قهوه تلخ
شمع و شب.. به گیسوان سیاه آسمان بالای سرم خیره می شوم.. ماه نورانی همچون گل سری بر موهای پریشان و پ
دنیای آن سوی اینه ها
تا به حال به اینه ها فکر کرده ای؟ سعی کرده ای کمی با قدرت تخیلت از این دنیای پر مشغله و تیره جدا شوی و به دنیای بلورین اینه ها فکر کنی؟ اگر آن سوی شیشه های جیوه اندود شده، جهانی سحر آمیز و جادویی باشد چه؟
منظورم از سحر امیز، قدرت های ماورایی و پری و چشمه و آبشار های خیره کننده و اسب های تک شاخ بالدار نیست.. منظورم این است که.. شاید انسان هایی که میبینیم و فکر میکنیم ما هستند، ما نباشند.. شاید آنها هم قدرت تفکر دارند.. و ادعای چسبندگی تصویرهایمان را دارند.. شاید ذهن و مغزمان چنان به هم گره خورده اند که همزمان به هر چه که ما می اندیشیم، آنها هم فکر می کنند.. اگر این خیال، حقیقت داشته باشد.. اگر این ناممکن، ممکن شود.. و اگر یک روز دروازه ای از دنیای آن سوی اینه ها به جهان ما باز شود، چه می شود؟ فکرش را بکن.. تصویرهایمان از آینه رد شوند و به ما بپیوندند..
فکر میکنی جهان ما می تواند دو نسخه از یک فرد را هضم کند؟ یا نظم جهان چنان به هم میریزد که کائنات مجبور به حذف یک نسخه میشوند؟ نسخه اصلی یا کپی؟ اصلا نسخه اصلی ما هستیم یا آنها؟ اگر به جای کائنات خودمان مجبور شویم برای بقا و زندگی دست به این کار بزنیم چه؟
در واقع آن وقت باید خود دیگرت را بکشی..
نظر تو چیست؟..
#چرندیاتم
_«گه گاهی که به انسان ها نگاه می کنم، حس می کنم روح های مرده ای در جسم های خسته ای راه می روند. چرا؟ چرا زندگیمان از بیدار شدن و کار کردن و خوابیدن و باز هم همین ها تشکیل شده؟ قرار نیست این چرخه هیچ گاه به پایان برسد؟»
با حرف پیرمرد عینکی پیش رویم به او خیره می شوم؛ منظورش چه بود؟ سوالی نگاهم می کرد و انگار واقعا منتظر پاسخ بود، زیر لب گفتم:«نمی دانم» لبخند تلخی زد، از پشت میز چوبی و ساده کتابخانه نه چندان کوچکش بیرون آمد و گفت:«همراهم بیا!» پشت سرش راه افتادم.. به قفسه کتاب های ادبی که رسید، دستی به جلد کتاب هایش کشید.
:«زمانی که با ویکتور هوگو در خیابان های آلوده پاریس قدم می زنی،حس نمیکنی تکه ای از قلبت برای بینوایان شهر می شکند؟ یا وقتی کنار مونتگمری به خانه تاریک ولنسی سر می زنی، دلت نمی خواهد تمام تکه پاره های مغز های پوسیده را درهم شکمی؟یا وقتی کنار سیلورا شاهد مرگ تلخ دو نفر در نهایت زندگی تنهایشان هستی، دلت نمی خواهد سنگدلی را تمام کنی و بیشتر در زندگی ات مهر بورزی؟ وقتی به پایان هر یک از این کتاب ها می رسی، حس نمیکنی تکه ای از وجودت میان پس کوچه های شهرش باقی مانده و می توانی با هر کلمه اش های های گریه کنی و بخندی؟»
#چرندیاتم
قهوه تلخ
_«گه گاهی که به انسان ها نگاه می کنم، حس می کنم روح های مرده ای در جسم های خسته ای راه می روند. چرا؟
