هدایت شده از سیمای صالحان -ثامن فلاورجان
🏳🏴🏳🏴🏳🏴🏳🏴🏳
🏴
⭕️مختصری از #عبرتها و #درسهای_عاشورا
🔶 #عاشورا، تبلور زنده ي نماز، مناجات، حماسه، عدالت، و شهادت است. در مورد اين رخداد بسيار سخن گفته شده است، ولي به ابعاد گوناگون انساني و اجتماعي و درسها و پيامهاي زندگي ساز و حماسهآفرين آن كمتر توجه شده است. حال ما در اين مختصر به #عبرتهای_عاشورا ميپردازيم:
💠عبرتهاي سياسي
🔷حركت و #نهضت_امام_حسين(ع) يك جنبش خصوصي يا خانوادگي نبود بلكه #حركتی_عظيم و انقلابي بزرگ عليه حكومت بني اميه بود. از اين رو يك #حركت_سياسي محسوب ميشود كه ازجهات گوناگون ميتواند الگوي سياسي جوامع باشد كه مهمترين آنها عبارتند:
1⃣ولايت و رهبري
💢از مهمترين اصول اسلام #ولايت است. ولايت بر مسلمين را امامان حق خودشان ميدانستند و به غاصب بودن ديگران عقيده داشتند. از اين رو #امام_حسين(ع) فرمودند: «ما خاندان پيامبر بر تصدي اين امر (حكومت بر امت) از اين مدّعيان ناحق سزاوارتريم». و در زيارتنامهها گاهي لعنت بر كساني آمده است كه ولايت آنان را انكار كردند. از سرمايهها و #عبرتهای_نهفته در حركت #عاشورا، معرفي #رهبری_صالح به امت اسلام و #افشاي_رهبران_ناشايسته است.
2⃣عدم ترك امر به معروف و نهي از منكر
💢 #حيات_جامعه_اسلامي به حساسيت مردم نسبت به احكام خدا و نظارت عمومي در امور واليان و مسئولان و مردم عادي وابسته است. از اين رو #امام_حسين(ع) با درك موقعيت حساس جامعه كه روز به روز از سنت رسول خدا(ص) فاصله ميگرفت، پرچم #امر_به_معروف و #نهی_از_منكر را علم كرد و در اين راه #جان_خود و اطرافيانش را به خطر انداخت و براي هميشه و به همگان آموخت كه سكوت در برابر ظلم، بدعت، انحراف، گناهي بزرگ و #قيام عليه آنها بالاترين درجه امر به معروف و نهي از منكر است. حال پيروان فرهنگ عاشورا، با الهام از #عاشورا بايد نبض پرحركت جامعه اسلامي باشند و نسبت به جريان امور و وضعيت فرهنگي و سياسي حساسيت نشان دهند و با حضور دائم در ميدان امر به معروف و نهي از منكر، عرصه را بر فساد آفرينان تنگ سازند.
3⃣باطل ستيزي و جهاد
💢تلاش براي بازگرداندن خلافت اسلامي و حاكميت مسلمين به مجراي حق و اصيل خود و از بين بردن سلطه جائرانه باطل، صفحه ديگري از مبارزات #امام_حسين(ع) ميباشد كه تكليف #باطل_ستيزی را بصورت كلي و هميشگي روشن ميسازد و اينكه در برابر #قدرتهای_باطل، نبايد سكوت و #سازش كرد.
از تكاليف مهم مسلمانان در حراست از دين و كيان خويش و مقابله با دشمنان #جهاد است كه #عامل_عزّت_مسلمين است. #كربلا و #عاشورا يكي از مظاهر عمل به اين تكليف ديني بود و درسي براي همه ي آزادگان جهان كه در همه حال با همه توان تا آخرين دم، به نبرد با دشمنان اسلام و دين خدا برخيزند.
4⃣تدبير و برنامهريزي
💢 #قيام_عاشورا، يك #نهضت_حساب_شده و با برنامه بود نه يك شورش كور و بيهدف. براي لحظه به لحظه و روز بروز آن، دورانديشي و #تدبير به كار گرفته شده بود.
5⃣كل يوم عاشورا
💢از عبرتها و درسهاي مهم عاشورا، #شناخت_تكليف_دفاع از حق و مبارزه با باطل و ستم در هر جا و هر زمان است. #قيام_عاشورا تكليف خاص آن حضرت و يارانش در آن مقطع زماني خاص نبود، بلكه هرگاه هر جا نظير آن شرايط پيش آيد، همان تكليف هم ثابت است.
💠پيامها و عبرتهاي اخلاقي
1⃣آزادگي
💢آزادي در مقابل بردگي، اصطلاحي، حقوقي و اجتماعي است، اما #آزادگی برتر از آزادي است و نوعي حريت و رهايي انسان از قيدهاي ذلتآور و حقارت بار است. #نهضت_عاشورا جلوه بارزي از آزادگي در مورد #امام_حسين(ع) و خاندان و ياران شهيد او است كه از ميان دو امر شمشير يا ذلّت، #مرگ_با_افتخار را پذيرفت و فرمود: #هيهات_منَّ_الذّلة انسانهاي آزاده در راه استقلال و رهايي از ستم طاغوتها و در آن لحظات حساس و دشوار انتخاب، مرگ سرخ و مبارزه خونين را برميگزينند و #فداكارانه جان ميبازند تا جامعه خود را آزاد كنند.
