eitaa logo
فاطمی
444 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
156 فایل
تاسیس : ۹۹/۰۳/۲۷ ارتباط با مدیر کانال 👈 @farezva
مشاهده در ایتا
دانلود
-در-اسلام-و-یهودیت 🤔 ❔اذان مسلمانان هم كپى بردارى از اذان يهوديان است. بارها گفته ايم كه قرآن و داستانهاى آن كپى ناقصى از احكام تورات و داستانهاى اسطوره اى يهوديان است. حال ببينيد اذان مسلمانان هم يك كپى ناقص از اذان يهوديان ميباشد. اين ويديو را ببينيد و با دوستان و اعضاى خانواده خود به اشتراك بگذاريد ❗️❗️ 💠💠 👌در روایت زیبایی امام رضا علیه السلام فرمودند ؛ « مردم به گفتن مامور شده اند برای علل زیادی از جمله ؛ 🔶یاد آوری مردم ( به ) _ آگاه ساختن افراد غافل _ اعلان وقت برای کسی که اوقات نماز را نمی داند _برای آن که بندگان خدا را به سوی عبادت پرودگار دعوت کند ._ به نیایش پرودگار ترغیب و تشویق کند. _ آنان را به یگانگی معبود اقرار آورد . ❕ اعلان کننده ایمان و اسلام است و بیدار باش است برای کسانی که خود را به نادانی می زنند .اذان با تکبیر آغاز و با تهلیل « لا اله الا الله » به پایان می رسد زیرا خدا اراده کرده است که شروع و پایان آن با یاد خودش باشد .و فصول اذان دو بار دو بار مقرر شده است تا در گوش شنوندگان هر بخش تکرار شود و برایشان تاکید شود ..... 📚الفقیه ج1 ص299 _ عیون الاخبار ج2 ص102 _علل الشرایع ج1 ص258 ❕در تفسیر نمونه ، در این رابطه می خوانیم ؛ 👌هر ملتى در هر عصر و زمانى براى برانگيختن عواطف و احساسات افراد خود و دعوت آنها به وظائف فردى و اجتماعى شعارى داشته است و اين موضوع در دنياى امروز به صورت گسترده‏ ترى ديده مى‏ شود. ❕مسيحيان در گذشته و امروز با نواختن صداى ناموزون ناقوس پيروان خود را به كليسا دعوت مى ‏كنند، ولى در اسلام براى اين دعوت از شعار اذان استفاده مى ‏شود، كه به مراتب رساتر و مؤثرتر است، جذابيت و كشش اين شعار اسلامى به قدرى است كه بقول نويسنده « تفسير المنار » بعضى از مسيحيان متعصب هنگامى كه اذان اسلامى را مى‏ شنوند، به عمق و عظمت تاثير آن در روحيه شنوندگان اعتراف مى کنند. 👌چه شعارى از اين رساتر كه با نام خداى بزرگ آغاز مى‏ گردد و به وحدانيت و يگانگى آفريدگار جهان و گواهى به رسالت پيامبر او اوج ميگيرد و با دعوت به رستگارى و فلاح و عمل نيك و نماز و ياد خدا پايان مى‏ پذيرد، از نام خدا" اللَّه" شروع مى ‏شود و با نام خدا" اللَّه" پايان مى‏ پذيرد، جمله‏ ها موزون، عبارات كوتاه، محتويات روشن، مضمون سازنده و آگاه كننده است. ❕و لذا در روايات اسلامى روى مساله اذان گفتن تاكيد زيادى شده است در حديث معروفى از پيامبر ص نقل شده كه اذان‏ گويان در روز رستاخيز از ديگران به اندازه يك سر و گردن بلندترند! اين بلندى در حقيقت همان بلندى مقام رهبرى و دعوت كردن ديگران به سوى خدا و به سوى عبادتى