تو انگيزه مى دهى به پاییز
كه صبح ها دیونه ام كند
ظهرها عاقل
و غروبها عاشق...!!
تووو
مسبب معجزه ى پاییزى ... 🍂
#پروفایل 😍
#دخترونه 🧕🏻
#پاییز 🧡
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
دارم رمان رومینویسم تا چند دقیقه بعد میزارم منو ببخشید که با تاخیر میزارم شما ها خیلی بزرگوارید واقعا
#دختربسیجی 🧕
#پارت نودم
برای اینکه بیشتر حرصش رو در بیارم قهقهه ای سر دادم که با عصبانیت بیرون رفت و در رو محکم به هم زد.
کلافه خودم رو رو ی مبل انداختم و با کف دو دستم به صورتم دست کشیدم.
من خودم رو به خاطر کاری که با سایه کرده بودم سرزنش می کردم و حتی اگه یک در صدم احتمال می دادم سایه اولین بارش
بوده باشه باهاش ازدواج می کردم ولی من آدمی نبودم که کسی مثل سایه بتونه گولش بزنه.
نقشه ی سایه برای گول زدن من خوب بود ولی او من رو خوب نشناخته بود و نمی دونست
حافظه ی خوبی دارم و جزئیات خوب
یادم می مونه حتی توی اوج مستی.
سایه با اومدنش به شرکت به حالم گند زده بود و حال خرابم رو خراب تر کرده بود برای همین قرار ملاقتم رو با مد یر یکی از
شرکتهای طرف قرارداد کنسل کردم و به قصد رفتن به خونه از شرکت بیرون زدم.
با ورودم به خونه، مرسانا، دختر سه ساله و خوش سرزبون آیدا خودش رو توی بغلم انداخت و غافلگیرم کرد.
توی اون اوضاع بودن مرسانا و بازی کردن باهاش بهترین چیزی بود که حالم رو عوض می کرد.
مرسانا رو بغل کردم و روی مبل راحتی وسط حال لم دادم و او رو با دو دستم بالا بردم و شکمش رو به صورتم مالیدم که با
صدای بلند قهقهه زد و من برای اینکه بیشتر بخنده و کیف کنم بیشتر سرو صدا به راه انداختم و باهاش بازی کردم که آیدا با
سینی چای توی دستش بهمون ملحق شد و بعد سلام کردن روی مبل کناریم نشست.
#کپی ازاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
#پارت نود _یکم
دست از سر به سر گذاشتن مرسانا برداشتم و به آیدا که با لبخند بهمون نگاه می کرد نگاه کردم.
به چشمای قرمز و پف کرده اش خیره شدم و گفتم : چیزی شده؟
لبخند بی جونی زد و گفت: نه داداش! چطور؟
_آخه به نظر میاد گریه کردی!
_چیزی نیست...
مامان که تا اون لحظه توی آشپزخونه بود به طرفمون اومد و گفت:چی چی رو چیزی نیست، خانم باز هم با شوهرش دعواش
شده.
چاییم رو از روی میز برداشتم و بی خیال گفتم: خب دعوا که کار زن و شوهراست.
مامان کنارم نشست و گفت:یعنی تو برات مهم نیست که شوهر خواهرت با خواهرت چجور رفتاری داره و همه اش دعواش می کنه!؟
یه مقدار از چاییم رو خوردم و جواب دادم: تا جایی که من می دونم سعید آدم بدی نیست و اخلاقش خیلی هم خوبه ولی چشم!
سر فرصت باهاش حرف می زنم.
#کپی آزاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
#پارت نود _دوم
آیدا با گریه گفت:دستت درد نکنه داداش پس یعنی من بدم و مشکل از منه؟!
_نمی دونم! خودت چی فکر می کنی؟
آیدا که انتظار نداشت این حرف رو بهش بزنم و طرف سعید رو بگیرم عصبانی شد و به قصد اتاقی که حتی بعد ازدواج کردنش
هنوز هم مال خودش بود از پله ها بالا رفت.
مامان سرم غر زد:واقعا که! تو به جای اینکه از خواهرت طرفداری کنی طرف سعید رو
می گیری؟
_من از سعید طرفداری نکردم فقط گفتم آیدا یه ذره بیشتر به رفتارش با سعید دقت کنه! شما هم به جای اینکه ازش حمایت
کنی یه ذره شوهر داری یادش بده.
_شوهر داریش خیلی هم خوبه این سعیدِ که زن داری رو بلد نیست.
آیدا هم از نظر قیافه و هم از همه نظردیگه از اون سرتره پس اونه که باید حد خودش رو بدونه و پاش رو از گلیمش دراز تر نکنه.
من که می دونستم بحث کردن با مامان بی فایده است دیگه چیزی نگفتم و خودم رو با بازی کردن با مرسانا که رو ی مبل راه
می رفت مشغول کردم.