2⃣ايثار
💢 #اوج_ايثار، ايثار خون و جان است. #ايثارگر كسي است كه حاضر باشد هستي و جان خود را #برای_دين فدا كند. در صحنه #كربلا نخستين ايثارگر #سيد_الشهدا(ع) بود كه #در_راه_خدا از جان و مال خود گذشت و براي همه مخصوصاً شيعيان اين درس را داد كه در راه رضاي خدا و #حفظ_دين خدا بايد از تمنيات خويش گذشت.
3⃣شجاعت
💢صحنه #عاشورا تصويري است واضح از #شجاعت_امام_حسين(ع) و اهل بيتش. شجاعت عاشورائيان ريشه در اعتقادشان داشت. لذا عاشورا الهام بخش شجاعت به مبارزان بوده است و محرم همواره روحيه، شهامت و ظلمستيزي به مردم میداده است.
🔗متن کامل را اینجا 👈andisheqom.com/fa/Article/View/11000207 بخوانید.
#امام_حسين
#حسینیه_مجازی
✍ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پانزدهم
💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟»
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!»
💠 بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی #مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!»
💠 دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه میترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»
💠 نمیدانست سعد به بوی غنیمت به #ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟»
شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هقهق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!»
💠 روی نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی #چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از #خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟»
سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.
💠 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن #جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو #نامحرم صداتو بلند کنی؟»
💠 با شانههای پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای #جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن #ارتش_آزاد به داریا، ما باید ریشه #رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم!»
💠 اصلاً نمیدید صورتم غرق اشک و #خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟»
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«#افغانیه! بلد نیس خیلی #عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بیمقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت میزنه؟»
💠 دندانهایم از #ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت میکنه، میخوای #طلاق بگیری؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@fatemi_ar
✍ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پانزدهم
💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟»
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!»
💠 بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی #مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!»
💠 دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه میترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»
💠 نمیدانست سعد به بوی غنیمت به #ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟»
شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هقهق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!»
💠 روی نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی #چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از #خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟»
سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.
💠 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن #جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو #نامحرم صداتو بلند کنی؟»
💠 با شانههای پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای #جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن #ارتش_آزاد به داریا، ما باید ریشه #رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم!»
💠 اصلاً نمیدید صورتم غرق اشک و #خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟»
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«#افغانیه! بلد نیس خیلی #عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بیمقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت میزنه؟»
💠 دندانهایم از #ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت میکنه، میخوای #طلاق بگیری؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@fatemi_ar
✍ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_شانزدهم
💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»
و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او #هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!»
💠 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته #عربی به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...»
اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!»
💠 نفهمیدم چه میگوید و دلم خیالبافی کرد میخواهد #فراریام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه!»
احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینهام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر #شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!»
💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمیدونم تو چه #وهابی هستی که هیچی از #جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به #خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضیها داریا رو هم مثل #کربلا و #نجف و #زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!»
از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول #سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده #رافضی مهاجرت کردن اینجا!»
💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن #ارتش_آزاد، رافضیها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!»
نمیفهمیدم از من چه میخواهد و در عوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟»
💠 از #وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا #جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!»
تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!»
💠 من میان اتاق ماندم و او رفت تا #شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی #تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضیها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضیها تو حرم مراسم دارن!»
سالها بود نامی از ائمه #شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام #امام_صادق (علیهالسلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.
💠 انگار هنوز #زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر میزد که پایم برای بیحرمت کردن #حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم که ناچار از اتاق خارج شدم.
چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و میترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را میسوزاند.
💠 با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت #فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد.
وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَهلَه میزد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد #حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.
💠 بسمه خیال میکرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد میگفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«میخوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@fatemi_ar
دستاوردهای انقلاب اسلامی در حوزه «استقلال ملی و اقتدار بینالمللی»
۱- در پنج قرن اخیر مساحت ایران از ۳/۵ میلیون کیلومترمربع از ۱/۷ کــاهش یــافت. انقلاب اسلامی باوجود هـجوم ابـرقـدرتها یـک وجب هم نداد.
۲- رضاخان بدون یک دقیقه مقاومت، سرزمین ایران را به ارتشهای متجاوز شوروی، انگلیس و آمریکا تسلیم کرد.
۳- بحرین استان چهاردهم ایران بابی عرضگی محمدرضا پهلوی، تحویل انگلیس شد.
۴- سران کشورها بارها غبطه خود از استقلال بینظیر ایران را ابراز کرده گفتهاند ایکاش ماهم میتوانستیم مثل شما آزادانه حرفمان را بزنیم.
