eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
547 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
👤استاد 💞 زن نیاز به توجه دارد... ♥️ | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
تو انگيزه مى دهى به پاییز كه صبح ها دیونه ام كند ظهرها عاقل و غروب‌ها عاشق‌...!! تووو مسبب معجزه ى پاییزى ... 🍂 😍 🧕🏻 🧡 ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
دارم رمان رومینویسم تا چند دقیقه بعد میزارم منو ببخشید که با تاخیر میزارم شما ها خیلی بزرگوارید واقعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕 نودم برای اینکه بیشتر حرصش رو در بیارم قهقهه ای سر دادم که با عصبانیت بیرون رفت و در رو محکم به هم زد. کلافه خودم رو رو ی مبل انداختم و با کف دو دستم به صورتم دست کشیدم. من خودم رو به خاطر کاری که با سایه کرده بودم سرزنش می کردم و حتی اگه یک در صدم احتمال می دادم سایه اولین بارش بوده باشه باهاش ازدواج می کردم ولی من آدمی نبودم که کسی مثل سایه بتونه گولش بزنه. نقشه ی سایه برای گول زدن من خوب بود ولی او من رو خوب نشناخته بود و نمی دونست حافظه ی خوبی دارم و جزئیات خوب یادم می مونه حتی توی اوج مستی. سایه با اومدنش به شرکت به حالم گند زده بود و حال خرابم رو خراب تر کرده بود برای همین قرار ملاقتم رو با مد یر یکی از شرکتهای طرف قرارداد کنسل کردم و به قصد رفتن به خونه از شرکت بیرون زدم. با ورودم به خونه، مرسانا، دختر سه ساله و خوش سرزبون آیدا خودش رو توی بغلم انداخت و غافلگیرم کرد. توی اون اوضاع بودن مرسانا و بازی کردن باهاش بهترین چیزی بود که حالم رو عوض می کرد. مرسانا رو بغل کردم و روی مبل راحتی وسط حال لم دادم و او رو با دو دستم بالا بردم و شکمش رو به صورتم مالیدم که با صدای بلند قهقهه زد و من برای اینکه بیشتر بخنده و کیف کنم بیشتر سرو صدا به راه انداختم و باهاش بازی کردم که آیدا با سینی چای توی دستش بهمون ملحق شد و بعد سلام کردن روی مبل کناریم نشست. ازاد 👆🙂 ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕 نود _یکم دست از سر به سر گذاشتن مرسانا برداشتم و به آیدا که با لبخند بهمون نگاه می کرد نگاه کردم. به چشمای قرمز و پف کرده اش خیره شدم و گفتم : چیزی شده؟ لبخند بی جونی زد و گفت: نه داداش! چطور؟ _آخه به نظر میاد گریه کردی! _چیزی نیست... مامان که تا اون لحظه توی آشپزخونه بود به طرفمون اومد و گفت:چی چی رو چیزی نیست، خانم باز هم با شوهرش دعواش شده. چاییم رو از روی میز برداشتم و بی خیال گفتم: خب دعوا که کار زن و شوهراست. مامان کنارم نشست و گفت:یعنی تو برات مهم نیست که شوهر خواهرت با خواهرت چجور رفتاری داره و همه اش دعواش می کنه!؟ یه مقدار از چاییم رو خوردم و جواب دادم: تا جایی که من می دونم سعید آدم بدی نیست و اخلاقش خیلی هم خوبه ولی چشم! سر فرصت باهاش حرف می زنم. آزاد 👆🙂 ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa