پیش از این ، همه چیز داشتم به جز تو ! آنچه مرا از زندگی مأیوس کرده بود همین بود که نمیتوانستم قلبی به مهربانی و عاشقیِ تو پیدا کنم که زندگیام را توجیه کند ؛ که دلیلی برای زندگی کردن و زنده بودن من باشد . حالا من از زندگی چه دارم ؟ به جز تو هیچ:)))
ای خدای پر زور من:)
پناه میبرم به تو از غربتِ دلتنگیهایی
که نمیشود آنها را با کسی قسمت کرد !
من میفهمم که باید صبر کنم و وقتی یکچیزی
نشد حتما حکمتی توش بوده و نباید عجله کنم .
ولی آخه چرا باید همهی اینها برای من اتفاق
بیفته ؟ چراً همیشه من باید صبر کنم ؟ چرا اون
یکی بدون صبر و حکمت کارهاش راست و ریس
میشه ؟ درسته ! من چیزی نمیدونم از بارگاه
کبریایی و شاید اصلاً خود این هم حکمتی داره
هر آدم سالمی برای یکبار هم که شده باید
از خودش بپرسه : داره با عمر و زندگیش
چیکار میکنه ، اما نه وقتی که شبه:)))