۵- دو قرن پیش از انقلاب اسلامی نهتنها عزل و نصب وزیران و نخستوزیر حتی عزل و نصب شاه ایران با بیگانگان بود.
۶- در سال ۵۶، حقوق مستشاران نظامی امریکا ۱۷ میلیارد تومان و حقوق کل نظامیان ایران ۱۴ میلیارد بود. آنها بر همه مقدرات مردم حکومت میکردند.
۷- سفارت آمریکا در تهران با ۴۰۰۰ کارمند عملاً اداره تمام امور ایران را در اختیار داشت.
۸- با وابستگی به اقتصاد جهانی، نمیتوان به عدالت و رفاه رسید.
۹- نتیجه سلطه آمریکا اسرائیل بر اقتصاد ایران برابر آمار جهانی سال ۵۷ این بود که ۴۹ ٪ مردم ایران زیرخط فقر بودند.
۱۰- انقلاب اسلامی ننگ کاپیتولاسیون را از چهره ملت ایران پاک کرد.
#جهاد تبیین
هدایت شده از مهربان خدایم دوستت دارم
3.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جهاد_تبیین
🎥 فرزندآوری و جهاد تبیین
♻️ خونه به خونه
♻️ کدپستی به کد پستی
♻️ کد ملی به کدملی
💠 لزوم تبیین مباحث مرتبط با فرزندآوری برای مردم
✅ حجت الاسلام محمدمسلم وافی
#جهاد #فرزندآوری
🔶 جهت دریافت بیش ۱۵۰ محتوای جمعیتی به کانال زیر مراجعه فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3788177457C1c24ab6741
🆔 eitaa.com/Moslemvafi
📞09104441412
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برخی از دستاوردهای اقتصادی دولت سیزدهم در یکسال گذشته
#جهاد _تبیین
چمران عزیز...
31 خرداد ماه، سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران، معاون #نخستوزیر دولت موقت، وزیر دفاع، نماینده #مجلس اول، نماینده امام در شورای عالی دفاع و فرمانده ستاد جنگهای نامنظم است.
آقا مصطفی #چمران در 31 #خرداد 1360 در مسیر دهلاویه به #سوسنگرد در حالیکه از مناطق عملیاتی بازدید میکرد بر اثر اصابت ترکش خمپاره به #شهادت رسید.
حضرت امام #خمینی در پیامی فرمودند: «... چمران عزیز با عقیده پاک خالص غیر وابسته به دستجات و گروههای سیاسی و عقیده به هدف بزرگ الهی، #جهاد را در راه آن از آغاز زندگی شروع و با آن ختم کرد. او در حیات با نور معرفت و پیوستگی به خدا قدم نهاد و در راه آن به جهاد برخاست و جان خود را نثار کرد. او با سرافرازی زیست و با سرافرازی #شهید شد و به حق رسید. #هنر آن است که بی هیاهوهای سیاسی و خودنمایی های شیطانی برای خدا به جهاد برخیزد و خود را فدای هدف کند نه هوی ، و این هنر مردان خداست. و در پیشگاه خدای بزرگ با آبرو رفت. روانش شاد و یادش بخیر....»
صحیفه امام، ج 14، ص:
سالروز شهادت دلیر مرد ایران دانشمند باتقوارزمنده شجاعدکتر مصطفی چمران
گرامیباد
🌸🍃💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_آیت_الله_عطاء_الله_اشرفی_اصفهانی
🍂 آدم ها ٬ گاه صدا میشوند ٬ طنین انداز شده و لابه لای خاطره های ریز و درشت زندگی ات پخش میشوند!
🍂 گاه رنگ شده و میپاشند به در و دیوار دل تا ظلماتِ دنیا خانه ی قلبت را تاریک نکند...
🍂 هر چیزی مقدمه ای دارد ٬ برای صاحب دل شدن ٬ #جهاد کردن و رسیدن به عشق خدای متعال باید اول دل خویش را ذوب نگاه پروردگار کرد.
🍂 #ایت_الله_اشرفی_اصفهانی نیز ٬ هوای نفس را سدی در برابر خود دید و با سلاح ایمان به جنگ شیطان رفت.📿
🍂 او پیروز میدان بود ٬ راه و روشش الگو برای ما و حضورش در جامعه باعث فخر محبان و عاقبت عاشقان چیزی نیست جز لقاءالله و مرگ برایشان چیزی نیست جز شیرینی وصل یار...
🍂محراب ....قبله گاه مولا امیرالمومنین و پس از ایشان٬ مامنی شده برای دلسوختگان دنیا الی اخرت که نصیب #ایت_الله_اشرفی شد.
🍂چهارمین #شهید_محراب ، عالم دانا دعوت حق را لبیک گفت🕊
📅تاریخ تولد : ۱۳۲۳
📅تاریخ شهادت : ۲۳ مهر ۱۳۶۱
🕊محل شهادت : مسجد جامع
🥀مزار شهید : تخت فولاد اصفهان
🦋🦋🦋🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤
🍃🌷🍃🌷
@shahidma
🍃🌷🍃🌷