eitaa logo
قهوه تلخ
140 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
575 ویدیو
1 فایل
نمیدونم.. یه جایی که کنار شومینه قهوه تلخ داغ میخورن و به برف پشت پنجره نگاه میکنن و راجع به همه چی حرف میزنن.. https://harfeto.timefriend.net/17148256023464 بیاین حرف بزنیم
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/farsitweets/91304 یبار ده سالم بود، دو تا جوجه داشتم با خودم برده بودم باغ فقط چند دقیقه حواسم پرت شد یه سگ نفهم یکیشو به دندون گرفت و برد. کارد میزدی خونم در نمیومد، خیلی عصبی و ناراحت بودم. قرمز شده بودم، داشتم نفس نفس میزدم، دلم میخواست سگه رو صد تیکه کنم.. شروع کردم به فحش دادن و از من بعید بود، خیلی بعید بود. لابد براتون سوال حالا فشام چی بودن؟ "خیلی خری سگ نفهمممم، ازت متنفرمم،بی‌شعور نامردددد، جوجمو برگردونن خررر"((((: شاید فک کنین الان خیلی تغییر کردم که دارم اون روزو براتون تعریف میکنم ولی باید بگم هنوزم فشی به غیر از اینا نمیدم که هیچ، بلدم نیستم(((:😂😂
_
آرام آرام به راه می افتم سر همان ساعت همیشگی همان کوچه همیشگی همان کافه همیشگی می نشینم مثل همیشه تا بیایی مثل همیشه قهوه ها را من سفارش می دهم با خودم حرف میزنم خاطراتت را مرور میکنم و بی صدا مثل همیشه می روم این بار هم مثل همیشه نیامدی..
:)
قهوه تلخ
:)
تیک تاک ساعت دیوانه کننده است.. شبیه صدای ساعت نیست.. شبیه صدای پوزخندیست که سکوت خانه را به رخم می کشد.. قاب عکس دو نفریمان را برمیدارم و به سمتش پرت میکنم.. عقربه هایش روی ۳:۱۷ دقیقه می ایستد و تکان نمی خورد.. بلند می شوم و کنار پنجره می روم.. تمام محله ها سوت و کور و ساکت است.. فقط چراغ کمسوی اتاق من روشن است، برخلاف زندگیم.. باد موهای اشفته‌ام را نوازش می‌کند.. درست مثل دست های تو.. باز بغض راه نفس هایم را می بندد.. صدای جیغ لاستیکی می آید.. پایین را نگاه میکنم.. ماشینی به خاطر یک گربه محکم می ایستد و گربه به آن سوی خیابان می خزد.. دیوانه وار سرم را می فشارم.. گوشه ابرویم خراش می افتد، آن صحنه لعنتی از جلوی چشمانم کنار نمی رود‌.. اوه خدای من، من امشب با تو قرار داشتم، چطور توانستم فراموش کنم؟؟ با عجله بارانی قهوه ای بلندی که برای تولدم هدیه داده بودی را بر می دارم و با موهای ژولیده به طرف در می روم.. تو من را اشفته بیشتر دوست داری.. نه؟ مرد تنهایی که در باران شبانه پاییزی روی برگ ها می دود برای مردم عجیب است.. اصلا خودشان چرا این وقت شب بیرون اند؟ مثلا خودشان عادی اند؟ اه.. به درک.. دیرم شد.. امیدوارم مرا ببخشی.. آه ، بالاخره.. رسیدم.. از پشت شیشه نگاهی به داخل کافه می اندازم.. توهم دیر کرده ای.. خوشحالم که منتظرت نگذاشته‌ام.. می دانی، انتظار خیلی سخت است.. خیس و خسته خود را به همان صندلی همیشگی و دنج کنج کافه می رسانم و منتظر می مانم.. نیازی نبود سفارش بدهم.. قرار ما هر شب همین جاست، کافه‌چی بهتر از من و تو میداند، ما عاشق قهوه تلخ بدون شکریم.. البته من بیشتر عاشق قهوه چشمانت هستم.. یک فنجان قهوه پیش رویم می گذارد، با بهت نگاهش میکنم.. _«فراموش کرده اید جناب؟ ما دونفریم.. بیزحمت دو تا بیاورید.» چرا چشمانش پر اشک شد؟ به زور لبخندی می‌زند و چشم می‌گوید و میرود. تمام چیز های مورد علاقه تو عجیب است،کافه ای که نصف شب ها باز است و روزها بسته.. پیانوی گوشه اینجا که دست ها رویش میرقصند اما اهنگ های غمگین می نوازد.. قهوه ای که تلخی اش با روزهایم در رقابت است‌.. از همه مهم تر من.. از یادآوری اینکه من هم مورد علاقه توام بلند می خندم، مشتری های تک‌وتوک برمیگردند و من را نگاه‌می کنند، چرا؟ لابد فکر میکندد دیوانه شده‌ام.. مهم است؟ ای بابا، دیر کرده ای که.. از تو بعید است، چرا نمی آیی؟ تو معمولا دیر نمیکنی، اما این چند ماه اخیر هر شب مرا منتظر می گذاری، یادم نمی‌آید چرا.. فقط می دانم نمی آیی.. باقی اش را به خاطر نمی آورم.. فقط چشم به راهی هایم در ذهنم مانده.. چشم به راهی هایم در کافه، آن موقع ها که در ماشین منتظر می نشینم تا لباس هایت را با وسواس انتخاب کنی، لحظه هایی که پشت پنجره می نشینم تا قامتت را از پیچ کوچه ببینم، وقت هایی که در پارک با بستنی روی نیمکت می نشینم تا بیایی.. مدت هاست مدام دیر میکنی، یادم نمی‌آید چرا دیر میکنی.. اما مطمئنم که امشب می آیی.. می آیی! در شیشه مغازه نگاهم به خودم می افتد.. من.. من چرا سیاه پوشیده ام آنا؟ این ته ریش دیگر چیست؟ مگر سی سال از مرگ پدر و مادرمان نمی گذرد خواهر کوچولو؟ پس این پیراهن سیاه از کدام قبرستان پیدا شده؟.. آه.. حالا یادم آمد.. تو رفتی‌.. تو آخرین لبخندت را زدی و رفتی.. یادت می آید؟ جلوی همین کافه بود خواهر کوچولو.. پسر چهل ساله ای که برای خودش مردی شده بود.. حالا نه.. از همان کودکی که پدر و مادرش جلوی چشمانش قربانی تصادف شده بودند مرد شده بود.. از لحظه ای که بار مراقبت خواهر کوچکش را به دوش کشیده بود مرد شده بود.. از همان شبی که زیر باران با گریه به مامان‌‌بابا قول داده بود مواظب آنا باشد مرد شده بود.. و طی همه این سال ها پیرمردی شده بود برای خودش.. اما خب این پیرمرد در مقابل چشمان قهوه ای و خرمن موهای خرمایی خواهرش از همه پسربچه ها، کوچکتر بود.. حالا آن مرد چهل ساله از این سوی خیابان برای خواهکرش دست تکان می داد و با لبخند صدایش می‌کرد.. و دخترک با خنده‌هایش مرد را مثل پسربچه ها ذوق زده می کرد.. اما.. اما.. ثانیه ای بعد من فقط جیغ لاستیک ماشین را شنیدم و تن بی رمق تو را دیدم.. و ساعاتی بعد پیکر خسته‌ات را به آغوش خاک سپردم.. صورتم خیس شده.. درست مثل خاطرات.. مردم با ترحم نگاهم می کنند.. از همه متنفرم آنا.. از همه متنفرم.. مجبورم؟ مجبورم هر شب فراموش کنم و در این کافه لعنتی به خودم بیایم؟ به خودم بیایم و یادم بیاید که دیگر ندارمت؟ که رفته ای؟ که نیستی؟ بیا.. خوب شد؟ باز هم قهوه هایمان سرد شد.. مثل شب هایی که انقدر بلبل زبانی میکردی و می‌خنداندی که فراموش می کردیم.. درست مثل چشمانت سرد شدند.. نمی‌خواهی برگردی آنا؟..
قهوه تلخ
تیک تاک ساعت دیوانه کننده است.. شبیه صدای ساعت نیست.. شبیه صدای پوزخندیست که سکوت خانه را به رخم می
معمولا متن غمگین نمینویسم.. ولی اینو واقعا دوست داشتم(: خوشحالم میشم نظرتون رو بشنوم..
هدایت شده از دفترچه خاطرات یه خرگوش کوچولو:>
درودد؛ من اومدم با یه تقدیمی دیگه.شما این پیام رو فور میکنید و لینکتون رو اینجا میزارید و... تصور کنید قراره برید به یه مهمونی بزرگ توی یه قصر بزرگ در جنگل و من هم اونجام و بهتون میگم وقتی شما به اون مهمونی میاید چه استایلی دارید،یا اصلا شاید از قبل اونجا باشید یا شاید جزو کسایی باشید که اونجا کار میکنن باشید یا... و میگم توی اولین دیدار چه فکری راجبتون کردم و آیا بهتون نزدیک شدم یا نه و.... امیدوارم این پیام رو نادیده نگیرید،ممنون🤏🏻🌱