🌻🍃داستانک 🍃🌻
استاد شاگردانش را به یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود .
بعد از یک پیاده روی طولانی همه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند .
استاد به هریک از آنها لیوان آبی داد وار آنها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند .
شاگردان هم همین کار را کردند ولی هیچ یک نتوانستند اب را بنوشند چون خیلی شور بود .
بعد استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت واز آنها خواست از آب چشمه بنوشندو همه از آب گوارای چشمه نوشیدند .
استاد پرسد :«ایا آب چشمه شور بود؟»وهمه گفتند:«نه ...آب بسیار خوش طعمی بود».
استاد گفت :«رنج هایی که برای شما در این دنیا در نظر گرفته شده است نیز همین مشت نمک است نه بیشتر ونه کمتر ...این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه که بتوانید رنج ها را در خود حل کنید .
پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج ها فائق آیید».
#داستانک
#کلاسداری
🌻🍃🌻🍃🌻
#قاصدکهای_شهر__________ 🔷🔶🔹🔸
🦋@gasdak313
#داستانک
⏪شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود می نویسد:
.
روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمی دهد.
قاضی شوهر را احضار کرد.
سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.
قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد.
گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است.
چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟
برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟!
هرگز! هرگز!
من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهره همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.
چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه امروز ما را هم می دید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان می دهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند.
💐: یادمون باشه‼️
🌸 دین سبد میوه نیست ڪه مثلا سیب رو بردارے ولے پرتقال رو نه!
🌾 روزه بگیرے ولے نماز نه!
📿 نماز بخونی ولے حجاب نه!
قرآن بخونے ، روزه بگیرے ولے آهنگ غیر مجازم گوش بدے!!
🏴برای امام حسین علیه السلام عزادارے ڪنے اما نمازت قضا بشہ!
⭕️ چادر بپوشے ولے حیا نداشته باشے
⭕️ چادرے باشے ولے با آرایش
📖قرآن بخونے اما به پدر و مادرت احترام نگذارے!
🔅حجاب و حیا داشته باشے اما امربه معروف و نهی از منکر رو ترڪ ڪنے!
نه جـــــونم .... نمیشه
@gasdak313
🦋شرکت سامسونگ طی یک بیانیه اعلام کرد هیچ شارژری غیر از شارژر سامسونگ رو به گوشی سامسونگ نزنید.
این شرکت حتی بیان کرد هیچ شارژری را از مدل های مختلف سامسونگ به مدل دیگر نزنید.
همه بدون استثنا و بهانه پذیرفتند.
چون میگفتند خب خود سامسونگ سازنده این گوشیست و حتما بهتر میداند با گوشی ساخت شرکت خودش چطور باید رفتار کرد.
بعد از مدتی شرکتهای دیگر هم همین بیانیه را دادند. حتی برخی شرکتها گفتند مثلا شارژ کردن صحیح گوشی چگونه است و بین چه رنج عددی باید گوشی رو شارژ کرد؟
همه پذیرفتند و گفتند خب خودشان گوشی را ساختهاند پس خودشان بهتر میدانند.
🦋خالق انسان نیز بیانیهای داد که انسان وقتی شارژش تمام میشود باید نماز بخواند و الا بذکر الله تطمئن القلوب) تنها با ذکر او قلب انسان آرام میگیرد.)
حتی مشخص کرد، چه وقت؛ چگونه؛ و با چه کیفیتی؟
نمیدانم چرا انسانها نگفتند خب او خالق انسان است و بهتر میداند؟!
بهانه آوردند که او به نماز نیاز ندارد.
لابد شرکتهای سازندهی گوشی به شارژر نیاز دارند!!!
#داستانک
#نماز
@gasdak313
✨﷽✨
✍ روزی بهلول داشت از کوچه ای میگذشت شنید که استادی به شاگردهایش میگوید: من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.
1⃣ یک اینکه می گوید خدا دیده نمیشود. پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
2⃣ دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
3⃣ سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند. بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟ گفت : نه بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.
