eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
547 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای ♥️🍃 قسمت هفتاد و سوم مدتی فکر کرد.بعد گفت: _ و و که همه از ظاهرم بفهمن با کیه...مثل حضرت زینب(س) تو مجلس یزید. با لبخند نگاهش کردم.... واقعا آدم بزرگیه.برمیگشتم خونه.با خودم و خدا حرف میزدم. خدایا چی میخواستی به من بگی که این بنده تو نشانم دادی؟.. میخوای من چطوری باشم؟..منکه هرکاری بگی سعی میکنم انجام بدم.. 💭یه دفعه یاد آقای موحد افتادم.. سریع ماشین رو کنار خیابان نگه داشتم. خدایا،نکنه تو هم میخوای که باهاش..؟..آخه چجوری؟.. من حتی نمیتونم بهش فکر کنم..تو ماشین خیلی گریه کردم. از نظر روحی خسته بودم.تا حالا اینقدر احساس خستگی نکرده بودم. ماشین روشن کردم و رفتم امامزاده. بعد از کلی گریه و دعا و نماز و مناجات گفتم خدایا من وقتی دلم راضی به ازدواج نیست، نمیتونم همسر خوبی باشم. وقتی نتونم همسر خوبی باشم حق الناسه.اونم حق شوهر که خیلی سنگینه. خدایا این که تا حالا ازم گرفتی. خدایا اگه رهام کنی پام میلغزه و میفتم تو قعر جهنم.خودت یه کاری کن این بنده ت بیخیال من بشه. رفتم خونه.... یه راست رفتم تو اتاقم.چشمم به هدیه ی آقای موحد افتاد که هنوز روی میز تحریرم بود. تصمیم گرفتم... بخاطر ،بخاطر به دست آوردن ، یه قدم بردارم. بعد دو ماه بازش کردم؛... با بغض و اشک.قرآن بود،یه قرآن خیلی زیبا. زیرش یه یادداشتی بود که نوشته بود: قرآن برای هر آدمی..تو هر زمانه ای..با هر زندگی ای..مفید ترین برنامه ی زندگیه. اتفاقی بازش کردم.. آیه ی بیست و سه سوره احزاب اومد. "من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا" یه چیزی تو دلم گفت... اونی که "من قضی نحبه"هست امینه. اونی که"من ینتظر" هست و "ما بدلوا تبدیلا" آقای موحد. بابا تو اتاقش بود. رفتم پیشش.گفتم: _تصمیم گرفتم بخاطر خدا بشناسمشون. بغض داشتم.گفتم: _برام خیلی دعا کنید بابا..خیلی سخته برام. بعد مدتی سکوت بابا گفت: _میخوای یه قراری بذاریم باهاش صحبت کنی؟ -قرارمون قدم قدم بود..نمیخوام فعلا باهاشون رو به رو بشم. -قدم بعدی چیه؟ -شما معرفی شون کنید. -وحید ده ساله با محمد دوسته.منم ده ساله میشناسمش.مختصر و مفید بگم، برای وحید خیلی مهمه.تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...ولی بعضی اخلاق ها سلیقه ایه.حالا تو چیزهایی که برات مهمه بپرس تا جواب بدم. من سؤالامو جزئی تر میپرسیدم و بابا هم با دقت و حوصله جواب میداد... به حرفهای بابا اعتماد داشتم و لازم نبود خودم با چشم ببینم تا مطمئن تر بشم. چند وقت بعد از مغازه ای اومدم بیرون.سمت ماشینم میرفتم که شنیدم پسری با جدیت به دختری میگفت _برو.مزاحم نشو. دختره هم با ناز و عشوه صحبت میکرد.با خودم گفتم بیخیال.بعد گفتم هم مثل نماز واجبه.نگاهشون کردم... تعجب کردم.آقای موحد بود.عصبی شده بود. سریع برگشت و رفت.متوجه من نشد.آدمی که دیدم به ظاهر با تعریف های بابا خیلی فرق داشت.تعجبم بیشتر شد. جوانی با لباس بافت جذب و شلوار تنگ. با مامان و بابا تو هال نشسته بودیم.گفتم: _امروز اتفاقی آقای موحد رو دیدم. مامان و بابا به من نگاه کردن.منم یه جوری نگاهشون کردم که چرا به من نگفتین.مامان و بابا هم متوجه نگاه من شدن.بالبخند به من نگاه کردن. به بابا گفتم: _این بود آدمی که خدا براش خیلی مهمه؟!!! مامان و بابا بلند خندیدن.از عکس العمل شون فهمیدم... نویسنده:بانو {کپی‌باذڪرنام نویسنده و صلوات درتعجیل آقاصاحب‌الزمان مجازاست🍃🌹} 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
ڪتاٻ🕊 ﴿ ماجراےآشنایۍشهیدحججی‌باهمسرش😍💝 💢از زبان 💢 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. . با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢 ... ڪپی‌باذکرصلوات‌براےهرپارت🌿📿 🌼 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