منظورش را خوب نمیفهمیدم، درک ذهن های بزرگ همیشه سخت است.. اما سرم را با تردید تکان دادم تا ادامه دهد.. چند قدم دیگر برداشت. به اقاقیای بزرگ گوشه اتاق خیره شدم، نگاهم را غافلگیر کرد و گفت:«چرا کتاب می خوانی؟» نمی خواستم باز هم مثل احمق ها خیره شوم، پس لب باز کردم و گفتم:«گاهی زندگی بیش از حد یکنواخت می شود و مرا محتاج کمی رنگ و رو می کند.. گاهی هم بیش از حد سخت و می شود و نیازمند جرعه ای ارامشم.. گاهی حس می کنم چیزی را در زندگی ام گم کردم، کتاب ها مرا در آغوش می گیرند، برایم لالایی می خوانند و مسیر پر پیچ و خم زندگی را نشانم می دهند.. با کتاب خواندن می توانم از بارنی استیث کم نیاوردن را یاد بگیرم و از جان فاستر زندگی را.. از آگاتا مهر ورزیدن را یاد و بگیرم و از آرون صبوری را.. می توانم با گریه هایشان همدردی کنم و حس انسانیت کنم.. گاهی این حس ها در رفتارهایم در زندگی واقعی هم تاثیر به سزایی دارد.. »
اینبار از آن لبخند تلخ خبری نبود،حس کردم از عمق قلبش لبخند می زند، برق چشم هایش را می دیدم. سرش را تکان داد و با آبپاش سبزش ریشه های خشک اقاقیا را جان داد؛
#چرندیاتم
قهوه تلخ
منظورش را خوب نمیفهمیدم، درک ذهن های بزرگ همیشه سخت است.. اما سرم را با تردید تکان دادم تا ادامه ده
ادامه داد:« کتاب ها،تا آن حد که رسمِ دوستی و انسانیت بیاموزند،معتبرند،نه تا آن حد که مثل
دریایی مُرده از کلمات ِ مُرده،تو را در خود غرق کنند و فرو ببرند. داستا یوفسکی همیشه جملات حکیمانه ای می گوید، اما این یکی را باید با طلا نوشت.»
کتابی را از قفسه چوبی سیاه برداشت و دستی به جلد آبی آسمانی اش کشید و کتاب را سمت من گرفت و گفت:«قوهای آسمانی، یک کتاب خالی برای ذهن پر از جملات زیبایت، خیلی وقت است از خیلی ها پرسیده ام، چرا کتاب می خواند، چیزی جز یک مشت مزخرفات تحویلم نداده اند، اما بعد از این همه سال زندگی، می توانم درخشش روح بلورین تو را ببینم، کلمات درون انسان ها را اشکار می کنند،پاسخت به اندازه نوشته های سومان چینانی روح نواز بود! می توانی برایم پرش کنی؟»
من هم لبخندی از عمق قلبم زدم؛ تعریف شنیدن از پیرمرد اسطوره زندگی ات، حس خوبی دارد. کتاب را گرفتم و زیر لب گفتم:
« کاش پیرمرد ها، عمر جاویدان داشتند »
#چرندیاتم
خوبم، مثل رنگین کمانی که باران نباشد نیست، اما اگر باران باشد هم نیست..
خوبم، مثل قناری که به قفس خو کرده و بدون قفس، نیست اما با قفس هم نیست..
خوبم، مثل ماهی که خورشید نباشد هم نیست، خورشید باشد هم نیست..
من خوبم، خوب خوب، به اندازه تمام لحظه هایی که تکه های قلبم را روی زمین دیدم و گریه کردم..
به اندازه تمام لحظه هایی که تنهایی تکه های قلبم را از روی زمین برداشتم و اشک ریختم..
به اندازه تمام لحظه هایی که گفتم خوب نیستم..
من خوبم، به همان اندازه ای که شبنم کنار حرارت آفتاب خوب است..
من خوبم، به همان اندازه ای که قهوه سرد خوب است..
می توانی منظورم را بفهمی؟
پروانه ای که در لحظه اول بیرون آمدن از پیله می خواهد پرواز کند و انتظار آماده شدن بال هایش را نمی کشد، تا چه حد خوب است؟ من به همان حد خوبم..
به اندازه دلتنگی بلبلی به گل سرخش و یا اشتیاق دریا برای ساحلش..
اما اگر ماه خورشیدی دارد و زمین اسمانی و آنها دورادور ولی باهم خوبند،
پس من چرا تک و تنها خوبم؟
چرا جراحات روحم مرهم نمی خواهند؟
تنهایی خوب بودن، خوب است؟
پس چرا کسی نگفت مرحبا قاصدک.. که بی منت باد خوبی..
من نمی دانم.. از من نپرس خوبم یا نه..
اگر مروارید دور از صدف خوب است، من هم خوبم..
من نمی دانم تو به چه می گویی خوب..
اگر دلتنگی و دلهره و حسرت و نفرت خوب بودن است، خب من خوبم، خیلی خوب..
و اگر خوب بودن تنهایی ،مستقل بودن و تلاش کردن برای زنده ماندن است، من حاضرم اسکار خوب بودن را بگیرم..
#چرندیاتم
قهوه تلخ
:)
تیک تاک ساعت دیوانه کننده است.. شبیه صدای ساعت نیست.. شبیه صدای پوزخندیست که سکوت خانه را به رخم می کشد.. قاب عکس دو نفریمان را برمیدارم و به سمتش پرت میکنم.. عقربه هایش روی ۳:۱۷ دقیقه می ایستد و تکان نمی خورد.. بلند می شوم و کنار پنجره می روم.. تمام محله ها سوت و کور و ساکت است.. فقط چراغ کمسوی اتاق من روشن است، برخلاف زندگیم..
باد موهای اشفتهام را نوازش میکند.. درست مثل دست های تو.. باز بغض راه نفس هایم را می بندد.. صدای جیغ لاستیکی می آید.. پایین را نگاه میکنم.. ماشینی به خاطر یک گربه محکم می ایستد و گربه به آن سوی خیابان می خزد.. دیوانه وار سرم را می فشارم.. گوشه ابرویم خراش می افتد، آن صحنه لعنتی از جلوی چشمانم کنار نمی رود..
اوه خدای من، من امشب با تو قرار داشتم، چطور توانستم فراموش کنم؟؟ با عجله بارانی قهوه ای بلندی که برای تولدم هدیه داده بودی را بر می دارم و با موهای ژولیده به طرف در می روم.. تو من را اشفته بیشتر دوست داری.. نه؟
مرد تنهایی که در باران شبانه پاییزی روی برگ ها می دود برای مردم عجیب است.. اصلا خودشان چرا این وقت شب بیرون اند؟ مثلا خودشان عادی اند؟ اه.. به درک.. دیرم شد.. امیدوارم مرا ببخشی..
آه ، بالاخره.. رسیدم.. از پشت شیشه نگاهی به داخل کافه می اندازم.. توهم دیر کرده ای.. خوشحالم که منتظرت نگذاشتهام.. می دانی، انتظار خیلی سخت است..
خیس و خسته خود را به همان صندلی همیشگی و دنج کنج کافه می رسانم و منتظر می مانم.. نیازی نبود سفارش بدهم.. قرار ما هر شب همین جاست، کافهچی بهتر از من و تو میداند، ما عاشق قهوه تلخ بدون شکریم.. البته من بیشتر عاشق قهوه چشمانت هستم.. یک فنجان قهوه پیش رویم می گذارد، با بهت نگاهش میکنم..
_«فراموش کرده اید جناب؟ ما دونفریم.. بیزحمت دو تا بیاورید.» چرا چشمانش پر اشک شد؟ به زور لبخندی میزند و چشم میگوید و میرود. تمام چیز های مورد علاقه تو عجیب است،کافه ای که نصف شب ها باز است و روزها بسته.. پیانوی گوشه اینجا که دست ها رویش میرقصند اما اهنگ های غمگین می نوازد.. قهوه ای که تلخی اش با روزهایم در رقابت است..
از همه مهم تر من.. از یادآوری اینکه من هم مورد علاقه توام بلند می خندم، مشتری های تکوتوک برمیگردند و من را نگاهمی کنند، چرا؟ لابد فکر میکندد دیوانه شدهام.. مهم است؟
ای بابا، دیر کرده ای که.. از تو بعید است، چرا نمی آیی؟ تو معمولا دیر نمیکنی، اما این چند ماه اخیر هر شب مرا منتظر می گذاری، یادم نمیآید چرا.. فقط می دانم نمی آیی.. باقی اش را به خاطر نمی آورم.. فقط چشم به راهی هایم در ذهنم مانده..