👌استاد اینها را شنید و خجل شد و از
جای برخاست و رفت
📚 مجموعه شهرحکایات
#قاصدکهای_شهر__________ 🔹🔶🔷🔸
#داستانک
🦋@gasdak313
▪️به مناسبت سالروز درگذشت علاّمه امینی رحمت الله علیه (۱۲ تیرماه)؛
▪️از آنها اصرار و از او انکار.
دعوتش کرده بودند به ضیافت شام.
شرط گذاشت که بحثی نباشد.
آخر مهمانی، یک نفر بحث را آغاز کرد.
علامه گفت: شرطمان؟!
گفتند: فقط نفری یک حدیث! آن هم به نیّت تبرّک.
همه، عالمان سنّی بودند و حافظان حدیث.
یکی یکی حدیث خواندند.
👈 نوبت صاحب اَلغدیر بود.
علامه امینی فرمود:
«شرطی دارم:
اقرار همه، بر درستی یا نادرستی حدیث».
قبول کردند.
گفت:
رسول خدا صلی الله علیه وآله فرموده:
«مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّةً
به مرگ جاهلی مرده، هر که بمیرد و امام عصرش را نشناسد».
همه درستی حدیث را اقرار کردند.
گفت:
«حالا شما و یک سوال!
میشناخت؟ یا نمیشناخت؟!
فاطمهی زهرا، امام زمانش را؟!
امام زمان فاطمه که بود؟!»
سرها پایین،
سایهی سکوت، سنگین!
نه جوابی داشتند و نه گریزگاهی!
بگوییم امام زمانش را نمیشناخت؟!
حاشا که سرور زنان عالم به مرگ جاهلی از دنیا برود!
بگوییم امام زمانش ابوبکر بود؟!
همه جا نوشتهاند فاطمه سلام الله علیها غضبناک بر او از دنیا رفت!
علمای نامی اهل سنت، عرقریزان و خجالتزده، یکی یکی مجلس را ترک کردند.
📚 دوازده گفتار درباره دوازدهمین حجت خدا، ص31.
#داستانک
#مهدویت
@gasdak313
🌱محبــــــــت
🌙روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.
🥛آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن
🌱آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد.
💕مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.
😌پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد
😀مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت
😏اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
😵شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.
☹️ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود.
😧شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟
😊استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.
👌پس منتظر هدیه های گران بها نباش بلکه به محبت بیندیش.
#کلاسداری
#داستانک
#قاصدکهای_شهر__________ 🔹🔶🔷🔸
🦋@gasdak313
🔵 دکتر حاج حسن توکلی از شاگردان عارف بالله شیخ رجبعلی خیاط، نقل می کند: روزی من از مطب دندان سازی خود حرکت کردم که جایی بروم، سوار ماشین شدم، میدان فردوسی یا پیش تر از آن اتوبوس نگه داشت، جمعیتی بالا آمد، سپس دیدم راننده زن است، نگاه کردم همه زن هستند همه یک شکل و یک لباس! دیدم بغل دستم هم زن است! خودم را جمع کردم و فکر کردم اشتباهی سوار شدهام. اتوبوس نگه داشت و خانمی پیاده شد، آن زن که پیاده شد همه مرد شدند! با این که ابتدا بنا نداشتم پیش شیخ بروم از ماشین که پیاده شدم جهت روشن شدن قضیه رفتم پیش مرحوم شیخ، قبل از این که من حرفی بزنم شیخ فرمود: «دیدی همه مردها زن شده بودند! چون مردها به آن زن توجه داشتند، همه زن شدند!» بعد گفت: « وقت مردن هر کس به هر چه توجه دارد، همان جلوی چشمش مجسم میشود، ولی محبت امیر المومنین (ع) باعث نجات میشود» «چقدر خوب است که انسان محو جمال خدا شود... تا ببیند آن چه دیگران نمیبینند و بشنود آن چرا دیگران نمیشنوند.»
🔰 امروزه روانشناسان به این نتیجه رسیدهاند که انسان به هر چه توجه و تمرکز نماید همان چیز در روح و ضمیر باطنش نقش میبندد و در عالم خارج به ظهور میرسد! چه خیر اخلاقی و چه شر باشد.
