eitaa logo
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
3.4هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
﷽ 𝟑.𝟔𝐤⇢𝟑.𝟕𝐤 ┊كانال‌اطلا؏رسانی‌طرفدارانِ🤍 𒀭𝘼𝙡𝙞 𝘼𝙠𝙗𝙖𝙧 𝙂𝙝𝙚𝙡𝙞𝙘𝙝🌿 ⌗خوانندہ‌ی‌ارزشی!🕊️ ⌗شاعر،موزیسین‌ومداح‌اهل‌بیت!🌱 ⌗وفرزندشهیدسهراب‌قلیچ‌پور☁️• ⌗ کانال پاسخگویی‌به‌ناشناس↶ @alighelichpv ⌗ و خدماتمون↶ @GHELICH_IR_info
مشاهده در ایتا
دانلود
با سلام و عرض شب بخیر به عزیزان کانال شهید بی سر فردا 16 دی تولد یک مرد اسمانی است شهید سهراب قلیچ قراره برای ایشون هدیه هایی بفرستیم 1)ختم قران هر جزی که دوست دارید🌹 2)صلوات🌹 3)ختم سوره یس🌹 4)دعای حضرت زهرا🌹 5)زیارت عاشورا🌹 در هرکدام که مایلید میتوانید شرکت کنید و به ایدی زیر اعلام کنید👇👇 مهلت ختم تا12 شب فردا🌹 @bentalhasan
عَََڪښٖٖٖ :)🍭ٖ 🖼 👌🏻 🎧 🎼 ●° @GHELICH_IR
هدایت شده از زَنجێرهآیماݩ⛓
اطلاع‌ثانوی: حمایتي‌هاشرو؏شد:)✌️🏻☕️ میتونین بہ این آیدی مراجعه کنین برا ثبت حمایتی‌تون @Victory_2020 ولی قبلش حتما شرایط حمایت رو بخونین!:)👀
عَََڪښٖٖٖ :)🍭ٖ 🖼 👌🏻 🎧 🎼 ●° @GHELICH_IR
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 38 دستمال رو روی بینی‌م گذاشتم و از دردی که توی بینی‌م احساس کردم چشمام رو محک
39 به پرهام که هنوز هم چهره‌اش ناراحت بود نگاه کردم و اون در حالی که از روی مبل بلند می‌شد گفت:"من همون روز که به خاطر بیرون کردنش جوش آورده بودی فهمیدم دلت پیشش گیره!عشق حد و مرز و دختر چادری و غیر چادری نمی‌شناسه!...دل تو هم فهمیده آرام با بقیه‌ی دخترای دور برت فرق داره و دنبال پول و تیپ و نشستن توی ماشین گرون قیمتت نیست." در تمام مدتی که پرهام حرف می‌زد من به خودم و آرام فکر کردم. ما خیلی از هم دور بودیم. چه از لحاظ خانوادگی و چه از لحاظ شخصیت. ولی حقیقت این بود که من عاشقش شده بودم بدون اینکه بخوام یا اینکه حتی متوجه بشم! ولی من این حس رو که حالا فهمیده بودم عشقه دوست داشتم. بعد مدتی که از رفتن پرهام گذشت با خوردن تقه‌ای به در برگشتم و به مبینا که توی چارچوب در وایستاده بود نگاه کردم که کامل وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. برای نشستن به سمت میز کارم رفتم و در همون حال از اون هم خواستم که روی مبل بشینه و گفتم:"خب می‌شنوم." بهم نگاه کرد و گفت:"شما ازم خواستین از آرام بهتون اطلاعات بدم و برای همین هم من بیشتر بهش نزدیک شدم و یه جورایی میشه گفت با هم صمیمی شدیم و مثل اینکه آرام خودش هم بدش نمی‌یومد یه مقدار با کسی درد و دل کنه..." با تعجب نگاهش کردم و اون ادامه داد:" آرام بهم گفت که پای برادرش توی تصادف آسیب دیده و دو بار عمل شده و حالا برای اینکه کامل خوب بشه دوباره باید عمل بشه ولی به خاطر هزینه‌ی بالای عمل فعلا نمی‌تونن کاری براش انجام بدن و به همین خاطر یه جورایی برادرش افسرده شده... آرام می‌گفت یه نفر پیدا شده و گفته حاضره هزینه‌ی عمل برادرش رو بده و اون یه نفر... خواستگار آرامه که از وقتی جواب رد شنیده می‌خواد به وسیله‌ی برادرش آرام رو تحت فشار بزاره و راضی به ازدواجش کنه..." می‌دونستم منظورش از خواستگار،همون پسریه که با آرام دیده بودمش