【#هرروز_یک_حدیث🌹 】
#امامباقر{علیہالسلام}فرمودند:
دعای انسان پشت سر برادر دینی اش ﴿🤲🏻﴾
نزدیکترین و سریعترین دعا برای اجابت است ﴿✨﴾
📖 الڪافی، جلد 2، صفحه 507
👤|#خـــــــــــــــادم_الحســـــــــــــــین
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
.↯#حرفاے_بزرگو_دلی🌿↯.
#افزایش_ظرفیت_روحی 150
🔶 با توجه به بحث طبایع و مزاج ها اگه بخوایم مبحث تقوا رو بازنگری کنیم میبینیم که بسیاری از اعمال و رفتار انسان ها صرفا به خاطر طبع و مزاجشون هست
و خوبی هایی که دارند عمدتا به خاطر تلاش و مجاهدت با هوای نفس نیست و برای همین ارزش چندانی نخواهند داشت
و همین طور هم بدی هایی که دارند به خاطر شرایط طبیعی اون هاست و برای همین خیلی هم قابل سرزنش نخواهند بود.
❇️ بنابراین اگه کسی به طور ژنتیکی مهربون باشه زیاد مهم نیست.
🔶 مثلا ممکنه فردی دارای طبع و مزاج بلغم باشه و به همین دلیل نسبت به دیگران کاملا خوش برخورد و خنده رو باشه و خیال کنه به خاطر این اخلاق خوبش در روز قیامت خداوند اون رو خیلی تحویل میگیره در حالی که اینچنین نیست.
↯.♥.↯یٰامَنْعِشقَہُشِفٰاء …
#خادم_الزهرا🌸
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
14000206-14-hale-khoob-Low.mp3
6.02M
🔉 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای
#حال_خوب¹⁴
📅 جلسہچہاردهم|#استادپناهیان🎤
#خادم_الزهرا🌸
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
『#در_مکتب_خمینی🤓』
پیغمبر می خواست همه مردم را علی بن ابی طالب کند ولی نمی شد. و اگر بعثت پیغمبر هیچ ثمره ای نداشت الّا وجود علی بن ابی طالب و وجود امام زمان- سلام الله علیه- این هم توفیق بسیار بزرگی بود. اگر خدای تبارک و تعالی، پیغمبر را بعث می کرد برای ساختن یک همچه انسانهای کامل، سزاوار بود؛ لکن آنها می خواستند که همه آن طور بشوند، آن توفیق حاصل نشد. (صحیفه امام؛ ج 12، ص: 424-425)
#خادم_الزهرا🌸
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
『دخترانفاطمی|پسرانعلوی』
#پُروفایلْسِت🖇🎈(:
گیرم اصلا روز محشر راهیِ دوزخ شوم،🔥
من مُحب حیدرم، آتش چه کارم میکند؟!💚🙃
#خادم_الزهرا🌸
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
🌸#قسمتشصتونهم: مثل کف دست
برگشتم توی اتاقم ... بی حال و خسته ...
دیشب رو اصلا نخوابیده بودم ... صبح هم که
رفته بودم دعای ندبه ... بعد از دعا ... سه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم ... استکان
ها رو شسته بودیم و ...
اما این خستگی متفاوت بود ... روحم خسته بود و درد می کرد ... اولین بار بود که چنین
حسی به سراغم می اومد ...
- اگر من رو اینقدر خوب می شناسی ... اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت ... همه
چیز رو از زیر زبونم بکشی... پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟
... من چه بدی ای کردم؟ ... من که حتی برای حفظ حرمتت ..
بی اختیار، اشک از چشمم فرو می ریخت ... پتو رو کشیدم روی صورتم ... هر چند
سعید توی اتاق نبود ...
ـ خدایا ... بازم خودمم و خودت ... دلم گرفته ... خیلی ...
تازه خوابم برده بود ... که با سر و صدای سعید از خواب پریدم... از عمد ... چنان زمین
و زمان و ... در تخته رو بهم می کوبید ... که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد ...
اذیت کردن من ... کار همیشه اش بود ...
سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم ... و نگاهش کردم...
ـ چیه؟ ... مشکلی داری؟ ... ساعت 10 صبح که وقت خواب نیست ... می خواستی
دیشب بخوابی ...
چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم ...
و دوباره سرم رو کردم زیر پتو ...
من همبازی این رفتار زشتت نمیشم ... کاش به جای چیزهای اشتباه بابا ... کارهای
خوبش رو یاد می گرفتی ...
این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم ...
- خدایا ... همه این بدی هاشون ... به خوبی و رفاقت مون در...
شب ... مامان می خواست میز رو بچینه ... عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک ...
در کابینت رو باز کردم ... بسم اهلل گفتم و پارچ رو برداشتم .. تا بلند شدم و چرخیدم
... محکم خوردم به الهام ...
با ضرب، پرت شد روی زمین ... و محکم خورد به صندلی
#سربازگمنام
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟♥️
🌸#قسمتهفتاد: دشتی پر از جواهر
اونقدر آروم حرکت می کرد ... که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم ... حتی با اون
گوش های تیزم ...
چشم هاش پر از اشک شد ... معلوم بود خیلی دردش گرفته ... سریع خم شدم کنارش
...
ـ خوبی؟ ...
با چشم های پر اشکش بهم نگاه کرد ...
ـ آره چیزیم نشد ...
دستش رو گرفتم و بلندش کردم ...
ـ خواهر گلم ... تو پاهات صدا نداره ... بقیه نمی فهمن پشت سرشونی ... هر دفعه یه
بالیی سرت میاد ... اون دفعه هم مامان ندیدت ... ماهی تابه خورد توی سرت ... چاره
ای نیست ... باید خودت مراقب باشی ... از پشت سر به بقیه نزدیک نشو ...
همون طور که با بغض بهم نگاه می کرد ... گفت ...
ـ می دونم ... اما وقتی بسم اهلل گفتی ... موندم چرا ... اومدم جلو ببینم توی کابینت دعا
می خونی؟ ...
ناخودآگاه زدم زیر خنده ...
ـ آخه توی کابینت که جای دعا خوندن نیست ...
به زحمت خنده ام رو کنترل کردم ... و با محبت بهش نگاه کردم ...
ـ هر کار خوبی رو که با اسم و یاد خدا و برای خدا شروع کنی... میشه عبادت ... حتی
کاری که وظیفه ات باشه ... مثل این می مونه که وسط یه دشت پر جواهر ... ولت کنن
بگن اینقدر فرصت داری ... هر چی دلت می خواد جمع کنی ...
اشک هاش رو پاک کرد ... و تند تر از من دست به کار شد ... هر چیزی رو که برمی
داشت ... بسم اهلل می گفت ... حتی قاشق ها رو که می چید ...
دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... خم شدم پیشونیش رو بوسیدم ...
ـ فدای خواهر گلم ... یه بسم اهلل بگی به نیت انداختن کل سفره ... کفایت می کنه ...
مالئک بقیه اش رو خودشون برات می نویسن ...
مامان برگشت توی آشپزخونه ... و متحیر که چه اتفاق خنده داری افتاده ... پشت سرش
هم ...
چشمم که به پدر افتاد خنده ام کور شد ... و سرم رو انداختم پایین ...
#سربازگمنام
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟♥️