[🖤🦋●°]
حاݪ خوݕ؟ :)
🎧 °.• j๑ïท ツ ➺ https://eitaa.com/joinchat/1723203633C5c2b295451
دݪاستدیگر! گاهی به وسعتآسمانے، تنگِ شہادټ می شود...(:🕊
#بیوگرافي
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 30 با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:"این چیه؟" +من سیستم اتاق آقای سهرابی که سیستم
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 31
چیزی از رفتن اکبری نگذشت که برگشت و فیشی که موجودی گرفته بود رو به دستم داد.
مبلغ موجودی رو خوندم و فیش رو به طرفش گرفتم و با نیشخند گفتم:"حالا چی میگی؟ نکنه میخوای بگی اینم دروغ و ساختگیه!!؟"
با قدمای بلند خودش رو بهم رسوند و فیش رو از دستم گرفت و بهش نگاه کرد و بعد خوندنش با نگرانی بهم زل زد و گفت:"این غیر ممکنه! این حسابم مدتهاس که خالیه ومن ازش استفاده نمیکنم..."
بهش غریدم:"حالا که ممکن شده!!..."
از جام برخاستم و در حالی که به سمت در میرفتم گفتم:" من کارمند دزد و مظلوم نما نمیخوام خیلی سریع وسایلت رو جمع میکنی و از اینجا میری!!"
با التماس گفت:"تو رو خدا یه لحظه صبر کنین حتما مشکلی پیش اومده..."
به طرفش برگشتم و گفتم:" حالا که دیدی همه چی لو رفته میگی مشکل پیش اومده؟؟! نه خیر خانم! مشکل تویی که قبل انجام کارت به عاقبتش فکر نکردی!..."
+شما حق نداری به من تهمت بزنی و منو دزد خطاب کنی!
به سمتش قدمای بلند برداشتم و سرش داد زدم:" تو به من نمیگی حق دارم یا ندارم؟! از اولش هم ازت خوشم نیومد و حالا چراش رو میفهمم.!!"
به چشمای خیس اشکش خیره شدم و گفتم:"بهت گفته بودم اینجا جای آدمایی مثل تو نیست!!..."
اشکاش روی گونهاش ریخت و بدون هیچ حرفی و با سرعت از کنارم رد و از اتاق خارج شد.
من هم از اتاق خارج شدم و با عصبانیت رو به جمعیت فضول داخل سالن غریدم:" نمایش دیگه تموم شد! شما احتمالا نمیخواین برین سر کارتون!؟؟"
خانم رفاهی که تا اون موقع سر به زیر جلوی در اتاق حسابداری وایستاده بود جلو اومد و خواست چیزی بگه که بهش توپیدم:"خانم رفاهی لطفا احترام خودت رو نگهدار!!"
خانم رفاهی که دید من بیشتر از اونچه که فکر میکنه عصبیم چیزی نگفت و به اتاقشون رفت.
هنوز توی سالن وایستاده بودم که آرام در حالی که کیفش روی دوشش بود از اتاق خارج شد و به سمت در ورودی شرکت رفت، ولی قبل اینکه به در برسه به طرفم برگشت و خواست چیزی بهم بگه که از گفتنش منصرف شد و با چشمای خیس از اشک از شرکت بیرون رفت.
به سمت اتاقم پا تند کردم و با قرار گرفتنم توی اتاق در رو محکم به هم کوبیدم و روی مبل ولو شدم و عصبی چشمام رو با انگشتام مالش دادم...
اگه هر کسی به جای آرام این کار رو میکرد تا این حد عصبی نمیشدم ولی اون با مظلوم نماییش از اعتمادم سوءاستفاده کرده بود...اون هم درست زمانی که دیگه نسبت بهش احساس نفرت نمیکردم و بر عکس اون رو پاک و مبری از هر اشتباهی میدونستم...
به سمت گوشیم که روی میز افتاده بود رفتم و بار دیگه هم شمارهی پرهام رو گرفتم که باز هم گوشیش خاموش بود و جوابم رو نداد.
دیگه فضای خفهی شرکت رو تحمل نکردم و با پوشیدن کتم از شرکت بیرون زدم.