همچون نماز است. ❕صداى اذان كه به هنگام نماز در مواقع مختلف از ماذنه شهرهاى اسلامى طنين‏ افكن مى‏شود، مانند نداى آزادى و نسيم حيات بخش استقلال و عظمت گوشهاى مسلمانان راستين را نوازش مى‏ دهد و يكى از رموز بقاى اسلام است، شاهد اين گفتار اعتراف صريح يكى از رجال معروف انگلستان است كه در برابر جمعى از مسيحيان چنين اظهار مى‏ داشت ؛ « تا هنگامى كه نام محمد در ماذنه ‏ها بلند است و كعبه پابرجا است و قرآن رهنما و پيشواى مسلمانان است امكان ندارد پايه‏ هاى سياست ما در سرزمينهاى اسلامى استوار و برقرار گردد » 📚تفسیر نمونه ، ج 4 ص 438 ❕حال ملحد دروغگو ، مدعی شده است که اذان مسلمین از اذان یهودیان ، اقتباس شده است ، در حالی که مطابق آنچه برخی نقل می کنند ، یهودیان از دیرباز ، برای جمع پیروان برای عبادت ، از بوق و صوتی استفاده می کرده اند که « البقع » نام داشته است ؛ 📚لسان العرب ، ج 8 ص 259 ❕شواهد این سخن ، در تورات کنونی نیز می باشد . 👌در کتاب لاویان می خوانیم ؛ « خداوند ، موسی را خطاب کرده ، گفت ، بنی اسرائیل را بگو ، اولین روز ، از ماه هفتم ، روز فراغت ، روز فراغت برای شما خواهد بود ، محفلی مقدس که با نواختن شیپور گرامی داشته خواهد شد " 📚تورات ، لاویان ، فصل 23 ، آیه 23_24_25 👌و در بخش دیگری می خوانیم ؛ « خداوند ، موسی را خطاب کرده ، گفت ، دو شیپور بساز ، آنها را از نقره چکش کاری شده ، بساز ، و برای فرا خواندن ، جماعت و کوچاندن اردوها به کار بر ، هر گاه هر دو را بنوازند ، تمامی جماعت ، نزد تو به در خیمه ملاقات گرد آیند ...» 📚تورات ، اعداد ، فصل دهم ، آیه 2_3_4 👌بنابراین ، اگر تقلیدی نیز در کار باشد ، این یهودیان ، معاصر هستند که تقلید کرده اند و به سبک اذان اسلامی ، و با ندا دادن ، پیروان خود را به عبادات ، دعوت می کنند و ندای با بوق و شیپور را کنار گذاشته اند .
👤حاج آقا قرائتی ✍️ مرز میان اسلام و كفر، ترک عمدى است. چگونه مسلمانى است آنكه رابطه خود با خدا را بریده و از نماز روى برتافته است. رسول خدا فرمود: «مَنْ تَرَكَ الصَّلوةَ مُتَعَمِّداً فَقَدْ كَفَرَ»هر كه عمداً نماز را ترک كند، كفر ورزیده است. و در كلام علوى مى ‏خوانیم كه فرمود: «مَنْ ضَیَّعَ الصَّلوةَ فَهُوَ لِغَیْرِها اَضْیَعُ»كسانى كه نماز را سبك شمارند و آن را تباه و ضایع سازند، غیر نماز را بیشتر ضایع خواهند ساخت. نماز، موقعیّتى است كه باید در آن به خدا توجّه داشت نه دیگرى، و هر چه را از نظر دور داشت مگر خدا را. باید خداى را زنده و حاضر و ناظر بدانیم و احساس حضور در برابر آن خالق عظیم را در خویش، زنده نگاه داریم. 💠پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله فرموده است: همین كه انسان در نماز به غیر خدا توجّه مى‏ كند، خداوند به او خطاب مى‏ كند: به چه كسى توجه مى‏ كنى؟ آیا پروردگارى جز من سراغ دارى؟ آیا جز من، مراقب و ناظرى در كار است؟ آیا به بخشنده‏ اى جز من دل بسته ‏اى ...؟ اگر توجه به من داشته باشى، من و فرشتگانم به تو توجّه خواهیم كرد و ... 📚 کتاب راز نماز، محسن قرائتی 🕋 @sebghatallaah
🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 موضوع: احکام و 🤔پرسش ❓فلسفه و گفتن قبل از ها چیست ❕❕ 💠پاسخ💠 👌در روایت زیبایی امام رضا علیه السلام فرمودند : « مردم به گفتن مامور شده اند برای علل زیادی از جمله ؛ 🔶یاد آوری مردم ( به ) 🔶آگاه ساختن افراد غافل 🔶اعلان وقت برای کسی که اوقات نماز را نمی داند 🔶برای آن که بندگان خدا را به سوی عبادت پرودگار دعوت کند . 🔶به نیایش پرودگار ترغیب و تشویق کند. 🔶آنان را به یگانگی معبود اقرار آورد . 🔶 اعلان کننده ایمان و اسلام است و بیدار باش است برای کسانی که خود را به نادانی می زنند . 👌اذان با تکبیر آغاز و با تهلیل « لا اله الا الله » به پایان می رسد زیرا خدا اراده کرده است که شروع و پایان آن با یاد خودش باشد . 👌و فصول اذان دو بار دو بار مقرر شده است تا در گوش شنوندگان هر بخش تکرار شود و برایشان تاکید شود ..... 📚الفقیه ج1 ص299 📚عیون الاخبار ج2 ص102 📚علل الشرایع ج1 ص258 ❕حکمت های مذکور در مورد گفتن نیز صادق است و اقامه نیز در واقع تاکیدی است بر محتوا و اهداف اذان 🔶به سبب همین حکمت ها و فوائد است که پیامبر گرامی فرمود : « هر کس به خاطر ایمان و تقرب به خداوند بگوید ، خداوند تمام گناهان گذشته اش را می آمرزد و در مابقی عمرش به او توفیق ترک گناه را می دهد و روز قیامت نیز او را با شهدا محشور می گرداند» 📚الفقیه ج1 ص294 📚وسائل الشیعه ج5 ص375 🔷و امام صادق علیه السلام فرمود : « زمانی که قبل از نماز ، اذان و اقامه بگویی ، پشت سرت دو صف از فرشتگان به می ایستند و زمانی که فقط اقامه بگویی ، پشت سرت یک صف از فرشتگان به نماز می ایستند» 📚الکافی ج3 ص303 ┄┅═══✼🌺🍃🌺🍃🌺✼═══┅┄ 📝پرسمان اعتقادی
✳ معنای حقیقی اقامه‌ی صلاة 🔻 در یک ، به معنای این است که روحِ در جامعه زنده بشود. جامعه، جامعه‌ی شود. می‌دانید که جامعه‌ی نمازخوان، یعنی آن جامعه‌ای که در تمام گوشه‌وکنارهایش خدا و یاد خدا، به‌طور کامل موج می‌زند و می‌دانید که جامعه‌ای که ذکر خدا و یاد خدا در آن موج بزند، در این جامعه هیچ فاجعه‌ای انجام نمی‌گیرد؛ هیچ جنایتی، هیچ خیانتی، هیچ لگدی به در این جامعه انجام نمی‌گیرد. آن جامعه‌ای که در آن ذکر خدا موج می‌زند، مردم متذکر خدا هستند و جهت‌گیری، جهت‌گیری خدایی است. در این جامعه، همه کار مردم برای خدا انجام می‌گیرد. 👤 📚 برگرفته از کتاب «طرح کلی اندیشه‌ی اسلامی در قرآن» 📖 صفحات ۲۶ و۲۷ ✅
🔅حاج اسماعیل دولابی 💞هر کاری را که در رابطه با خدا انجام می دهی، کامل و زیبا از کار در بیاور تا به حقیقت آن برسی؛ مثلا نماز را.