چشم به راهی هایم در کافه، آن موقع ها که در ماشین منتظر می نشینم تا لباس هایت را با وسواس انتخاب کنی، لحظه هایی که پشت پنجره می نشینم تا قامتت را از پیچ کوچه ببینم، وقت هایی که در پارک با بستنی روی نیمکت می نشینم تا بیایی.. مدت هاست مدام دیر میکنی، یادم نمیآید چرا دیر میکنی.. اما مطمئنم که امشب می آیی.. می آیی!
در شیشه مغازه نگاهم به خودم می افتد.. من.. من چرا سیاه پوشیده ام آنا؟ این ته ریش دیگر چیست؟ مگر سی سال از مرگ پدر و مادرمان نمی گذرد خواهر کوچولو؟ پس این پیراهن سیاه از کدام قبرستان پیدا شده؟..
آه.. حالا یادم آمد.. تو رفتی.. تو آخرین لبخندت را زدی و رفتی.. یادت می آید؟ جلوی همین کافه بود خواهر کوچولو.. پسر چهل ساله ای که برای خودش مردی شده بود.. حالا نه.. از همان کودکی که پدر و مادرش جلوی چشمانش قربانی تصادف شده بودند مرد شده بود.. از لحظه ای که بار مراقبت خواهر کوچکش را به دوش کشیده بود مرد شده بود.. از همان شبی که زیر باران با گریه به مامانبابا قول داده بود مواظب آنا باشد مرد شده بود.. و طی همه این سال ها پیرمردی شده بود برای خودش..
اما خب این پیرمرد در مقابل چشمان قهوه ای و خرمن موهای خرمایی خواهرش از همه پسربچه ها، کوچکتر بود.. حالا آن مرد چهل ساله از این سوی خیابان برای خواهکرش دست تکان می داد و با لبخند صدایش میکرد.. و دخترک با خندههایش مرد را مثل پسربچه ها ذوق زده می کرد..
اما..
اما.. ثانیه ای بعد من فقط جیغ لاستیک ماشین را شنیدم و تن بی رمق تو را دیدم..
و ساعاتی بعد پیکر خستهات را به آغوش خاک سپردم.. صورتم خیس شده.. درست مثل خاطرات.. مردم با ترحم نگاهم می کنند.. از همه متنفرم آنا.. از همه متنفرم..
مجبورم؟ مجبورم هر شب فراموش کنم و در این کافه لعنتی به خودم بیایم؟ به خودم بیایم و یادم بیاید که دیگر ندارمت؟ که رفته ای؟ که نیستی؟ بیا.. خوب شد؟ باز هم قهوه هایمان سرد شد.. مثل شب هایی که انقدر بلبل زبانی میکردی و میخنداندی که فراموش می کردیم.. درست مثل چشمانت سرد شدند..
نمیخواهی برگردی آنا؟..
#چرندیاتم
#Matio
#Ana
قهوه تلخ
میشه کامل متنی که واسه جالش شاید نویسنده فرستادیو برفستی؟ همونی که یه تیکشو گذاشتع بود __ سلام ممبر
بی حال تر از قبل روی تخت لم میدهم.. دیگر چیزی در این زندگانی مرا به وجد نخواهد اورد.. دیگر نوری قلب تیره مرا روشن نخواهد کرد.. من در همین باتلاق اندوهی که فرو رفتم خواهم ماند..
چقدر دلتنگم برای مادربزرگم.. برای برادرکم.. برای دایی.. برای رفیق آشنای قدیمی.. برای تک تک انسان هایی که فقط چند ماه طول کشید تا صورت گرمشان را زیر خاک های سرد بگذارم.. عجب جان سختی دارم که هنوز زندهام.. البته.. اگر زنده ماندن فقط به نفس کشیدن باشد..
قلبم فشرده میشود.. از دوری.. از تنهایی.. از دلتنگی.. حس غریبی می گوید این دلتنگی از جنس دلتنگی های یادگار های خاک نیست.. دلتنگی از جنس بلور است..
با بغض از پنجره آسمان تیره را نگاه میکنم..