نیاز به چیزی داشتم که عصبانیتم رو سرش خالی کنم و چه چیزی بهتر از کیسه بکس؟
توی ماشینم نشستم و به سمت باشگاه حرکت کردم و تا بعد از ظهر توی باشگاه موندم و به تن بیجون کیسه بکس مشت زدم.
با هر مشتی که زدم چشمای خیس آرام جلوی چشمم کم رنگ و کم رنگتر شد تا اینکه کمی از فکرش در اومدم و با عصبانیت کمتری راهی خونه شدم...
با ورودم به خونه و دیدن بابا که روی مبل کنار شومینه نشسته بود و روزنامه میخوند با سرعت به سمتش رفتم و بعد سلام کردن روبه روش نشستم و با لبخند پیروزمندانهای بهش خیره شدم که ریز نگاهم کرد و پرسید:"ناراحت به نظر میای، چیزی شده؟..."
-ناراحت به نظر نمیام واقعا ناراحتم.
+خب علتش چیه؟
-علتش تو زرد در اومدن نیروی کاری و باهوشیه که شما استخدام کردین!!
بابا نگاهش متعجب شد و پرسید:"منظورت چیه؟؟"
-منظورم اینه که کارمندی که شما استخدام کردی و به خاطرش هم منو تهدید کردی که حق ندارم اخراجش کنم امروز ۱۰۰
تومن پول گمشدهی شرکت توی حساب اون پیدا شد.
+حساب کی؟ آرام؟!
-بله آرام!
+محاله!!
-فعلا که محال ممکن شده...!
+آراد تو میفهمی چی میگی؟!
-آره پدر من میفهمم!...آرام، خانمی که شما این همه ازش تعریف کردی، در کمال ناباوری ۱۰۰ میلیون پول رو به حساب
خودش ریخته و برای رد گم کنی شماره حسابش رو از رو ی سیستم پاک کرده...
+تو خودت با چشمای خودت دیدی که تهمت میزنی؟
-اگه خودم نمیدیدم که باور نمیکردم.
+ولی من مطمئنم اون این کار رو نکرده.
-آخه شما از کجا این همه مطمئنی؟
بابا مکث کرد و بعد کمی فکر کردن گفت:"حتی اگه با چشمای خودت هم دیده باشی باز هم باور نکن! درسته اون پول لازمه ولی کسی نیست که دست به همچین کاری بزنه..."
-پول لازمه؟چرا؟
✍🏻میم.الف
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#ادیت💛🌿 ↫حُسِیــ♡ـــن↬ ⇠"عَلَیہِالسَلامـ"⇢ 【ٺــاࢪیخروتحــتتأثیࢪقرارࢪدادھ!】 . . . بخشےازسخنان
#ادیت💛🌿
↫حُسِیــ♡ـــن↬
⇠"عَلَیہِالسَلامـ"⇢
【ٺــاࢪیخروتحــتتأثیࢪقرارࢪدادھ!】
⋮❥|@GHELICH_IR•🌥✨•
24.9K
_🌿_
ازرحمٺ خدا ناامیدنشوید؛
ڪہ جزکافر،
هیچ کس از رحمٺش مأیوس نمۍشود! 🍃 :)
_یوسف۸۷
#قطره_ای_ازدریا
🎧 °.• j๑ïท ツ ➺ https://eitaa.com/joinchat/1723203633C5c2b295451
14.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*ذَلَّت
لِقُدرتِکَ الصِّعاب☁️
دشواری ها
به لطف تو
آسان گردد🌱
بخشی از دعای هفتم صحیفه سجادیه📖
🎧 °.• j๑ïท ツ ➺ https://eitaa.com/joinchat/1723203633C5c2b295451
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 31 چیزی از رفتن اکبری نگذشت که برگشت و فیشی که موجودی گرفته بود رو به دستم داد
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 32
+آره پول لازمه. از حاج صادق شنیدم که برادر آرام پارسال تصادف کرده و پاهاش آسیب دیده..حتی دو باری هم زیر تیغ جراحی رفته و کمی بهتر شده ولی همه چی به جراحی سوم بستگی داره که کامل خوب بشه و بتونه راه بره... پدر آرام برای مخارج دو تا عمل قبلی همهی پساندازش رو داده و حالا برای هزینهی بالای این جراحی پولش کمه و خونهاش رو برای فروش گذاشته...آرام هم فقط به خاطر هزینهی عمل برادرش سر کار اومده...