وظیفه نماز گزار هنگام شک مبطل 💠 سوال: اگر هنگام يكى از هايى كه نماز را باطل مى ‏كند، برای کسی پيش آيد آیا می تواند در همان لحظه نماز را رها کند؟ ✅ جواب: بنابر احتیاط نمى ‏تواند بلافاصله نماز را رها كند بلکه باید قدرى فكر كند تا شود (يعنى يقين يا گمان به يك طرف پيدا نكند) و آنگاه مانعى ندارد
☘️ بسم الله الرحمن الرحیم ☘️ 🌻جمعه ۱ اسفند ۱۳۹۹ ۷ رجب ۱۴۴۲ 19 فوریه ۲۰۲۱ 🌸آیت الله رحمت الله علیه: ✨برخی به دنبال ذکر های ویژه ای می گردند که کسی نشنیده باشد. همه چیز تابع است. باید سعی کنیم این نماز را حسابی درستش کنیم. ❤ fatemi-ar
هدایت شده از پیامکی از بهشت
✅ شهید علی رضا کریمی 🍃چند سالی می شد که جنگ تمام شده بود و قاب عکس علیرضا روی طاقچه یادآور خاطرات بود. برادر که بعد از مدتی فرصت کرده بود به مسجد سری بزند، بعد از نماز رفت سراغ حاج آقا و دو زانو نشست کنارش، با احترام سلام کرد و گفت فرستاده بودید دنبال من؟ 🌱حاج آقا بعد از سلام و احوال پرسی نگاهی به اطراف کرد و آهسته گفت دیشب خواب برادرتان را دیدم. به من سپرد تا به شما بگویم مواظب اداء صبح باشید. 🥀برادر که حالا عرق شرم به روی پیشانی اش نشسته بود... یادش افتاد چقدر غرق دنیا شده است و تا آخرای شب مشغول کار است و اکثر صبح ها هم از فرط خستگی نمازش قضا می شود! @Vajebefaramushshode
💢آیت الله بهاء الدینی (ره) : ✨اگر می خواهید برکاتی نصیبتان شود ، نماز اول وقت شما ترک نکنید @fatemi_ar
✍️ 💠 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 💠 صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 💠 او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 💠 صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 💠 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» و او با دروغ مرا به این کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 💠 و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟» 💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 💠 از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی ؟»... ✍️نویسنده: @fatemi_ar
✍️ 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» احساس می‌کردم فرشته به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!» 💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه جاسوسی می‌کنه!» 💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این حلال است. 💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما هستید؟» 💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!» هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟» 💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :« دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 💠 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... ✍️نویسنده: @fatemi_ar
✍️ 💠 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بی‌اراده اعتراف کردم :«من جایی رو ندارم!» نفهمید دلم می‌خواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :«خونواده‌تون چی؟» محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن می‌کشید و خجالت می‌کشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانواده‌ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و پناهم داد :«تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!» 💠 انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی می‌گشت و اینهمه در دلش جا نمی‌شد که قطره‌ای از لب‌هایش چکید :«فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.» و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرام‌شان دردهای دلم کمتر می‌شد و قلبم به حمایت مصطفی گرم‌تر. 💠 در هم‌صحبتی با مادرش لهجه هر روز بهتر می‌شد و او به رخم نمی‌کشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگی‌اش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوام‌شان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانه‌ای رد می‌کرد مبادا کسی از حضور این دختر ایرانی باخبر شود. مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شب‌ها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و در محافظت از حرم (علیهاالسلام) بود و معمولاً وقتی به خانه می‌رسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام صبح بود. 💠 لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای بیرون می‌رفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام می‌کرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمی‌شد که هر سحر دست دلم می‌لرزید و خواب از سرم می‌پرید. مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمی‌رفت و هر هفته دست به کار می‌شد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چین‌دار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو می‌کرد :«دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت می‌کشید گفت بهت نگم اون اورده!» 💠 رنگ‌های انتخابی‌اش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گل‌های ریز سفید بود و هر سحری که می‌دید پارچه پیشکشی‌اش را پوشیده‌ام کمتر نگاهم می‌کرد و از سرخی گوش و گونه‌هایش می‌چکید. پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و می‌دانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم. 💠 سحر سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را می‌پاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید :«چیزی شده خواهرم؟» انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمی‌دانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :«چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟» 💠 صدای تلاوت مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش می‌داد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم :«من پول ندارم بلیط بگیرم.» سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :«البته برسم ، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی می‌کند. هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بی‌تاب پاسخش پَرپَر می‌زد و او در سکوت، را پیچید و بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. اینهمه اضطراب در قلبم جا نمی‌شد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط می‌چرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم. پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو می‌کردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم می‌گشت که در همان پاشنه در، نگاه‌مان به هم گره خورد و بی‌آنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید. از چوب‌لباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :«عصر آماده باشید، میام دنبال‌تون بریم فرودگاه . برا شب بلیط می‌گیرم.»... ✍️نویسنده: @fatemi_ar
✍️ 💠 مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل می‌شنیدم در چشمان او می‌دیدم. هنوز نمی‌دانستم چه عکسی در موبایل آن بوده و آن‌ها به‌خوبی می‌دانستند که ابوالفضل التماسم می‌کرد :«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری ، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت .» 💠 و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را می‌گرفت که ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم می‌چرخید. مادرش همین گوشه ، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمی‌برد. رگبار گلوله همچنان شنیده می‌شد و فقط دعا می‌کردیم این صدا از این نزدیک‌تر نشود که اگر می‌شد صحن این قتلگاه خانواده‌هایی می‌شد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده (علیهاالسلام) شده بودند. 💠 آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمه‌های شب، زمزمه کم آبی در بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد می‌کرد و دلم می‌خواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود. چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی می‌خواند که خواب سبکی چشمان خسته‌ام را در آغوش کشید تا لحظه‌ای که از آوای حرم پلکم گشوده شد. 💠 هنوز می‌ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم می‌خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود. خواست به سمتم بچرخد و نمی‌خواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی‌خبر از بیداری‌ام با پلک‌هایم نجوا کرد :«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمی‌تونم تحمل کنم...» 💠 پشت همین پلک‌های بسته، زیر سرانگشت تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می‌ترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد :«خواهرم!» نمی‌توانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش می‌زد و او دوباره با صدایم زد :«خواهرم، نمازه!» 💠 مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند. از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را می‌دیدم و این خلوت حالش را به‌هم ریخته بود که از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد. 💠 تا وضوخانه دنبال‌مان آمد، با چشمانش دورم می‌گشت مبدا غریبه‌ای تعقیبم کند و تحمل این چشم‌ها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف می‌کشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند. آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلوله‌ای که تن و بدن مردم را می‌لرزاند. 💠 مصطفی لحظه‌ای نمی‌نشست، هر لحظه تا درِ می‌رفت و دوباره برمی‌گشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم :«زینب جان! نمی‌ترسی که؟» و مگر می‌شد نترسم که در همهمه مردم می‌شنیدم هر کسی را به اتهام یا حمایت از دولت سر می‌برند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده‌ها تمام شد. 💠 دست خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بی‌معطلی از داریا خارج شویم که می‌دانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد. حرم (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان می‌داد و من اشک‌هایم را از چشمانش مخفی می‌کردم تا کمتر زجرش دهم. 💠 با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه می‌دیدیم کوچه‌های داریا مردم شده است. آن‌هایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکر‌های پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود. مصطفی خیابان‌ها را به سرعت طی می‌کرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا می‌زد. دسته‌های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلم‌برداری می‌کردند... ✍️نویسنده: @fatemi_ar
