وقتی #رئیسی به داد #عباس_معروفی رسید...
رویکرد رئیسی به فرهنگ
عباس معروفی نویسنده مشهور مقیم آلمان و مدیر مجله ادبی «گردون» است که در نخستین سالهای دهه ۷۰، توقیف آن بازتاب فراوانی در محافل داخلی و خارجی داشت.
بخشی از گفتوگوی او با نشریه «الفبا» در شرح ماجرای دیدارش با #سیدابراهیم_رئیسی :
روز ۱۹ آذر ۱۳۷۰ بازجویم حکم توقیف موقت گردون را به دستم داد. از آنجا مستقیم به اداره مطبوعات ارشاد رفتم و آقای مدیرکل گفت کاری از دستش ساخته نیست. بعد به شرکت تعاونی مطبوعات رفتم و برای اولین بار با #محسن_سازگارا مدیرعامل شرکت تعاونی مطبوعات آشنا شدم. او آنروز خیلی با من حرف زد و گفت باید تلاش کنیم تا این حکم را بشکنیم. از یکسو او میدوید، از سویی #حمید_مصدق و از سوی دیگر خودم.
یکی از غمانگیزترین دورههای زندگیام همین ۱۸ماه تعطیلی #گردون بود که همه رفتوآمدها، تلفنها و ارتباطهایم قطع شد. یکباره احساس کردم چقدر تنها شدهام. نمیدانستم چه خاکی به سرم بریزم. تنها #سیمین_بهبهانی هر روز به من تلفن میزد و دلداریام میداد. نامهنگاری، ملاقات، دیدار و گفتوگو هیچکدام فایدهای نداشت تا اینکه قاضی پروندهام در دادستانی انقلاب حکم مرا اعلام کرد: «اعدام»[گردون].
فروشکستم. حالا جز نگرانی از حکمی که قاضیام داده بود، وزارت ارشاد هم کنفیکون شده بود. خاتمی رفته بود. در همان زمان داشتم رمان «سال بلوا» را مینوشتم و این جمله جایی خودنمایی میکرد: «ما ملت انتظاریم!» و در انتظار سرنوشت گردون میسوختم. حکم اعدام را برداشتم و به طرف سازگارا راه افتادم. او به من خبر داد که روزهای سهشنبه حجتالاسلام رئیسی دادستان انقلاب، بار عام دارد و قرار شد که من از ساعت ۶صبح سهشنبه آنجا باشم. این سهشنبه رفتنها، چندبار طول کشید و نوبت من نرسید، بار پنجم، ساعت۱۲ من توانستم آقای رئیسی را ببینم. در هر دیدار ۵نفر میتوانستند به ترتیب شماره، وارد اتاق دادستان انقلاب شوند. نفر اول که آخوند پیری بود، به دادستان جوان و خوشتیپ انقلاب گفت اگر اجازه داشته باشد، بماند و به عنوان آخرین نفر با او خصوصی حرف بزند اما رئیسی قبول نکرد. گفت: بفرمایید!..
خودم را معرفي کردم، رئيسي کمي نگاهم کرد، با لبخند گفت: «همون عباس معروفي معروف؟»
«بله همون کرکس شاهنشاهي! همون غول بيشاخودم که هر روز کيهان مينويسه»
«شما بمونيد. نفر بعدي؟»
سه نفر بعدي هم مطلبشان را گفتند و رفتند. دادستان انقلاب گفت: «خب آقاي معروفي، چه ميکنيد؟»
«رمان مينويسم، کتاب چاپ ميکنم، اديتوري ميکنم، هر کار که بشه چون دفترم بازه، اما شما انتشار گردون رو توقيف کردين»
«خب فکر ميکني چرا توقيف شده؟»
«همکاران شما از من ميپرسن چهجوري و با چه پولي اين مجله رنگارنگ را منتشر ميکنم؟»
«اين سؤال من هم هست»
«مجله روي پاي خودش ايستاده، 22 هزار تيراژ داره»
«چند سالته؟»
«سيوسه».
«اين چيزهاي که درباره شما در روزنامهها مينويسن، من فکر کردم بالاي 60 سال رو داري».
آنوقت در کامپيوتر پروندهام را نگاه کرد و گفت: «عجيبه! خيلي عجيبه! لک توي پروندهات نيست»
گفتم: «ميدونم. من حتی سمپات کسي يا چيزي نبودهام»
با حيرت خيرهام شد: «حتي خانمبازي هم نکردهاي؟»
گفتم: «نه! من زن و سه تا دختر دارم».
به پشتي صندلياش تکيه داد با لبخند نگاهم کرد. يک لحظه فکر کردم عجب آخوند خوشسيما و خوشتيپي است. گفت: «پريشب در قم منزل يکي از علما، آقاي فاضلميبدي بودم. قسمتي از کتاب «سمفوني مردگان» شما را خوندم، ميخواستم ازش بگيرم، ديدم براش امضا کردي، بهم نداد. دلم ميخواد بخونمش». اتفاقا نسخهاي از چاپ سوم رمان در کيفم بود. گذاشتم روي ميز. دست به جيب برد که پولش را بپردازد، گفتم:« قابلي نداره». گفت: «نه اين ميز، ميز خطرناکيه. ميز قضا و قدر!» و خنديد: «بايد پولشو بپردازم، شما هم بايد بگيري». 300 تومان را روي ميز گذاشت و گفت: «تعجب ميکنم! چرا اينقدر راجع به شما بد مينويسن؟ امکانش هست فوري کليه گردونها رو به من برسونيد تا شخصا مطالعه کنم و تصميم بگيرم؟». گفتم: «با کمال ميل. فردا براتون ميارم». گفت: «نه! فردا ديره. همين حالا» و تلفن روي ميزش را طرف من گذاشت: «زنگ بزن بيارن فوري» و بعد خواست که ناهار بمانم. تشکر کردم، يک دوره گردون از شماره 1 تا 20 را به دستش دادم و خداحافظي کردم. حدود يک هفته بعد، پرونده من از دادستاني انقلاب «عدمصلاحيت» خورد و به دادگستري ارجاع داده شد. در اين دوره که خاتمي هم در آخرين روزهاي وزارت ارشاد، هيئت منصفه را تشکيل داده بود، باعث شد گردون در دادگاه تبرئه شود. در تاريخ 167ساله مطبوعات ايران، من نخستين مدير مجلهاي بودم که با حضور هیئت منصفه محاکمه و تبرئه شدم. کیهان در تیتر اولش نوشت: «تشکیل هیئت منصفه برای
نجات یک مجله ضد انقلاب»
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
#معرفی_نامزد_اصلح
╔═ 🍃💠🍃════╗
💬 ♨️@gharar1400