-خب همین کافیه که بخواد همچین کاری رو بکنه!
+اینو گفتم که بدونی من بیشتر از تو اون و خانوادهاش رو میشناسم و مطمئنم همچین کاری نمیکنه. تو هم دقیق شو ببین مشکل از کجای کاره!
خواستم چیزی بگم که دستش رو به نشانه سکوت بالا برد و من ساکت موندم که از جاش برخاست و ازم دور شد و من هم سرجام روی مبل دراز کشیدم و با گذاشتن ساق دستم روی چشمام چشمام رو بستم....
به آرام شاد و سرحال نمیومد همچین مشکلی داشته باشه.
دیگه نمیدونستم چی درسته و چی رو باید باور کنم....
شدیدا دلم میخواست حرفای بابا درست باشه ولی بازهم آنچه با چشمای خودم دیده بودم آزارم میداد و نمیذاشت خواب به چشمم بیاد...
فرداش که کلا بیحوصله بودم و به شرکت نرفتم ولی به نازی زنگ زدم و خواستم اگه قراری برای اون روز هست رو کنسل کنه و اگه خبری از پرهام شد هم بهم خبر بده.
ولی مدتی از تماسم با نازی نگذشته بود که پرهام خودش بهم زنگ زد که با دیدن اسمش روی صفحهی گوشیم سریع جواب دادم و سرش غر زدم:"پرهام تو هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی؟!"
+اول اینکه سلام! دومم اینکه من دو شبه توی بازداشتگاهم و تازه الان آزاد شدم.
-بازداشتگاه برای چی؟!
+پریشب توی مهمونی بودیم که مأمورا ریختن و گرفتنمون تازه همین الان گوشیم رو بهم دادن که با اکبری وتو تماس گرفتم. اکبری بهم گفت که دختره رو چجوری بیرون کردی. بهش گفته بودم سر به سر من نذاره که بد میبینه...
-چه ربطی به تو داره؟؟
+بهت که گفته بودم کاری میکنم که با گریه بزاره و بره.
-پرهام تو چی داری میگی؟! تو که نمیخوای بگی کار تو بوده؟!...
+چرا اتفاقا کار خودم بود!
-پرهام تو چیکار کردی؟!
+هیچی داداش! یه مقدار پول ناقابل رو ریختم به حسابش.
گوشام از چیزی که میشنیدم داغ شد و سرش داد کشیدم:" پرهام تو میدونی چه غلطی کردی و من چجوری اون بیچاره رو بیرون کردم؟!..."
+خودت گفتی یه جوری بیرونش کنم!...حالا چی شده که براش ناراحتی؟؟!
-خفه شو فقط! خفه شو پرهام! آخه نمیتونستی حداقل بهم بگی چه غلطی کردی که آبروی بیچاره رو جلوی بقیه نبرم؟!
+خواستم دیروز بهت بگم که رفتم بازداشتگاه بعدشم نگفتم چون میدونستم بیرونش نمیکنی و من این رو نمیخواستم.
-من که از خدام بود بیرونش کنی، ولی نه اینجوری!...
+نبود آراد دیگه! از خدات نبود که بره! بلکه کلا نمیخواستی بیرونش کنی و فقط داری خودت رو گول میزنی!!
-من که نمیفهمم تو چی میگی. فقط یه چیزی جور کن که به بابا بگی و قضیه رو ماست مالی کنی،...چون اون روی آرام حساسه و به این راحتی با این قضیه کنار نمیاد....
✍🏻میم.الف
﷽📌كاناݪاطلا؏رسانيوطرفداراݧ
📎🇦l¡Akβαr 🇬hel¡ch
خوانندہێارزشيوبینالمللے🤩😎 شاعر🎼 موزێسیڹ🎧 مداح:)🖤
-ممبڕهآۍغریب :)
{ @MashOooGH }
-ارتباطمستقیمباما؛
[ @Bazmi_1384 ]
[ @HASANEIN_IR ]
-درچہارچوݕقۅانیـڹ⛓
[ @zanjirha ]
|●کپیلایۆهاحراماسٺ😑❌