_ «شما که غریب بودید.. شما که داغ چشیده بودید.. داغ برادر.. پدربزرگ.. پدر.. خواهر.. پسر.. دوست.. عزیز.. شما که می دانستید با این همه غم، منی نخواهد ماند.. چرا صدای بغض آلود مرا نشنیدید امام غریب من؟ اینقدر از شما دور بودم؟ که هیچ کدام از فریاد های حزین من به گوشتان نرسید؟ که هیچ کدام از عزیزان مرا از تخت های سرد بیمارستان ها برنگرداندید؟
حال چه کنم؟ من با دوری شما چه کنم؟ با این دل تنگ چه کنم؟ دل تنگی که دیگر برای هیچ کدام از جسد هایی که گذاشتم زیر خاک تنگ نیست.. دلی که فقط دلتنگ شماست..»
به هق هق میافتم..
_ «اصلا.. اصلا مگر نمیگویند ادم دلتنگ چیزی که ندیده نمیشود؟.. پس.. پس چرا من.. من اینقدر برای آغوش حرمتان بیقرارم.. امام رضای من.. من پناهی جز شما ندارم.. شما را به امام جواد پناهم باشید.. من تاب این همه دلتنگی را ندارم..»
مثل ابر بارانی پشت پنجره اشک میریختم.. که صدای ناهنجار تلفن مرا از خودم بیرون کشید.. با دلخوری و صدای خش دارم برش داشتم..
_«بله؟ بفرمایید»
صدای گریه میآمد:« مادر.. مادر ساکتو ببند..»
قلبم لرزید.. باز باید شاهد کدام خاکسپاری باشم.. باز باید کدام تکه از قلبم را راهی سفر کنم..
_«چی شده مامان؟»
+« هیچی عزیز دلم.. فقط زود باش، سماورو خاموش کن، پرده هارو بکش، خرماها و میوه هارو بزار یخچال، ساکتو جمع کن »
همیشه برعکس این حرف ها را می زد.. سماور را روشن کن، الان مهمان ها می ایند، روی خرما ها دارچین بریز، پرده ها را کنار بکش خانه روشن باشد..
+« چرا ماتت برده دختر؟ زود باش دیگه، یه ساعت دیگه پروازمونه»
_«پرواز؟ کجا»
+«مشهد»
خشکم می زند.دست هایم شل می شود.. تلفن از دستم سُر میخورد.. صدای «الو؟ الو؟» های مامان گنگ و مبهم به گوشم میرسد..
بی اختیار برگشتم به سمت پنجره..
چیزی داشتم بگویم؟
لبخند بی صدای زدم..
فقط سکوت میکنم.. سکوتی که پر از صداست
توهم سکوت میکنی.. سکوت علامت رضاست..
#چرندیاتم
قهوه تلخ
تیک تاک ساعت دیوانه کننده است.. شبیه صدای ساعت نیست.. شبیه صدای پوزخندیست که سکوت خانه را به رخم می
یقه بارانی بلندم را تا گردنم بالا میکشم، همان بارانی هدیه تو.. و دست هایم را در جیب هایم میگذارم.
. شب.. پاییز.. باران.. زیبا و دل انگیزند..
ولی نه سیاهی شب پیش چشمان تو حرفی برای گفتن دارد و نه صدای باران کنار آوای گوش نواز تو.. حتی برگ های سرخ پاییز هم به پای گونه های گلگونت نمی رسند.. یعنی نمیرسیدند.. حالا که دیگر نیستی..
بیتفاوت به نبودنت بغضم را مهار میکنم.. پایم را به یاد روزی که با ذوق در گودال های آب میپریدی و شلپشلوپ میکردی، در چاله آبی می گذارم و سرم را تکان می دهم.. لبخند تلخ بزنم؟ نه بابا.. من لبخند را بلد نیستم.. یعنی زمانی بودم، کنار تو.. الان دیگر فراموش کرده ام..
هوا خیلی سرد است.. چرا این جاده تمام نمیشود؟ شاید بی هدف قدم زدن من هم بی تاثیر نباشد.. به هر حال وقتی مقصد نباشد، جاده پایان ندارد.. مثل زندگی ام.. البته مقصد من تویی.. نه نه منظورم این است که بودی.. من که دیگر تو را دوست ندارم..
