eitaa logo
فانوس
879 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
104 فایل
ڂڋايا💔 فانـۅسٺ را ڪمے پاییـن ٺر بگـیر جـادہ اے ڪہ در آن قـدم نـهاده ام تـاریڪ اسـت. إنتهایـش را نمے دانـم چـیست¿¿¡¡ مےترسـم انـتـهایش بــن بســت باشـد😔 سـخت بــہ نــور فــانوست محتاجـــم...🙏 اے مهربانــــترینـــــم...❤
مشاهده در ایتا
دانلود
😂🦋 🦋 . . . [ . . یڪ شب ڪہ ٺو منطقہ عملیاٺے سمٺ ڪردسٺان بودیم دشمن شروع ڪرد و با گلولہ ٺوپ سمٺ ما رو مےزد ڪہ یڪ گلولہ هم خورد پشٺ سنگر ما. ٺو این مواقع دیوارها و سقف سنگر مےلرزید و گرد و خاڪ سنگر همہ‌جا را فرا گرفٺ.بچہ‌ها هر ڪدوم بہ یڪ طرف فرار مےڪردند ڪہ پناه بگیرند. یڪے از بچہ‌ها ڪہ اسمش اڪبر بود خوابیده بود هیجان زده بلند شد و گفٺ:《صداے چے بود؟》 گفٺم: 《بلند شو توپ بود،توپ مےزنند،ٺوقع داشٺے چے باشہ؟》 راحٺ سر جایش خوابید و گفٺ: 《اے بابا فڪر ڪردم رعد و برق بود. چون من از رعد و برق مے ٺرسم》. . . ^💛[ . . بہ خوش امدید🌷 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 『 @fanoos_313 』 ‌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• . . . 🦋 😂🦋
:): 🦋🌱 🌱 . . . [ . . در گردان انصار الحسين ٺيپ 4 ڪہ بوديم، فردے روحانے از آمل آمده بود نزد ما بماند. حوالے ساعٺ پنج عصر بہ مقر رسيد. گفٺ:«حقيقٺش اين اسٺ ڪہ من در قرارگاه خاٺم الانبيا(ص) بودم از دسٺ پشہ‌هايش فرار ڪردم، وضع شما اينجا چطور اسٺ؟» گفٺيم:«حاج آقا خاطرٺ جمع باشد. پشہ‌ها از خودمان هسٺند. پشہ دان(بند) هم البٺہ داريم. فوقش از خون شما ڪمے سفرۀ پشہ‌هاے مسٺضعف ما رنگين مے شود». صبح شد حاجے گفٺ:«معلوم مےشود سفارش ما را ڪرده بوديد! چون ديشب بدنم را آبڪش ڪردند الان اگر دويسٺ ليٺر آب بہ حلق من بريزيد همہاش از حفره‌هايے ڪہ پشہ‌ها ايجاد ڪرده‌اند بيرون مےآيد». . . . 💌 | . . . . بہ خوش امدید🌷 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 『 @fanoos_313 』 ‌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• . . . 🌱 🦋🌱
🦋🌱 🌱 . . 😅[ . . در عملياٺ بيٺ‌المقدس يڪے از بچہ‌ها مجروح شده بود، مےگفٺ: «برادرا! اميدوارم روحيہ‌ٺان ٺضعيف نشود، من ٺرڪش خورده ام.» گفٺیم: «خوب منظور؟» گفت: «هيچے، مےخواسٺم بگويم آخ مُردم!😑» . . 💌 | . . . . 🌱 🦋🌱
🦋🌱 🌱 . . . [ . . در گردان انصار الحسين ٺيپ 4 ڪہ بوديم، فردے روحانے از آمل آمده بود نزد ما بماند. حوالے ساعٺ پنج عصر بہ مقر رسيد. گفٺ:«حقيقٺش اين اسٺ ڪہ من در قرارگاه خاٺم الانبيا(ص) بودم از دسٺ پشہ‌هايش فرار ڪردم، وضع شما اينجا چطور اسٺ؟» گفٺيم:«حاج آقا خاطرٺ جمع باشد. پشہ‌ها از خودمان هسٺند. پشہ دان(بند) هم البٺہ داريم. فوقش از خون شما ڪمے سفرۀ پشہ‌هاے مسٺضعف ما رنگين مے شود». صبح شد حاجے گفٺ:«معلوم مےشود سفارش ما را ڪرده بوديد! چون ديشب بدنم را آبڪش ڪردند الان اگر دويسٺ ليٺر آب بہ حلق من بريزيد همہاش از حفره‌هايے ڪہ پشہ‌ها ايجاد ڪرده‌اند بيرون مےآيد». . . . 💌 | . . . . بہ خوش امدید🌷 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 『 @fanoos_313 』 ‌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• . . . 🌱 🦋🌱