✍️ 💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می‌کردم و مصطفی جان کندنم را حس می‌کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد. جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه‌ام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم‌ها برایش کهنه نمی‌شد که دوباره چشمانش آتش گرفت. 💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدن‌مان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخم‌ها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانه‌اش نشاند. خودم نمی‌دانستم اما انگار دلم همین را می‌خواست که پیراهن صبوری‌ام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!» 💠 صورتم را در شانه‌اش فرو می‌کردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشک‌هایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست می‌کشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان پیچید. رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور می‌کردند، حرمت و خون ما با هم شکسته می‌شد. 💠 می‌توانستم تصور کنم که حرم را با مدافعانش محاصره کرده‌اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا می‌خواستم من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده‌اش را نبینم. تا سحر گوشم به لالایی گلوله‌ها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی‌دریغ می‌بارید و مصطفی با و اندک اسلحه‌ای که برایشان مانده بود، دور حرم می‌چرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست. 💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمی‌دانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش‌قدم شدم :«من نمی‌ترسم مصطفی!» از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لب‌هایش را ربود و پای در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟» 💠 از هول دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمی‌دونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی‌دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!» هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه‌شان درد می‌کرد، هنوز وحشت بی‌رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم می‌دوید، ولی می‌خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته منو سپردی دست (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به (علیهاالسلام)!» 💠 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می‌چشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟» و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می¬کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم می‌رسه، نه به این مردم نه به تو!» 💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می‌درخشید و با همین دستان خالی عزم کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد. لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد و به گمانم با همین نجوای عشقش را به (علیهاالسلام) می‌سپرد که یک تنها لحظه به سمتم چرخید و می‌ترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد. 💠 در برابر نگاهم می‌رفت و دامن به پای صبوری‌ام می‌پیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت (علیهاالسلام) شدم. می‌دانستم رفتن (علیه‌السلام) را به چشم دیده و با هق‌هق گریه به همان لحظه قسمش می‌دادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت همهمه شد. 💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می‌خواستند در را باز کنند و باور نمی‌کردم تسلیم تکفیری‌ها شده باشند که طنین در صحن حرم پیچید... ✍️نویسنده: @fatemi_ar
🔴 دعای توصیه شده امام صادق علیه السلام برای ظهور در قنوت ها 🔵 امام صادق علیه‌السلام این ذکر قنوت را به اصحاب‌شان سفارش کردند و فرمودند امیرالمؤمنین در قنوت نماز درباره فرج امام عصر (عج) اینگونه دعا می کردند: 🌕 اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَیْكَ (فَقْدَ نَبِیِّنَا وَ غَیْبَةَ إِمَامِنَا) وَ قِلَّةَ عَدَدِنَا وَ كَثْرَةَ أَعْدَائِنَا وَ تَظَاهُرَ الْأَعْدَاءِ عَلَیْنَا وَ وُقُوعَ‏ الْفِتَنِ‏ بِنَا فَفَرِّجْ ذَلِكَ اللَّهُمَّ بِعَدْلٍ‏ تُظْهِرُهُ‏ وَ إِمَامِ حَقٍّ نَعْرِفُهُ‏ إِلَهَ الْحَقِّ آمِینَ رَبَّ الْعَالَمِینَ. 🔺 بار خدایا، ما به تو شکایت می‌‌کنیم از فقدان پیامبرمان و غایب بودن اماممان و کمی افرادمان و زیادیِ دشمنانمان و دست به هم دادنشان علیه ما و افتادن فتنه‌‏ها در میان‌مان؛ پس ای پروردگار، گشایش این‏ها را با عدالتی که آشکار کنی و امام بر حقّی که می‌شناسیم فراهم کن، ای خدای حق اجابت فرما 📚 مستدرک الوسائل ج ۴ ص
پیام رهبر معظم انقلاب به بیست و نهمین اجلاس سراسری نماز
🔴10 توصیه و دستورالعمل ساده از آیت الله سید علی قاضی(رحمه‌الله) ✅اگر کسی واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد مرا لعن کند! ✅ما نشنیدیم که احدی بتواند به آن مقامات دست یابد مگر به وسیله نماز شب... ✅یک دوره تاریخ اسلام را از ولادت حضرت پیغمبر تا 255 هـ ق یا 260 هـ ق بخوانید. ✅با دراویش و طریق آن‌ها کاری نداریم طریقه، طریقه‌ی علما و فقها ست، با صدق و صفا... ✅محال است انسانی به جز از راه سیدالشهدا علیه السلام به مقام توحید برسد... ✅اگر قبری از امامزادگان یا علما و بزرگان در اطرافتان یا شهرتان هست حتماً بروید... ✅برو آنچه از نیکی که می دانی درست عمل کن در نهایت دقت و سعی... ✅خواندن «سوره یاسین» بعد از نماز صبح و «سوره واقعه» در شب ها ✅هر حقی که برگردنت باشد تا ادا نکنی باب روحانیت، باب قرب ،باب معرفت باز شدنی نیست! ✅الله الله که دل هیچکس را نرنجانید!