_«عزیز دلم؟ بیا از این طرف بریم»
+«چرا؟ چیشده؟»
_«اون مردکو نمیبینی؟ کنار گاردیل، وقتی ۳ نصف شب تنها تو این هوا سرگردون قدم میزنه یعنی چی؟ خطرناکه عزیزم خطرناک»
سمت صدایی که ظاهرا درباره من حرف میزد برمیگردم.. گویا از پیاده رو است.. این ها هم فکر میکنند من دیوانه ام.. نه اینکه مهم باشد ها.. نه، فقط میخواهم ببینم تا چه حد از غم دنیا بیخبر است..
با برگشتن من عزیز دلش را نزدیک خود میکند و حصارش میشود که مثلا خطری از سمت من تهدیدش نکند.. پوزخندی میزنم.. خب، انگار هیچ غمی ندارد.. از دنیا چه میخواهد وقتی میتواند کسی که برایش دلهره دارد را در آغوش بکشد و مراقبش باشد؟
من؟ من دلهره حال تو را دارم؟ چون نمیتوانم تو را در آغوش بکشم پوزخند میزنم؟ یعنی میگویی پوزخندم از سر حسادت است؟ دست بردار.. این اراجیف دیگر چیست؟ من که گفتم فراموشت کردم.. هزار بار فراموشت کردم.. اصلا بیخیال.. این ماشین ها این موقع شب در این جاده دورافتاده چه می کنند؟
هی.. اینجا همان پارکی که هر عصر باهم میآمدیم نیست؟ به خاطر مرور خاطراتمان داخل نمیروم ها.. فقط کنجکاوم.. اوه، این.. این هم همان نیمکتیست که روز اخر دانشگاهت رویش نشسته بودم و منتظرت بودم.. عصر همان تصادف لعنتی بود.. صدای خندههایت وقتی از پشت چشم هایم را بستی در گوشم میپیچد.. برق چشمانت وقتی برگه فارغالتحصیلیات را نشانم میدادی پیش چشمانم نقش میبندد.. فقط برای چند لحظه ها.. و گرنه من که فراموشت کردم.. روی نیمکت مینشینم.. نه اینکه دلم برای آن روز ها تنگ شده باشد ها.. فقط زیاد راه رفتهام.. خستهام..
هوا به سپیدی میزند..
+«متیو؟.. متیو؟..»
_«آ.. آن.. آ آنا؟ ت.. تویی؟ »
ذوق زده از جا می پرم..
_«خودتی آنا.. خدای من.. این واقعا تویی.. آنا کوچولوی منی.. آ.. آره.. این چشم ها، همون قهوه های زندگی منن.. این موها.. موهات هنوزم موج های خرمایی دنیای منن.. وای خدای من.. بیا اینجا.. بزار متیو تو آغوش تو خالی شه.. بیا آنای من.. بیا خواهر کوچولو..»
از روی نیمکت میپرم تا در آغوش بکشمت.. ولی.. ولی وقتی چشم هایم را باز میکنم.. اوه.. بازم هم خواب بود.. کسی جز من اینجا نیست.. سیبک گلویم از بغض تکان شدیدی میخورد.. این اشک ها زیادی خودسر شده اند.. نباید اینقدر گاه و بیگاه سرزیر شوند..
ناله گربهای میآید.. از باران به زیر نیمکت خزیده.. گویا او هم مثل من بیپناه است.. تو دلباخته گربه های کوچک بودی.. من.. من فراموشت کردم ها! به خاطر تو نیست.. فقط نمیخواهم سرما بخورد.. فقط برای همین شال گردنم را دورش میپیچم.. نه چیز دیگری.. اوه.. بدون شالگردن هوا چقدر سردتر شد.. ولی مشکلی نیست.. در عوض تو، چیز.. نه.. یعنی.. منظورم این است که آن توله گربه الان خوشحال است.. وگرنه من که به تو فکر نمیکنم..
در جاده اصلی پا میگذارم و کنار گاردریل شروع به قدم زدن میکنم.. نشد در آغوش بگیرمت.. ولی خب لااقل دوباره توانستم متیو صدا کردنت را بشنوم.. همین کافی نیست؟ البته نه اینکه دلم برای صدایت تنگ شده باشد ها.. من که اصلا با تو حرف نمیزنم.. فقط.. ای بابا.. دیگر بهانهای ندارم آنا..
واقعیت این است که من هنوز دوستت دارم..
هنوز هم به کسانی که عزیزشان را کنارشان دارند حسادت میکنم..
