eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
547 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 عارفه سرش رو با شرمندگی تکون داد و گفت -آره فکر کنم.. +خب ایشالا هردوشون عاقبت بخیر‌بشن -آرمیتا یه چیزی بگم؟ +جونم بگو -میگم تو عاشق عرفان بودی؟ +..... -ببخشید اصلا فکر نکرده حرف زدم پاشو بخوابیم +نه اشکالی نداره داشتم فکر می کردم ،شاید اگه یکم دیگه می گذشت واقعا عاشق می شدم اما یه حسیه بهش داشتم نمی دونم اسمش دوست داشتنه چیه؟ که می دونم میتونم فراموش کنم اگه عشق بود که فراموش نمی شد -بریم بخوابیم؟ +بریم برقا رو خاموش کردم و با عارفه رفتیم تو اتاق خواب به عارفه گفتم روی تخت بخوابه .. و منم تشک و بالشتک رو گذاشتم رو زمین خوابیدم با صدای اذان گوشیم برای نماز بیدار شدم بعد نماز خوندمون دیگه خوابم نبرد برای اینکه از فکر و خیال در بیام بلند شدم و رفتم آشپزخونه تا ظرفای دیشب و بشورم .. ***** +عارفه ..عارفه پاشو صبحونه درست کردم .. -باشه میام +عه میگم‌پاشو من باید برم سرکار -خوابم میاد تو برو +وای..باشه پس من رفتم خداخافظ -خدافظ چادرمو برداشتم ،کفشامو پوشیدم و رفتم بالا در باز کردم که برم تو کوچه که صدای نجمه خانوم و شنیدم.. +بله؟ -یه لحظه اگه دیرت نمیشه وایسا +چشم از پله ها اومد پایین و گفت : -عجله که نداری؟ +نه وقت دارم -میگم دخترم من از مشهد اومدم که تورو خواستگاری کنم ...باید دوباره برم کار دارم اگه می خوای بازم فکر کنی من میرم دوباره میام... +راستش من ذهنم درگیره از دیروز که فکر نکردم -خب بیایم خواستگاری بیشتر آشنا بشیم؟ +راستش نه -چرا؟ +چون...چون یه چیزایی درباره خودم باید بگم.. .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🕊 تازه می فهمیدم چرا علی گفت ... من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه ... اشک توی چشم هام حلقه زد ... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... - بی انصاف ... خودت از پس دخترت برنیومدی ... من رو انداختی جلو؟ ... چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ... دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ... پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم هاش ... با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد ... التماس می کرد حرفت رو نگو ... چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ... - یادته 9 سالت بود تب کردی ... سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم ... - پدرت چه شرطی گذاشت؟ ... هر چی من میگم، میگی چشم ... التماس چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود ... - خوب پس نگو ... هیچی نگو ... حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه ... پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود ... - برو زینب جان ... حرف پدرت رو گوش کن ... علی گفت باید بری ... و صورتم رو چرخوندم ... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت ... نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه..... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد ... براش یه خونه مبله گرفتن ... حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم ... هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ... پای پرواز ... به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی خواستم دلش بلرزه ... با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد ... تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود ... بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد ... وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب... نگاهش رو پر کرد ... چند لحظه موند ... نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه.. سوار ماشین که شدیم ... این تحیر رو به زبان آورد ... - شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید ... زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت ... - و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما ... با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده ... نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم ... یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن ...ولی یه چیزی رو می دونستم ... به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم ... هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید ... اما سکوت کردم ... باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم ... و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم ... من رو به خونه ای که گرفته بودن برد ... یه خونه دوبلکس ... بزرگ و دلباز ... با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی... ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی ... تمام وسایلش شیک و مرتب فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود ... همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز ... حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه ... اما به شدت اشتباه می کردن ... هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود ... برای مادرم ... خواهر و برادرهام ... من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم ... قبل از رفتن ... توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده ... خودم اینجا بودم ... دلم جا مونده بود ... با یه علامت سوال بزرگ ... - بابا ... چرا من رو فرستادی اینجا؟ ... به روایت:🍃 [@romanshohada @hadidelhaa]