💠امیدوار کننده ترین آیات قرآن از نظر امیرالمومنین علی علیه السلام: 🔸«إِنَّ اللَّهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَکَ بِهِ وَ یَغْفِرُ ما دُونَ ذلِکَ لِمَنْ یَشاء؛ مسلّماً خدا، این را که به او ورزیده شود ‎بخشاید و غیر از آن را براى هر که بخواهد ‎بخشاید». 🔸علی(ع) فرمود آیه نیکویی است، اما این آیه نیست. 🤔برخی گفتند «وَ مَنْ یَعْمَلْ سُوءاً أَوْ یَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ یَسْتَغْفِرِ اللَّهَ یَجِدِ اللَّهَ غَفُوراً رَحیما؛ و هر کس کار بدى کند، یا بر خویشتن ستم ورزد؛ سپس از خدا بخواهد، خدا را آمرزنده مهربان خواهد یافت.» 🔸 علی(ع) فرمود آیه نیکویی است، اما این آیه نیست. 🤔برخی گفتند آیه «قُلْ یا عِبادِیَ الَّذینَ أَسْرَفُوا عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحیم‏؛ بگو: «اى بندگان من -که بر خویشتن زیاده ‏روى روا داشته‏ اید- از رحمت خدا . در حقیقت، خدا همه گناهان را می‎آمرزد، که او خود آمرزنده مهربان است.» 🔸علی(ع) فرمود آیه نیکویی است، اما این آیه نیست. سپس حضرت پرسیدند: آیا آیه دیگری نمی‏دانید که به نظر شما امیدوارکننده‎ترین آیات قرآن باشد؟ اصحاب گفتند نه یا امیرالمومنین، به خدا سوگند چیزی در نزد ما نیست که بخوانیم. امام(ع) فرمود: از حبیبم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شنیدم که فرمودند: امیدوارکننده‎ترین آیه در قرآن این آیه شریفه است: «وَ أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَیِ النَّهارِ وَ زُلَفاً مِنَ اللَّیْلِ إِنَّ الْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئاتِ ذلِکَ ذِکْری‏ لِلذَّاکِرِینَ؛ و در دو طرف روز [=اول و آخر آن‏] و نخستین ساعات شب را برپا دار، زیرا ‎ها ‎ها را از میان می‎‏برد. این ذکری است برای ذکر گنندگان
✨﷽✨ امام_عسكرى عليه‌السلام در بیانی به احمد بن اسحاق فرمود: اى احمد‌بن‌اسحاق! مَثَل او در اين امت مثل خضر و مثل ذى القرنين است. به خدا سوگند هر آينه غيبتى خواهد نمود كه تنها كسانى كه خداوند آنان را بر قول به امامت او ثابت كرده و به بر تعجيل فرجش موفق ساخته، هلاک نخواهند شد ... کلام فقیه : اگر به حال خود واگذار شویم هلاکت حتمی است، ما راهی نداریم جز اینکه دست به دامان امام زمان علیه‌السلام باشیم خودش فرمود: «ما شما را فراموش نمی‌کنیم، ما مراعات شما را از دست نمی‌دهیم» همه شما تحت نظر او هستید، سعی کنید از این نظر بیگانه نشوید. را اول وقت بخوانید، رابطه را با خدا حفظ کنید، قرآن را هر روز بخوانید، به او هدیه کنید. با این دو عمل، هم به مبدأ عالم مرتبط اید، هم به حجت او، سعادت دنیا وآخرت نصیب همه شماست.   📚 ۱.كمال الدين، ج۲، ص۳۸۴ 🎙آیت الله وحید خراسانی 🗓۱۰ تير ۱۳۹۰ 🏴 شهادت امام حسن عسکری تسلیت باد