♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_دوازدهم📚
-واایییییی عرفان تند تر برو بپیچ این ور نه نه برو پشن اون ماشینه
+وای دختر آروم بگیر
-آخه یه ساعت وقت داریم
+خب حالا اینخواستگار نشد یکی دیگه
-چه ربطی داره من برا آبرو میگیم
آخه کدوم دختری تو خواستگاری خودش دیر میره
+خب دیگه اشکال نداره خاطره میشه
-چی چیو خاطره میشه
وااااییی چرا ترافیکه اینجا؟
+نمیدونم وایسا پیاده بشم
از ماشین پیاده شدم و جلو و نگاه کردم ماشین آمبولانس و از دور دیدم،دوباره نشستم تو ماشین
+تصادف شده
-واااییییی مامان داره زنگ میزنه
+خب جواببده
نمیتونم عرفان الان اگه جواب بدم طوفان عصبانیت مامان منو میبره
بیا خودت جواب بده عرفان
باشه بده من گوشیو عارفه
الو سلام مامان
سلام
مامان تو ترافیک گیر کردیم
کجایین شماها
اونم بدجور
چقدر دیگه میرسین عرفان
اینا ۵:۰۰ میرسن
زشته عروس نباشه
نمی دونم تصادف شده خیای زود برسیم یه ۴۰ دقیقه دیگس
وای خاک بر سرم کنن عرفان الان شده شما میخواین ۶بیاین
وایسا ببینم میتونم دور بزنم خدافس مامان
خدافس زودبیاین
گوشیو دادم به عارفه
+اگه این ماشینا دو دقیقه صبر کنن میتونم دور بزنم
بالاخره با هر سختی بود دور زدم و از کوچه پس کوچه ها به سمت خونه روندم
وقتی رسیدیم تو کوچه از ماشینی که جلوی در پارک بود فهیمیدیم اومدن
سریع از ماشین پیاده شدیم و زنگ و زدیم
عارفه گفت :
-ای وای عرفان🤦🏻♀️اینا زودتر از ما رسیدن حالا چیکار کنم آبروم رفت
نگاهی به عارفه انداختم رنگش شده بود عین گچ
+بابا استرس نداشته باش
اتفاق بود دیگه
سریع در باز شد و ما هم رفتیم تو
مامان و بابا اومدن لب در پیدا بود کلی حرص خوردن
-سلام بدوید منتظرن
+سلام
کفاشمونو در اوردیم و رفتیم اتو مهمونا روی مبل نشسته بودن رفتیم جلو اونا هم بلند شدن و مشغول سلام و احوال پرسی و معذرت خواهی
مامان رو به عارفه گفت
-برو سریع چادرتو عوض کن بیا
عارفه برگشت سمت منو با یه اشاره گفت برم دنبالش
منم با یه معذرت خواهی رفتم
+چیه؟
عارفه همون طور که داشت چادر رنگیشو سر می کرد گفت:
-عرفان خواهرش همونه که
+کیه؟
-همونه که تو بیمارستان با اون دختره آرمیتا بود
+مطمئنی؟
-آره.اسم خواهر این پسره چیه؟
+فاطمه چطور؟
-هیچی همین جوری ،بیا برو دیگه منتظرن اینو بعشدم میتونستی بگی
عارفه سریع رفت بیرون و منم پشت سرش رفتم
💭خب اگه این همون باشه که چتای منو آریمتا رو دیده پس لابد پروفایلمو دیده ،منو میشناسه ،نه خب شایدم ندیده با اومدن عارفه با یه سینی چای از فکر اومدم بیرون....
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
💕 #بسم_رب_العشق 💕
❤️ #عشق_مجازی 📱
📌 #فصل_دوم 🖇
✨ #قسمت_دوازدهم 📚
بعد از تاسیس پیج عقاید من دوباره دایرکتم پر شد از سوال های اعتقادی ولی اینبار فرق داشت من جواب بیشتر این سوالا رو بلد بودم بقیه رو هم تو گروه می پرسیدم..
گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود نمیدونستم باید جواب بدم یا نه قطع شد که پیام اومد
-برای چی بلاک کردی؟
+از اولشم باید همین کارو میکردم
-یعنی متحول شدی یهو؟
بیخیالش شدم و این خطم بلاک کردم....
یعنی چرا عرفان نمیره دنبال این چیزا؟؟
حتی به خاطر منمحاظر نیست؟؟
بیخیالش شدم ،سخت بود یهو چت کردن و باهاش قطع کنم ولی خب دیگه اشتباه گذشته نمی خواستم تکرار بشه
**
داشتم خونه رو مرتب می کردم که زنگ در خورد نگاه کردم دیدم جلوی ایفن نیست
+بلههه؟
-بیا جلو در کارت دارم
از شنیدن صدای عرفان تنم یخ کرد
+اینجا رو از کجا پیدا کردی؟؟
-میگم کارت دارم بیا
واییی خدا ابرو ریزی نکنه فقط سریع چادرمو برداشتم و سر کردم و رفتم بالا در و باز کردم
+برای چی اومدی اینجا؟
-اومدم تکلیفمون معلوم بشه
+چه تکلیفی؟
-این که یهو چی شد؟
+یهو چیزی نشد ...من راهی رو که گمکرده بودم رفتم دنبالش پیدا کردم
به شمام گفتم برو دنبالش
-هه ..شما...بیین ما قرار بود طبق حرفی که بابام زد که تا عقد و ازدواج رسمی نشدیم محرم بشیم ...الان با این شرایط من میتونم کنار بیام
با اینکهخیلی سخت بود به هرجون کندنی بود
گفتم
+شرایط قرار نیست مثل قبل بشه مگه اینکه شما عوض بشین
رفتم تو و در و بستم که صدای نجمه خانوم و شنیدم
-چیزی شده دخترم؟مزاحم بود؟
+نه حل شد
از پله ها رفتمپایین و چادرمو در اوردم نشستم روی زمین خدایا من که میدونم عرفان نمی خواد عوض بشه ..دیگه بر نمیگرده مطمئنم..
