eitaa logo
فامنین گرام
3.1هزار دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
116 فایل
🌹آخرین اخبار و اتفاقات شهرستان #فامنین را اینجا دنبال کنید 🗣 💫 ارسال سوژه های خبری، آگهی ترحیم (ارسال #رایگان )، ارتباط با ادمین ها و هماهنگی تبلیغات (کسب و کار) #فقط با👇 @Famenin_Gram1402
مشاهده در ایتا
دانلود
برای اولین بار منتشر می‌نماید. 🎬 نقش یک شهید فامنینی در 📽 پارت دوم 📌 ایستگاه 7 آبادان(2) 🔃 گلوله‌های توپ و خمپاره دشمن هم شب و روز بر سرشان می‌بارید. اگر دشمن سایه‌ای از بچّه‌های گروه ‌را هم می‌دید با موشک هدایت شونده تاو آن‌ها را هدف قرار می‌داد. یکی از تفریحات بچّه‌ها هم این شده بود که با میلگِرد، عصایی بلند درست کرده بودند و با آن، نخ دنباله موشک‌ها را می‌گرفتند و می‌کشیدند و موشک‌ها را ساقط می‌کردند. 🔽 در روزهای نخست، صدای انفجار خمپاره و توپ و موشک گوش‌هایشان ‌را آزار می‌داد ولی کم کم به شرایط عادت کردند و همه چیز برایشان عادی شده بود. بابا هم از جوان‌ها کم نمی‌آورد. او هم شب‌ها منوّر‌های دشمن ‌را در هوا شکار می‌کرد و مانع دید بیشتر آن‌ها می‌شد. ⤵️ حدود بیست روزی به همین منوال گذشت. یک شب آقای یوسفی که نه چیزی بلد بود و نه کاری از دستش بر می‌آمد و نه هم اجازه می‌داد دیگران کاری بکنند و تنها به خاطر قد بلند و هیکل تنومندش فرمانده شده بود، کم کم به سنگر بابا و رسول نزدیک شد وبا لحنی اعتراض آمیز لب به سخن گشود و به بابا گفت: - مگر اسلام نگفته که اسراف حرامه؟ - کدوم اسراف؟ ما که چیزی نداریم که اسراف کنیم. - شما اسراف می‌کنید که دو نفره پاس می‌ایستید. باید یکی استراحت کنه و آن یکی نگهبانی بدهد. - رسول کوچکه و من نمی‌تونم اجازه بدهم که به تنهایی نگهبانی بدهد. اگر سر پُست خوابش ببره دشمن بیاد و سر همه ما را ببُره، چه؟ من به همه هم گفته‌ام که دو نفره پاس وا ایستند تا خطر کمتری تهدیدشان کنه. ⬇️ با طلوع آفتاب و روشن شدن هوا، رزمندگان گروه، متوجّه شدند که سنگر 5 خالی است و از آقای یوسفی هم خبری نبود. این بار بابا که با تجربه‌تر بود به تحقیق و تفحّص پرداخت. اثری از فرمانده نبود. آن‌ها مطمئن شدند که او خودش ‌را به دشمن تسلیم کرده است. علّت اصرار دیشب او به نگهبانی تک نفره هم همین بوده. او به همه سنگرها سر زده و همین پیشنهاد‌ را داده و موفق شده بود نگهبان‌های سنگر 5 را متقاعد نموده و خودش در آن سنگر به نگهبانی مشغول شود. ⏬ با استفاده از تاریکی شب، او فرار کرده و به دشمن پیوسته بود. از این لحظه به بعد، بابا فرماندهی گروه ‌را به عهده گرفت. بابا رزمنده‌ها را جمع کرد و با آن‌ها شروع کرد به صحبت کردن: - احتمال دارد که یوسفی جاسوس دشمن بوده باشه. اگر چنین بوده پس همه مواضع ما را به آن‌ها گزارش داده و تا چند ساعت دیگه آتش دشمن روی سنگر‌های ما خواهد ریخت. بنابراین ما باید سنگر انفرادی بکَنیم. ↕️ اگر جاسوس هم نبوده و به عقب فرار کرده باز هم سنگر انفرادی هنگامی که آتش دشمن سنگینه، برای پناه گرفتن ما خوبه: یکی از رزمنده‌ها پرسید: - سنگر انفرادی یعنی چه؟ بابا پاسخ داد: - یعنی این که هرکس قبر خودشو بکنه. *⃣ با این ترتیب، بابا دستور کندن سنگرهای انفرادی‌ را داد. رزمنده‌ها بلافاصله مشغول کندن سنگر انفرادی شدند. چیزی نگذشته بود که پیش بینی بابا درست از آب درآمد. آتش دشمن دقیق‌تر از روزهای پیش، سنگرها را هدف قرار داد. رزمندگان، خود را به سنگرهایی که کنده بودند رساندند و هر کدام در یک سنگر انفرادی درازکش خوابیدند. ✍ به قلم 📚 بر گرفته از کتاب حماسه بابا 👈 شهید احمد کوچکی ┄┅┅❅ 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ❅┅┅┄ 🏴 رسانه فرهنگی، اجتماعی @Famenin_Gram
برای اولین بار منتشر می‌نماید. 🎬 نقش یک شهید فامنینی در 📽 پارت سوم 📌 ایستگاه 7 آبادان(3) تا ساعت چهار بعد از ظهر، دشمن یک سره آتش می‌ریخت. از سنگرها دیگر چیزی باقی نمانده بود. تعدادی از رزمندگان شهید یا مجروح شده بودند. با توجّه به نبود امکانات درمانی، رزمنده‌ها، حتّی با کوچکترین زخم هم ممکن بود به شهادت برسند. باقی‌مانده‌ها هم روحیّة خود را از دست داده بودند. آن‌ها از بابا می خواستند که اجازه عقب نشینی به آبادان ‌را بدهد ولی او قبول نمی‌کرد. تا غروب روز بعد، در خط، فقط بابا مانده بود و رسول. یک تعداد مجروحین و پیکر شهدا‌ را برده بودند و بقیّه هم خط را ترک کرده و به آبادان برگشته بودند. باتاریک شدن هوا، تیرهای رسّام دشمن خبر از آغاز طوفانی سهمگین می‌داد. دقایقی بعد، باران گلوله از طرف دشمن باریدن گرفت، ولی از این طرف حتّی یک تیر هم شلّیک نمی‌شد. رسول که دچار وحشت شده بود پرسید: - بابا! چکار کنیم؟ - بابا خیلی سریع منظور رسول ‌را فهمید و با عصبانیت گفت: - پسرم، این جا میدان جنگه. جنگ هم یعنی همین! خانة خاله که نیامده‌ای. کسی که خودشو به تنور می‌اندازه نباید از سوختن بترسه! - رسول بادیدن چهرة مردانه و عزم و ارادة بابا و شنیدن پاسخی با این قاطعیّت، از گفته ی خود پشیمان و برای جنگیدن مصمم‌تر شد. به دستور بابا، رسول همة سلاح و مهمّات موجود در سنگرها را جمع آوری کرد و نزد پدر آورد. سلاح‌ها شامل دو قبضه تیر بار، دو قبضه آرپی‌جی و تعدادی تفنگ ژ3 و چند عدد گلولة آرپی‌جی و تعدادی هم فشنگ تیر بار و ژ 3 بودند. بعد دستور داد که قبضه‌های آرپی‌جی را در ابتدا و آخر خط و تیر بار ها را هم با فاصله در دو نقطه مستقر نموه و مهمّات‌ را بین سلاح‌ها تقسیم کند. آن گاه رو به فرزند نوجوانش کرد و گفت: - قربان پسر عزیزم برم! اگر دشمن یورش آورد، تو آرپی‌جی زن هستی و من تیربارچی. اصلاً هم نترس! رسول که تا آن موقع اصلاً آر پی‌جی شلّیک نکرده بود، و داشت روی دستة آرپی‌جی دنبال گَلَن گِئدَن می‌گشت، لبخندی زد و پرسید: - بابا جان! حالا چرا قبضه‌ها را این جوری با فاصله تقسیم می کنید؟ - بابا قبضة آر پی‌جی را گرفت و در حالی‌ که به او یاد می‌داد چگونه آن ‌را مسلّح و شلّیک کند پاسخ داد: - با اوّلی که شلّیک کردی سریع می‌دوی و می‌روی و با دوّمی شلّیک می‌کنی. این کار سه خاصیت دارد: اوّل این که دشمن نمی‌تونه موقعیّت تو را شناسایی کند. دوّم این که دشمن فکر می کند که خط پر از نیروست و روحیّه‌اش تضعیف میشه. سوم هم این که چون تو سلاح جا به جا نمی کنی پس زود خسته نمی‌شوی." بعد قبضه ‌را به رسول داد و گفت: - حالا گلوله ‌را سوار کن و قبضه ‌را مسلّح کن ببینم! رسول یکی از گلوله‌ها را برداشت و سوار کرد و بعد قبضه ‌را از ضامن خارج و برای احتیاط، دوباره به ضامن کرد و به کناری گذاشت. بابا دوباره نگاهی به قد و بالای پسرش انداخت و گفت: - بابا فدات بشه! ببینم چه کار می‌کنی! اصلاً هم ترس به دلت راه نده. شب در سکوتی وهم آلود فرو رفته بود. ستاره‌ها نظاره‌گر دشت وسیعی بودند که در یک سو فوج عظیمی از نیرو و سلاح و تجهیزات و در سوی دیگر پدر و پسر نوجوانش که هرکدام در گوشه‌ای از پشت خاکریز، سنگر گرفته و نگهبانی می‌دادند. ✍️ به قلم 📚 بر گرفته از کتاب حماسه بابا 👈 شهید احمد کوچکی ┄┅┅❅ 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ❅┅┅┄ 🏴 رسانه فرهنگی، اجتماعی @Famenin_Gram
برای اولین بار منتشر می‌نماید. 🎬 نقش یک شهید فامنینی در 📽 پارت چهارم 📌 ایستگاه 7 آبادان(4) 🔸 هیچ کس جز خدا نمی‌دانست که آفتاب فردا به چه صحنه‌ای خواهد تابید و سرنوشت این پدر و پسر در میان این همه آهن و فولاد چه خواهد شد. 🔻 بابا در تاریکی شب در حالی که یک لحظه چشم از دشمن بر نمی‌داشت با زبان دل به راز و نیاز مشغول بود. او سعی می کرد به چیزی جز یاری و نصرت الهی فکر نکند. هر وقت که نیم نگاهی به طرف نوجوانش می‌انداخت که مبادا خوابش بگیرد، دلش می‌گرفت. وقتی که دلش می گرفت به یاد حضرت ابراهیم علیه السّلام می افتاد، به یاد کربلا می افتاد، به یاد خوابی می افتاد که در خانة گلی روستایی در چپقلو دیده بود. با خودش می گفت: - این همان صحنة مقابلة لشکر تاریکی و نور است. فرماندة ما امام حسین علیه‌السّلام است. پس نباید غمی داشته باشیم! همه جا را ظلمت و تاریکی فرا گرفته بود. زبانه‌های آتش برخاسته از انبار‌های نفت آتش گرفتة پالایشگاه آبادان مانند منّور های نظامی، فرصتی ایجاد می کرد تا بابا و رسول بیابان‌ را دید بزنند و تحرّکات دشمن ‌را زیر نظر بگیرند. 🔹شب طولانی‌تر شده بود. هیچ کدام از آن‌ها نمی‌دانستند ساعت چند است. فقط می‌توانستند زمان ‌را حدس بزنند. 