🦋✨ ✨ . . | . . . "بین تانڪر آب تا دستشویـے فاصلہ بود. آفتابہ را پرڪردهـ بود و داشٺ مـے دوید. صداے سوتـے شنید و دراز ڪشید. آب ریخت روے زمین ولـے از خمپارهـ خبرے نبود. . برگشٺ دوبارهـ پرش ڪرد و باز صداے سوت و همانـ ماجرا. باز همـ داشٺ تکرار مـےڪرد ڪہ یکـے فهمید ماجرا از چہ قرار اسٺ. موقع دویدنـ باد مـےپیچید تو لولہ آفتابہ سوٺ مـے ڪشید.😂😑" . . . . ←| | 🙊 | | . . . بہ خوش امدید🌷 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 『 @fanoos_313 』 ‌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• . . ✨ 🦋✨
😂🦋 🦋 . . . [ . . یڪ شب ڪہ ٺو منطقہ عملیاٺے سمٺ ڪردسٺان بودیم دشمن شروع ڪرد و با گلولہ ٺوپ سمٺ ما رو مےزد ڪہ یڪ گلولہ هم خورد پشٺ سنگر ما. ٺو این مواقع دیوارها و سقف سنگر مےلرزید و گرد و خاڪ سنگر همہ‌جا را فرا گرفٺ.بچہ‌ها هر ڪدوم بہ یڪ طرف فرار مےڪردند ڪہ پناه بگیرند. یڪے از بچہ‌ها ڪہ اسمش اڪبر بود خوابیده بود هیجان زده بلند شد و گفٺ:《صداے چے بود؟》 گفٺم: 《بلند شو توپ بود،توپ مےزنند،ٺوقع داشٺے چے باشہ؟》 راحٺ سر جایش خوابید و گفٺ: 《اے بابا فڪر ڪردم رعد و برق بود. چون من از رعد و برق مے ٺرسم》. . . ^💛[ . . بہ خوش امدید🌷 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 『 @fanoos_313 』 ‌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• . . . 🦋 😂🦋
😂🧶 🧶 . . | . . . محمد زخمے شده بود احتمالا هنگام غواصے در یڪے از عملیاٺ‌ها ٺیر به پایش اصابٺ ڪرده بود. وقٺے بہ خانہ آمد یڪ هفٺہ مرخصے داشت. یڪ شب صدایش را شنیدم سریع از جا بلند شدم و به اٺاق رفتم دیدم نشسٺہ و از خدا مےخواهد سریعٺر بہ جبهہ برود. . هیچ وقٺ یادم نمےرود قرار بود چند نفر بہ عیادٺش بیایند محمد مرا صدا ڪرد و گفٺ: مادر اگر بچہ‌ها چیزے خواستند بگو نداریم،حتی آب! من ناراحٺ شدم و گفٺم :محمد این چہ رفٺارے اسٺ ڪہ مےڪنے محمد با لبخندے زیبا گفٺ: مادر ٺو این بچہ‌ها را نمیشناسے. . وقتے دوسٺانش آمدند شهید یوسف قربانے، رضا ابوبصیر و چند ٺن از غواصان دیگر نیز آمدند شهید یوسف قربانے صدایم ڪرد : -حاج خانم + بلہ پسرم؟ - نخ سفید دارید؟ +بلہ‌ الان مےآورم. همین ڪہ نخ سفید را آوردم دیدم چهره محمد ڪبود شده با اشاره پرسیدم چہ شده؟ عصبانے شد و سرش را تڪان داد. نخ را بہ یوسف دادم خدا رحمتش ڪند نخ را از من گرفٺ دیدم یڪ پستونڪ نارنجے رنگ از جیبش در آورد و نخ را بہ آن وصل ڪرد و رو بہ محمد ڪرد و گفٺ: چون ۶ ماهہ دنیا آورده‌اے نیاز بہ پستونڪ دارد. وقٺے حالٺ خوب شد حاج خانوم ڪمڪٺ مےڪند. . دوسٺانش خندیدند. من هم زدم زیره خنده. محمد وقٺے خنده مرا دید از اینڪہ من خوشحال شده بودم خنده اش گرفٺ! €🧑🏻‍💼{ . . منبعـ📙: درخٺ آلبالو . . ←| | 🙊 | | . . . بہ خوش امدید🌷 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 『 @fanoos_313 』 ‌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• . . 🧶 😂🧶
🦋🌱 🌱 . . . [ . . آن شب یڪے از آن شب ها بود؛ بنا شد از سمت راست یڪے یڪے دعا ڪنند، اولے گفت:« الهے حرامتان باشد...» بچہ ها مانده بودند ڪہ شوخے است، جدے است؟ بقیہ دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟ ڪہ اضافہ ڪرد :« آتش جهنم» و بعد همہ با خنده گفتند :« الهے آمین» نوبت دومے بود، همہ هم سعے مے ڪردند مطالب شان بڪر و نو باشد، تاملے ڪرد و بعد دستش را بہ طرف آسمان گرفت و خیلے جدے گفت: «خدایا مارو بڪش...» دوباره همہ سکوت ڪردند و معطل ماندند ڪہ چہ ڪنند و او اضافہ ڪرد:« پدر و مادر مارو هم بڪش!» بچہ ها بیشتر بہ فڪر فرو رفتند، مخصوصا ڪہ این بار بیشتر صبر ڪرد، بعد ڪہ احساس ڪرد خوب توانستہ بچہ هارا بدون حقوق سرڪار بگذارد، گفت:« تا ما را نیش نزند!»😂😑✋🏻 . . . 💌 | 🎀 | . . . . بہ خوش امدید🌷 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 『 @fanoos_313 』 ‌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• . . . 🌱 🦋🌱
🍁🍂🍃🌾 🍀🌿🌱 🌸🌹 💐 🌸 «آماده باش» معمولا قبل از عملیات ها نیروها چند ماهی را باید آموزش می دیدند و منتظر می ماندند و این برای آنهایی که مشکل داشتند سخت بود. قبل از یکی از عملیات ها بودیم که آماده باش صد در صد داده بودند و مرخصی ها حتی ساعتی لغو شده بود. یکی دو نفر از بچه‌های عشایر گروهان مراجعه کردند و گفتند مرخصی می خوایم، گفتم آماده باشه و مرخصی ها لغو شده و فعلا امکانش نیست که به شما مرخصی بدم ، با لهجه محلی خودشان گفتند ما ایخِیم بریم برنج تُولَک بزنیم ،(می خوایم بریم برنج نشا کنیم). گفتم مگه موقعی که اومدین جبهه نمی دونستین که ممکنه نتونین برای برنج تولک زدن برگردین؟ گفتند نه با ماشین اُومَن مِنِ دهات (اومدن توی دهات) نوار آهنگران نِهادِن(گذاشتن) که ایگو(میگه) ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش ایما(ما) هم شارجُوبیدیم(شارژ شدیم) اومدیم پِه مِی. ایدونِسیم که اییِم دست تو گرفتار ایبیم؟(مگه می دونستیم میایم دست تو گرفتار می‌شیم؟). خنده ام گرفته بود و به زور خودم رو کنترل کردم و گفتم به هر حال فعلا امکانش نیست و باید صبر کنین چون ممکنه دشمن از اطلاعات شما که میدونین موقع عملیاته استفاده کنه و برای عملیات مشکل درست بشه. آنها هم دیگه حرفی زدن و مجبور شدند بمونند بہ خوش امدید🌷 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 『 @fanoos_313 』 ‌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🍂🍁🍃🎍 🌻🌾🍃 🌼🌻 🌹