🌕 راستی توجه و تمرکز ما به امام عصر ارواحنا فداه در زندگی چقدر می باشد؟
📚 کیمیای محبت، ص۱۷۶
#مهدویت
#داستانک
@gasdak313
🔸حافظهاش خیلی عجیب شده بود؛
کتابها را در یک نگاه، حفظ میشد!
همه چیز به آن رویای صادقه برمیگشت:
خود را در مدینه دید.
پیامبر صدایش کرد.
داخل حجره شد.
چشم چرخاند.
پیامبر بالای مجلس،
امام حسن و حسین و مادرشان یک طرف،
امیرالمومنین هم ایستاده در سوی دیگر!
دست پیامبر را بوسید.
رسول خدا فرمود:
" مَرحباً بِوَلَدي؛ خوش آمدی فرزندم! "
یاد سوالاتش افتاد.
میخواست بپرسد.
شنید:
👈" سوالهایت را از من نپرس!
از امام زمانت بپرس! "
همان موقع، امام زمان وارد شد.
پرسید و جواب گرفت.
پیامبر رو به فاطمهاش فرمود:
" پسرت را دریاب!"
حضرت زهرا غذایی برایش آورد؛
آشی با حبوبات مختلف.
با اشتها خورد.
از خواب بیدار شد.
حالا سیّد بحرالعلوم هر مطلبی را میدید، دیگر از یادش نمیرفت.✨
بعدها از مادرش شنید:
عجمها آشی دارند پر از حبوبات.
اسمش را هم گذاشتهاند آش حضرت زهرا...
📚 ریاض الجنه (تالیف فاضل زنوزی)، ذیل حالات سیّد بحرالعلوم.
✋ اهلبیت علیهم السلام همگی معدن علم و فضیلتاند، اما امروز، دوران مهدی زهراست؛
امروز به هریک از عزیزان خدا متوسل شویم، ما را به درگاه او حواله میدهند.
امروز برای یافتن پاسخ سوالها و چاره دردها باید به دامان او پناه برد..
#مهدویت
#داستانک
@gasdak313
دوستی میگفت:
هنگاﻡ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺭﻭﺍﻧﯽ، ﺍﺯ ﺭﻭﺍﻥﭘﺰﺷﮏ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ:
ﺷﻤﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯽﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺑﺴﺘﺮﯼ ﺷﺪﻥ ﺩﺭﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
ﺭﻭﺍﻥﭘﺰﺷﮏ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﻭﺍﻥ ﺣﻤﺎﻡ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﯾﮏ ﻗﺎﺷﻖ
ﭼﺎﯾﺨﻮﺭﯼ، ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻭ ﯾﮏ ﺳﻄﻞ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﻭﺍﻥ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻨﺪ .
ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﻫﺎﻥ ! ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ . ﺁﺩﻡ ﻋﺎﺩﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺳﻄﻞ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ ﭼﻮﻥ
ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺍﺳﺖ !
ﺭﻭﺍﻥﭘﺰﺷﮏ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ! ﺁﺩﻡ ﻋﺎﺩﯼ ﺩﺭﭘﻮﺵ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ ﻭﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﯽﺩﺍﺭﺩ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺗﺨﺖﺗﺎﻥ ﮐﻨﺎﺭﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﺎﺷﺪ؟!
🔹ﻧﺘﯿﺠﻪ:
۱ - ﺭﺍﻩ ﺣﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﮔﺰﯾﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩﯼ ﻧﯿﺴﺖ.
۲ - ﺩﺭ ﺣﻞ ﻣﺸﮑﻞ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﯿﺮﯼ، ﻫﺪﻓﻤﺎﻥ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ.
《ﺩﺭﺣﮑﺎﯾﺖ ﻓﻮﻕ، ﻫﺪﻑ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺏ ﻭﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺍﺑﺰﺍﺭ》
٣ . ﺭﺍﻩ ﺣﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻢ ﻧﯿﺴﺖ ...