اون شب رو آیدا خونه ی ما موند و به خونه اش نرفت! وقتی هم که بابا پرسید چرا شب به خونه اش نرفته مامان به دروغ گفت
سعید برای کارش به شهرستان رفته و خونه نیست و آیدا هم چون تنها بوده پیش ما اومده.
#کپی آزاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
#پارت نود _سوم
مامان چون می دونست بابا هم مثل من ممکنه حق رو به سعید بده و با موندن آیدا مخالفت کنه واقعیت رو جور دیگه ای گفت تا
بابا چیزی نفهمه!
صبح روز چهارشنبه زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم و به شرکت رفتم.
اون روز برعکس روز قبل سر حال بودم و با اینکه علتش برام مجهول بود اما من این سرحالی رو دوست داشتم و برام خوشایند
بود.
حال هوای شرکت هم اون روز عوض شده بود و خانم رفاهی رو هم برعکس روز قبل که کسل و بی حوصله به نظر می رسید اون
روز توی سالن سر حال دیدمش که بهم سلام کرد.
تنها این پرهام بود که با اخمای توی هم جلوی در اتاقش وایستاده بود و من رو نگاه می کرد و وقتی دید من متوجه اش شدم
پوزخندی زد و به اتاقش رفت.
بدون توجه به پرهام، مقابل میز منشی وایستادم و رو به نازی گفتم: امروز خودم به دیدن مهندس ترابی میرم پس باهاش تماس
بگیر و ببین کی وقت داره همو ببینیم.
_چشم همین الان تماس می گیرم.
#کپی آزاد👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
#پارت نود _چهارم
از میز منشی فاصله گرفتم که با شنیدن سر وصدایی که از اتاق حسابداری نشئت می گرفت به اونطرف نگاه کردم و گفتم : توی
اون اتاق خبریه؟
لبخند گنده ای روی لب نازی نشست و گفت: آرام امروز اومده و باز دخترا دورش جمع شدن که ازش سوغاتی بگیرن.
ناخوداگاه اخمام توی هم رفت و بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم.
نمی خواستم باور کنم حال خوب اونروزم به خاطر وجود آرام توی شرکت بوده ولی این واقعیت داشت که من به خاطر وجود
کسی خوشحال بودم که دل خوشی ازش ندانستم و و دنبال راهی بودم که از شرکت بیرونش کنم.
از رفتارای ضد و نقیض خودم عصبی بودم و با کلافگی دستام رو پشت گردنم قالب کردم و پشت دیوار شیشه ای وایستادم که در
همین حال در اتاق باز و مش باقر با سینی چای وارد اتاق شد و با خنده بهم سلام کرد و صبح بخیر گفت.
به طرف میز کارم رفتم و در همان حال جواب سلامش رو دادم.
مش باقر سینی توی دستش رو روی میز گذاشت و گفت:آقا اگه با من کاری نداری
ن من برم به کارم برسم.
پشت میزم نشتم که با دیدن ظرف سوهان توی سینی تعجب کردم و خواستم چیزی بگم که مش باقر خودش گفت:این سوغات
مشهده خانم محمدی زحمتش رو کشیده.
#کپی آزاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
فردا شب چالش داریم با جایزه های خوب :
۵تا والیپر😊
۵تا تم 😀
۵ تا پروفایل 😉
۲ تا کتاب 💎
برای شرکت در چالش از الان تا فردا شب ساعت ۲۰ وقت ثبت نام در چالش فردا رو دارید
سوالات چالش از پست های این هفته امون هستش الان ریپلی میکنم زیرشون از رمان هم سوال نمیاد اما از کلیپ و حدیث و پست های دیگمون سوال میاد
برای شرکت در چالش به آیدی زیر مراجعه کنید :
https://eitaa.com/Hadidelha99
____________________________________________________❤️❤️❤️❤️🌿🌿🌿🌿
#سلام_بہ_اعضامون✋
#شبتون_حسنی🌙
بنده مدیر کانال هستم بایک اکانت دیگه😁
متاسفانه حدود چندوقت پیش برای من مشکلی پیش اومد و یهویی رفتم😔ولی از دور به کانال نظارت داشتم🙂
¹ممنونم از خادمین کانال که خسته نشدند وهمچنان خادم کانالمون هستند ودراین چندوقت فعالیت کردند🌼
²ممنونم از اعضای قدیمی که هنوزهم همراه ماهستند🌸
³خوش آمدمیگم به اعضای جدید،ان شاءالله بتونیم درکنارهم قدمـــ👣ــی
هرچند کوچــــ👌ــــک برای#امام_زمان(عج)برداریم🌹
من بااین اکانت اومدم تابرای همیشہ کنارتون بمونم🍃
ببخشید عزیزان اگر فعالیت ها کم بود ولی ان شاءالله ازفردا همه جبران میشن😇
#التماس_دعا
#مدیر_نوشت
#شب_جمعه
ⓙⓞⓘⓝ
♡➣@hadidelhaa