♥️🍃 🍃 . . . [ . . فرماندهـ داشٺ با شور و حرارٺ صحبٺ مـےکرد.وظایف را تقسیم مـےڪرد و گروه ها یڪـے یڪـے توجیہ مـےشدند.یڪ دفعہ یادش آمد باید خبرے را بہ قرارگاهـ برساند. سرش را چرخاند؛پسر بچہ اے بسیجـے را توے جمع دید.گفٺ:« تو پاشو با اونـ موتور سریع برو عقب این پیغام رو بدهـ.» پسر بچہ بلند شد. خواسٺ بگوید موتورسوارے بلد نیسٺم،ولـے فرمانده آنقدر با ابہٺ گفٺہ بود ڪہ نتوانسٺ.دوید سمٺ موتور،موتور را توے دسٺ گرفٺ و شروع ڪرد بہ دویدنـ. صداے خنده‌ے همہ رزمندهـ ها بلند شد. . . . داسٺان برگرفٺہ از: " ڪتابـ امتحانـ نهایـے" ←نوشٺہ: مهدے قزلـے . . . 📸 | . . . . بہ خوش امدید🌷 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 『 @fanoos_313 』 ‌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• . . . 🍃 ♥🍃
:): 🦋🌱 🌱 . . . [ . . در گردان انصار الحسين ٺيپ 4 ڪہ بوديم، فردے روحانے از آمل آمده بود نزد ما بماند. حوالے ساعٺ پنج عصر بہ مقر رسيد. گفٺ:«حقيقٺش اين اسٺ ڪہ من در قرارگاه خاٺم الانبيا(ص) بودم از دسٺ پشہ‌هايش فرار ڪردم، وضع شما اينجا چطور اسٺ؟» گفٺيم:«حاج آقا خاطرٺ جمع باشد. پشہ‌ها از خودمان هسٺند. پشہ دان(بند) هم البٺہ داريم. فوقش از خون شما ڪمے سفرۀ پشہ‌هاے مسٺضعف ما رنگين مے شود». صبح شد حاجے گفٺ:«معلوم مےشود سفارش ما را ڪرده بوديد! چون ديشب بدنم را آبڪش ڪردند الان اگر دويسٺ ليٺر آب بہ حلق من بريزيد همہاش از حفره‌هايے ڪہ پشہ‌ها ايجاد ڪرده‌اند بيرون مےآيد». . . . 💌 | . . . . بہ خوش امدید🌷 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 『 @fanoos_313 』 ‌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• . . . 🌱 🦋🌱
🍊🌱 🌱 . . . . یک قناسہ چے ایرانے کہ بہ زبان عربے مسلط بود اشک عراقے ها را در اورده بود با سلاح ایرانے دوربین دار مخصوص چند مترے از خط عراقے ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقے ها. چہ میکرد!؟ بار اول بلند شد و فریاد زد ماجد کیہ!؟ یکے از عراقے ها کہ اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت منم،ترق! ماجد کلہ پا شد و قل خورد آمد پاے خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعہ‌ے بعد قناسہ چے فریاد زد یاسر کجایے!؟ و یاسر هم بہ دست بوسے مالک دوزخ شتافت چند بار این کار را کرد تا این کہ بہ رگ غیرت یکے از عراقے ها بہ اسم جاسم برخورد، فکرے کرد و بعد با خوشحالے بشکن زد و سلاح دوربین دارے پیدا کرد و پرید روے خاکریز و فریاد زد حسین اسم کیہ و نشانہ رفت، اما چند لحظہ اے صبر کرد و خبرے نشد. با دلخورے از خاکریز سر خورد پایین.یک هو صدایے از سوی قناسہ چے ایرانے بلند شد: کے با حسین کار داشت!؟جاسم با خوشحالے هول و ولا کنان رفت بالاے خاکریز و گفت من.جاسم با یک حال هندے بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید. . . 🍃| 🌊| . . بہ خوش امدید🌷 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 『 @fanoos_313 』 ‌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• . . 🌱 🍊🌱