تکیه زدم به دیوار و زانو هامو تو بغلم جمع کردم
سرمو گذاشتم روی زانو هامو فکر کردم ...
این چند وقت مشعول بودم و کمتر بهش فکر می کردم کاش پیام نمی داد کاش نمیومد جلوی شاید فراموش می شد کم کم ..
صدای پیام گوشیم اومد به خیال اینکه گفتمیکی از بچه هاس بلند شدم و برداشتم که یکم باهاش حرف بزنم که دیدم پیامک از طرف...
#ادامه_دارد....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_دوازدهم
"کارن"
شب مامانو کشیدم کنار و بهش گفتم که موندن تو این خونه برام عذابه اما مامان اصرار داشت بمونیم چون بعد سال ها میدیدشون.منم پامو کردم تو یک کفش که من ازاین خونه میرم شما دوست داشتی بمون.
ازفرداشم افتادم دنبال خونه اما مگه پیدا میشد؟اگرم بود برای مجرد ها جایی نداشتن.این چه وضعشه؟جوونا با هرسرو وضعی راه میرن تو خیابون اونوقت حق اجاره دادن خونه به مجردا رو ندارن.واقعاعجیب بود.
رسیدم خونه دیدم مادرجون داره با تلفن حرف میزنه.فقط صدای مادرجون میومد.
_قربونت برم مادر که انقدر گلی.
_...
_نه فدات بشم این چه حرفیه حتما درگیر بودی دیگه مادر فدای سرت
_...
_آره آره هستن گلم هروقت دوست داشتی بیا.
_...
_نه چه مزاحمتی عزیزمادر؟تو رحمتی.
_...
_چشم عزیزم حتما.قربونت برم مواظب خودت باش.سلامم برسون.
_...
_حتما حتما.خدانگهدارت.
رفتم تو و گفتم:کی بود هماجون که انقدر قربون صدقش میرفتی!؟چشم خان سالار روشن.
خندید و اومد جلو بغلم کرد،گفت:ازدست تو پسر.دخترداییت بود.زهراخانم.
_همون چادریه؟
_اره مادر خیلی خانومه زنگ زد هم عذرخواهی کرد که نیومده هم اینکه سلام رسوند بهتون.
تودلم گفتم:میخوام نرسونه دختره امل.
رفتم تو اتاقم و درگیر لب تاب و آهنگام شدم.چند تا آهنگ قشنگ دانلود کرده بودم که داشتم گوش میدادم.
دراتاق زده شد و مامان اومد تو.
_در داره اینجاها.
اومد تو و نشست رو تخت.
_واسه اومدن تو اتاق پسرم باید اجازه بگیرم؟
هوفی کشیدم و گفتم:چیکار داری؟
_خونه بهت ندادن نه؟
_خوشحالی؟
باحرص گفت:این چه وضع حرف زدن با مادرته؟
_مامان بس کن تروخدا اعصاب ندارما.
دید به نتیجه ای نمیرسه ازاتاقم رفت بیرون
#نویسنده_زهرا_بانو✍
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است ‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#بےتوهرگز🕊
#قسمت_دوازدهم
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...
ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...
التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ...
صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...
علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان ... بابایی اومده ...
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
- میرم برات شربت بیارم علی جان…
چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...
من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ...
دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...
روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...
علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...
و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...
#عاشقانه_جنگیدند
به روایت:#همسرودخترشهید🍃
[@romanshohada
@hadidelhaa]
ڪتاٻ#حجتخدا🕊
﴿#زندگینامه_شهید_محسن_حججی﴾
#قسمت_دوازدهم
دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊
خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇
لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه."
گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه."
روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست.
خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم.
همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای #امام_حسین علیه السلام #نامه نوشتم.
به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲
.
از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام #ایران."😇
از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉
فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶
گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیدهاند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 میدانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇
بنر را نزدیم.
فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝
💢
همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨
میگفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔
همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است.
تا اینکه یک #فرمانده اش را دعوت کرد خانه.
آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻
ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد.
تانک محسن و موشک‼️
یک دفعه محسن #دستپاچه شد حسابی رنگ به رنگ شد.
نمیخواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭💙
پ.ن: سلام رفقا..از اونجایی که قرار بر این بود که فقط بخش هایی از کتاب #حجت_خدا رو بذارم، واسه همین دیگه ماجراهای که تو سوریه واسه آقا محسن پیش اومد رو نمیذارم😊
پس اگه دوست داشتین کامل بخونین کتابش رو تهیه کنید..یاعلی
#ادامه_دارد...
ڪپیباذکرصلواتبراےهرپارت🌿📿
#خادم_المهدی🌼
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