🔸 پاسی از شب گذشته بود، شاید حدوداً ساعت 3 یا 4 بامداد بود که نور افکن‌های تانک‌ها دشمن در یک آن همگی روشن شدند و خاکریز خودی‌ را در اقیانوسی از نور فرو بردند. شدّت نور به حدّی بود که قدرت دید بابا و رسول‌ را خنثی می‌کرد و آن‌ها نمی توانستند حدس بزنند که چه قدر با آنها فاصله دارند. دقایقی بعد، صدای غرّش تانک‌ها و زره‌پوش‌های دشمن تمام حجم فضای منطقه ‌را پر کرد. انگار همة دنیا تبدیل به اژدها شده و به سوی این پدر و پسر به حرکت در آمده بود. ترس و اضطراب وجود رسول ‌را فرا گرفته بود ولی بابا همانند کوهی پولادین در پشت خاکریز ایستاده و چشم‌های تیز بینش ‌را به سمت مقابل دوخته بود و با کنجکاوی سعی می‌کرد فاصلة دشمن را ارزیابی کند. بابا برای این که ترس و اضطراب ‌را از دل رسول بیرون کند، سر صحبت‌را با او باز کرد: - فکر می‌کنی چقدر با ما فاصله دارن؟ - نمی‌دونم. ولی هنوز تازه راه افتاده‌اند. احتمالاً باید چارصد، پانصد متری فاصله داشته باشند. 🔻باید خوب حواسمان ‌را جمع کنیم که هر وقت به فاصلة نزدیک‌تر رسیدند حسابشان‌ را برسیم. مهمّاتمان خیلی کمه. پس باید از آن‌ها بهترین استفاده‌ را ببریم. - با این مهمات می توانیم کاری بکنیم؟ - کار را خدا می‌کند. ما فقط یک وسیله‌ایم. انشاءالله که می‌تونیم. در این لحظه بود که شعله‌های آتش سوختن مخازن پالایشگاه یک بار دیگر زبانه کشید و کلّ منطقه ‌را چون روز، روشن نمود. انگار معجزه‌ای رخ داده بود. به قول بابا، خدا کار خودش ‌را کرد. پدر و پسر در روشنایی این نور بود که مشاهده کردند که نیروهای پیادة دشمن در سی، چهل متری آن‌ها هستند. آن‌ها با آرایش نظامی با پشتیبانی آتش تانک‌ها به سنگر خودی نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شدند. لحظة خدا حافظی و زدن به دل دشمن فرا رسیده بود. بابا، ابتدا، پسر نوجوانش‌ را در آغوش کشید و گریست ولی در یک آن از ذهنش گذشت که شاید این کار، روحیّة‌ رسول را تضعیف کند، پس با دست به پشت او زد و گفت: - موفق باشی پسرم. رسول جان! برو پشت آرپی‌جی. دیگه وقتش رسیده. از هیچ چیزی هم واهمه نداشته باش. خدا با ماست. 🔷 رسول که در برابر لشکر کفر، به تنهایی به لشکری تبدیل شده بود ، قبضة آر پی‌جی مسلّح ‌را بر دوش گرفت و بر بالای خاکریز رفت و همزمان با شلّیک تیر بار بابا، نخستین گلولة آرپی‌جی ‌را شلّیک کرد. این گلولة آر‌پی‌جی، اوّلین شلّیک او بود. نتیجه این شد که گلوله در چند قدمی خاکریز خودی، زمین ‌را بوسه زده و منفجر شد. دوّمین گلوله هم در بین زمین و آسمان به پرواز در آمد و پس از طی نیم قوسی در فضا در پشت سر نیروهای دشمن فرود آمد. بابا که حواسش بر پسرش هم بود، فریاد کشید: 📢حواستو خوب جمع کن! ✍️ به قلم 📚 بر گرفته از کتاب حماسه بابا 👈 شهید احمد کوچکی ┄┅┅❅ 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ❅┅┅┄ 🏴 رسانه فرهنگی، اجتماعی @Famenin_Gram