#داستانک
#کلاسداری
#مهارت_حل_مسله
@gasdak313
🌿🌺﷽🌿🌺
نویسندهای مشهور، در اطاقش نشسته بود تک و تنها. دلش مالامال از اندوه قلم در دست گرفت و چنین نوشت:
"سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند.
مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت.
در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقهم از دستم رفت.
سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم.
در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکیاش محروم شد.
مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدی بود پارسال!"
در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهرهاش را اندوهزده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند.
بی آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد. اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد.
نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود:
"سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم.
سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم.
حالا میتوانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزونتر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمینگیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت.
در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید.
اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند.
" و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!"
نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد.
🔹در زندگی روزمرّه باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار میکند بلکه شاکر بودن است که ما را مسرور میسازد.
#داستانک
#سبک_زندگی
@gasdak313
💠 مردی از خانهاش راضی نبود، نزد دوستش در بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه را بفروشد. دوستش برای بازدید به خانهاش آمد و بر اساس مشاهداتش، یک آگهی فروش نوشت و آنرا برای صاحبخانه خواند.
متن آگهی این بود: 👇
💠 خانهای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار دارد، تراس بزرگ مشرف به کوهستان دارد، دارای اتاقهای دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع، کاملاً دلخواه برای خانوادههای پرجمعیت، دارای نور کافی، نزدیک به بازار و ...
💠 صاحبخانه به دوستش گفت: دوباره بخوان! دوستش متن آگهی را دوباره خواند. صاحبخانه گفت: آقا این خانه دیگر فروشی نیست!!! دوستش علت را پرسید، آن مرد گفت: در تمام مدت عمرم میخواستم جایی مثل این خانه که تعریف کردی داشته باشم، ولی تا وقتی که تو آگهی را نخوانده بودی نمیدانستم که چنین جایی دارم.
💠 خیلی وقتها نعمتهایی را که در اختیار داریم نمیبینیم چون به بودن با آنها عادت کردهایم، مثل سلامتی، مثل نفس کشیدن، مثل محبّت دیدن، مثل پدر، مادر، خواهر و برادر، فرزند، دوستان و همسر خوب و خیلی چیزهای دیگر که به آنها عادت کردهایم و چشمانمان برای دیدنشان توقّف نمیکند. قدر داشتههای خود را بدانیم.
#داستانک
@gasdak313
🔴چشمش به ارباب افتاد!
چند نفر که همگی پیکان داشتیم، در پمپ بنزین به نوبت ایستاده بودیم. در این بین یک ماشین بنز با رنگ متالیک سر رسید و پولی به کارگر پمپ بنزین داد که بنزین بزند. او درب ماشین را نیمهباز گذاشته و با ژست متکبرانهای آرنج خود را به سقف ماشین تکیه داد، از داخل ماشین پیپی را برداشت و روشن کرد و در حالی که با افاده و تکبر به ما نگاه میکرد، شروع به پُکزدن آن نمود.
در این حال بود که یکباره چشمش به آن طرف خیابان افتاد و باعجله پیپ را خاموش و سپس دستمالی برداشت و شروع کرد به پاککردن اطراف ماشین و با نگرانی به آن طرف خیابان خیره شده بود. پس از مدتزمان کوتاهی متوجه شدیم که این آقا رانندهی ماشین است و ارباب او از آن طرف خیابان میآید تا سوار ماشین شود و این آقا به محض اینکه چشمش به ارباب افتاد، همهی پَک و پوزش فرو ریخت و...
اگر ما احساس حضور کنیم و چشممان به رب العالمین افتد، حتی انتظار ثواب و بهشت هم از خدا نداریم و میگوییم: بنده را اطاعت باید، بدون چونوچرا، و زمزمه خواهیم کرد:
ما گدایان خیل سلطانیم
شهر بند هوای جانانیم
بنده را نام خویشتن نبود
هرچه ما را لقب دهد آنیم
گر براند و گر ببخشاید
ره به جای دگر نمیدانیم
#داستانک
@gasdak313