هنوز هم نگران حالت هستم..
هنوز هم در خاطرات و رویاها دنبالت میگردم..
هنوز هم دلم میخواهد هر طور شده خوشحال باشی..
من هنوز هم دوستت دارم آنا..
من دلتنگم..
ولی دلتنگی من چیزی را تغییر نمیدهد.. فقط پیرترم میکند.. همین خوب نیست؟ می توانم زودتر ببینمت..
جاده چقدر خلوت شده.. هوا گرگ و میش است.. چشم هایم را میبندم و دور خودم میچرخم.. مثل تو که هر وقت باران می آمد، دور خودت می میچرخیدی و از شاعر محبوبت میخواندی..
#چرندیاتم
#Matio
#Ana
قهوه تلخ
تیک تاک ساعت دیوانه کننده است.. شبیه صدای ساعت نیست.. شبیه صدای پوزخندیست که سکوت خانه را به رخم می
من هم شعری که عاشقش بودی را زیر لب زمزمه میکنم
:«نترسیم از مرگ..
مرگ پایان كبوتر نیست..
مرگ وارونه یك زنجیره نیست..
مرگ در ذهن اقاقی جاری است..
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد..
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن می گوید..
مرگ..»
صدای جیغ لاستیکی می آید.. چشم هایم را باز میکنم.. اوه.. من کی به اینجا رسیده بودم؟ وسط جاده.. صدای بلند بوق ماشین مبهوت ترم میکند.. نمیتوانم تکان بخورم.. مات به نوری که هر لحظه نزدیکتر میشود، خیره میشوم.. نورِ دوست داشتنی بود..گفته بودی از ماشین های مدل بالای شبیه این خوشت میآید نه؟ ببخشيد که هیچ وقت نتواسنتم شبیهش را برایت بخرم.. ببخشید..شاید این آخرین جمله باشد..
«دوستت دارم آنا..»
از دور به پیرمردی که داشت روی جسد بیجانم خاک میریخت، خیره شدم.. چه غریبانه.. کسی نبود.. جز همین گورکن پیر..
ولی زمان خاکسپاری تو.. همه بودند.. چشمان همه سرخ بود.. تو که باید بهتر یادت باشد.. من.. من آن روز آنقدر ناباور بودم که ترجیح دادم از هوش بروم تا با نبودنت کنار بیایم..
ولی کسی به یاد من نیست آنا.. هیچ وقت جز تو کسی مرا دوست نداشت.. مرا نمیخواست.. نگرانم نبود.. کنارم نبودم.. پناهم نبود.. من جز تو هیچکس را نداشتم.. هنوز هم ندارم..
بعد از رفتنت تنهاتر شدم.. بعد از تو دیگر هیچکس را نخواستم.. بیشتر از قبل از همه فاصله گرفتم.. نمیدانم.. شاید هم آنها نباید در آن احوالات رهایم میکردند..
ولی دیگر چه اهمیتی دارد؟ اکنون دیگر به سوی تو پر میکشم.. پیش عزیز ترین کسِ زندگی تمام شدهام..
کاش این پیرمرد زودتر این خاکسپاری باشکوه را تمام کند..
دلم برای قهوه خوردن با تو تنگ شده..
آنای من.. دلم برایت تنگ شده..
#چرندیاتم
#Matio
#Ana
قهوه تلخ
اینبار به اندازه یک عمر خستهام کردی..
هر چند ،هر بار که میآمدی، خستگی های یک سال را در آغوشت رها میکردم..
کنار گل های همیشه بهار باغچه ام مینشستم و سر روی شانه هایت می گذاشتم و گذر عمر میدیدم..
با تو میان برگ ها می دویدم..
زیر باران ها میخندیدم..
با نجوای پرستو های مهاجرت اشک میریختم..
با دانه های انارت میرقصیدم..
با بوی بهارنارنج هایت به پرواز در میآمدم..
و رها از غصه ها میشدم..
و امروز.. وقتی به روز هایی که بی خبر کنارم نشستی نگاه میکنم، تو را نمیشناسم..
باور نمیکنم تو این چنین تلخ باشی..
نمیدانم کی آمدی و اینگونه مرا رنجاندی..
از تو بعید بود..
اما.. هر چه که بود گذشت..
