فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (41)
👈 در مسیر نور (قسمت چهارم)
🔹اتوبوسها در کنار خیابان در مقابل مدرسهای توقف کرده بودند که مسئول گروه نگران به کنار اتوبوسها برگشت.بابا از اتوبوس پیاده شد و یواش، یواش خودش را به مسئول گروه نزدیک کرد و پرسید:
- قضیّه چیه؟
- خانم مدیر اجازه نمیدهد ما وارد مدرسه بشیم. ما باید چند روزی در اینجا بمانیم تا لنج بیاد و ما را به آبادان ببره!
چهره ی بابا بر افروخت و بدون این که چیزی بگوید با مسئول گروه به دفتر مدرسه رفتند.
🔸بابا وقتی وارد شد با خانمی بدون حجاب (هنوز رعایت حجاب در اماکن عمومی الزامی نشده بود) رو بهرو شد که در پشت میز مدیریت نشسته بود. بابا، با آن هیبت و هیأت، خطاب به خانم مدیر گفت:
- ما باید در این مدرسه مستقر بشیم. مشکل چیه؟
- این جا مدرسه است! جای نظامیگری نیست!
- ما آمدهایم از کیان مملکت، ناموس مردم مخصوصا ناموس خوزستانیها دفاع کنیم، آن وقت شما نمیگذارید ما چند روزی در این مدرسه بمانیم؟
- پدر، شما چکارهاید؟ نه سنّتان به سرباز میخوره و نه قیافهتان به یک نظامی!
- هرچه هستم که هستم! این جا مدرسه است و وابسته به دولته. ما هم از طرف دولت آمدهایم. مملکت به خطر افتاده. اگر ما هم بریم، دو روز دیگه تو هم نمیتونی مدیر این مدرسه باشی!
خانم مدیر، وسایلشرا جمع جور کرد و از مدرسه خارج شد. اعضای گروه از اتوبوسها پیاده گردیده و در اطاقهای مدرسه مستقر شدند.
🔹 بچّهها هر روز صبح در کنار بابا، مراسم و ورزش صبحگاهی اجرا میکردند.با این که بچّهها بگو بخند و شوخیهای خودشان را داشتند ولی دلشان میخواست هرچه زودتر،رو به روی دشمن قرار بگیرند و اگر شده بود، یک قدم هم از پیشروی آنها جلوگیری کنند، این کار را انجام بدهند.
🔸یک هفته گذشته بود که دستور آماده باش و حرکت رسید. گروه #قمیها را سوار #لنجی نموده و از طریق رودخانه ی #بهمنشیر به سمت #آبادان حرکت دادند. این سفر دریایی بیست و چهار ساعت طول کشید.
گروه قمیها در #هتل_بینالمللی_آبادان اسکان داده شدند. حال و هوای آبادان با جاهای دیگر خیلی فرق داشت. شبها از یک طرف منوّرهای دشمن و از طرف دیگر شعلههای سوختن مخازن نفتی که در اثر حملات دشمن، آتش گرفته بودند آسمان شهر را چراغانی میکرد. شهر در محاصره قرار داشت و هر لحظه در انتظار هجوم و اشغال دشمن قرار داشت.
🔹دود غلیظی که از سوختن منابع نفتی برخاسته بود مانند چادری سیاه، فضای شهر را پوشانده بود. تنها چیزی که می توانست فضای شهر را روشن کند شعلههای آتشی بود که از مخازن نفت و قیر #پالایشگاه_آبادان به آسمان بر میخاست. این جا دیگر واقعاً #منطقه_جنگی بود!
ادامه دارد...
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