عزیز مرا گرفتی و رفتی..
این شب آخر هم تا دلت بخواهد مرا رنجاندی..
اما رسم زندگی رنجیدن است..
من از این عمر رنجیده ام نه از تو..
آدمی نمیتواند از عزیز دلش برنجد..
ای عزیز دل من.. تو آرزو کن.. آرزو کن سال بعد یلدایت شیرین باشد..
به درود پاییز من.. به درود..
در لحظه آمدنت که نشد سلام کنم..
پس حالا که وقت خداحافظیست سلام..
سلام معشوق قدیمی..
و بی درنگ بعد از سلام، خدانگهدارت..
خدانگهدارِ عطر نارنگی پیراهنت..
نگهدارِ چین های انار های دامنت..
موهای اشفته و درپیچِ به رنگ قهوه ات..
غروب های دلگیر چشمانت..
برگ های سرخ گونه هایت..
ابر های بارانی آغوشت..
نجوای وداع پرستوهای حنجره ات..
خدا نگهدارت تا شاید سال بعد دیدار دلنشینی داشته باشیم..
خدا نگهدارت..
#چرندیاتم
قهوه تلخ
چالش بیست روز نویسندگی> می تونید این رو توی کانال هاتون فور کنید و شما هم با من انجامش بدید. روز او
روز اولو که نوشتم اینجا نزاشتم
اینم روز دوم
افتادم روی تخت..
برداشت ۶۷ ام هم درست از کار در نیومد.. تک تک سلولام خسته بودن.. چشمامو بستم و غلت زدم.. چشمم به عکس مامان و بابا افتاد.. هنوزم نمیخام باور کنم تنهام گذاشتن.. صحنه های خاکسپاری از جلو چشمام گذشتن..
اشکای سمج صورتمو خیس کردن.. اشکالی نداشت که.. داشت؟ آدم مجبور نیست تو تنهاییاشم قوی باشه..
من مجبور بودم قوی باشم.. شاید به خاطر هیرو..
هیرو.. پسرِ کوچیک مامان بابا.. چجوری دلشون اومد تنهاش بزارن..؟
دوباره غلت زدم.. خوشحال بودم که هیرو منو داره، تا جایی که توانشو داشتم همیشه هواشو نگه داشتم.. هر چند هیچ وقت کسی حواسش به من نبود، ولی اهمیتی نداشت.. داشت؟ آدما برا کمک به هم زندن.. پروفسور کالاهان این جمله منو خیلی دوست داره..
دستامو رو به سقف باز کردم.. بعد بی اختیار ولشون کرد.. محکم خورد به صورتم
"آخ"
دلم میخواست بعد اون همه تلاش، حالا بیمکس بیاد و بگه" از یک تا ده به درد خورد چه نمرهای میدهید؟" ولی هنوز خیلی کار داشت تا بیمکس درست شه.. تا منم بتونم یه حامی داشت باشم..
با فکر اینکه یه روز بیمکس درست میشه لبخند زدم..شاید هیچ وقت فرصت نشه بیمکس منو بغل کنه و منم حس دوست داشته شدنو تجربه کنم.. ولی شاید اگه یه روزی منم مجبور باشم هیرو رو تنها بزارم.. بیمکس بتونه هواشو داشته باشه.. نه فقط هیرو.. بیمکس میتونه به خیلیا کمک کنه.. جای خیلی چیزا رو پر کنه..
جای چیزایی که همیشه برا من خالی موند..
فردا، شبِ ارائه میکروبات های هیروعه.. مطمئنم پروفسور کالاهان بهش افتخار میکنه..
امشب تلاش آخرم رو برای بیمکس میکنم..
کسی چه میدونه..
شاید فردایی نباشه..
نامه ۸۹ اُمِ تاداشی هامادا به خودش
#چرندیاتم
رنتوس کلا از متنایی که مینویسی تو کانال بزار از آثار یکی از نویسندگان بزرگ آینده فیض ببریم
__
وای خدای من.. قلب من ضعیفه نکنین🥲🩶
قبلا میزاشتم..با #چرندیاتم میتونین منت سرم بزارین بخونینشون و نظرتونو بهم بگین..
البته اونایی که برا اماما یا کلا حالت مذهبی طور نوشته بودم هشتگ نداره..