و باهاش دست به یقه شده بودم. پس حدسم درست بود! منظور آرام از خریدن عشق، این بود که پسره می‌خواست اون رو با پولش راضی کنه. با صدای مبینا از فکر در اومدم و بهش نگاه کردم که با ناراحتی و چهره‌ای درهم گفت:" امروز که دیدم آرام نیومده، باهاش تماس گرفتم. صداش ناراحت بود و بغض داشت اول که ازش پرسیدم چی شده، چیزی نگفت ولی من ول کن نبودم و انقدر پاپیچش شدم تا اینکه گفت دیشب حال برادرش بد شده و خودش رو از روی ویلچر انداخته...آرام گریه می‌کرد و خودش رو سرزنش می‌کرد که نمی‌تونه خودش رو راضی کنه و به پسره جواب بده. گفت امروزو خونه مونده تا در مورد پیشنهاد خاستگارش فکر کنه." با شنیدن این حرفا عصبی شدم و گفتم:"همین الان بهش زنگ بزن و آدرس بیمارستانی که قراره برادرش رو عمل کنن رو ازش بگیر!" مبینا با تعجب نگاهم کرد و بعد گفتن "چشم" با لبخند معنی داری از جاش برخاست و برای زنگ زدن به آرام از اتاق خارج شد. همون روز که مبینا آدرس بیمارستان رو بهم داد، بدون معطلی به بیمارستان رفتم و با قبول تمام هزینه‌های عمل با دکتربرادرش حرف زدم و ازش خواستم نوبت عمل رو جلو بندازه که دکتر هم قبول کرد. شبش هم با بابا مشورت کردم و ازش خواستم با باباش تماس بگیره و اون رو راضی کنه تا بهمون اجازه بده هزینه رو پرداخت کنیم که بابا از خدا خواسته قبول کرد و نیم ساعتی تلفنی با آقای محمدی حرف زد تا اینکه تونست راضیش کنه و ازش اجازه بگیره... ۝۝ پنج روز از عمل ،امیرحسین، برادر آرام می‌گذشت و من تازه برای اولین بار روز جمعه که برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم. همه‌ی خانواده‌ی آرام از جمله محمدحسین و خانمش به همراه مادرش و آرزو خواهر کوچکتر آرام توی اتاق بودن و امیر حسین رو برای راه رفتن تشویق می‌کردن و این وسط تنها آرام بود که حضور نداشت و این من رو که بیشتر برای دیدن اون اومده بودم،عصبی می‌کرد. به پرستار که زیر بغل امیر حسین رو گرفته بود و کمکش می‌کرد راه بره نگاه کردم که با رسیدنشون به پنجره پرستار ناگهان خودش رو از امیر حسین دور کرد و امیر حسین مجبور شد روی پای خودش بایسته. به جمعیت وایستاده داخل اتاق نگاه کردم که دست از تشویق برداشته بودن و اشک می‌ریختن. دیدن مادرش که گونه‌اش از اشکاش خیس شده بود و با گریه قربون صدقه‌ی پسرش می‌شد صحنه‌ی دلگیری رو به وجود آورده بود و حتی چشمای من هم برای یک لحظه خیس شدن... با شنیدن صدای آرام که با صدای بلند و با تعجب رو به امیر حسین گفت:" داداش!!" برگشتم و بهش نگاه کردم. آرام لبخند به لب داشت ولی اشک چشمش گونه‌اش رو خیس کرده بود و همراه با خنده اشک می‌ریخت. امیرحسین دستاش رو به دو طرف باز کرد که آرام به سمتش دوید و خودش رو توی بغلش انداخت. با اینکه عشق بینشون عشق خواهر و برادری بود، ولی من بهش حسادت کردم و به سمت در اتاق قدمای بلند برداشتم. توی راهروی بیمارستان بودم و با گام‌های بلند به سمت در خروجی میرفتم که آرام از پشت سر صدام زد: -آقای رئیس؟.. ✍🏻میم.الف
عَََڪښٖٖٖ :)🍭ٖ 🖼 👌🏻 🎧 🎼 ●° @GHELICH_IR
122.7K
● • . من‌همان‌رانده‌شده‌از‌در‌غِیرم‌ارباب؛ نیست‌غیر‌ا‌زتو‌مرا‌هیچ‌خریدارحُسِین(:🖤 🍃 @GHELICH_IR 🖇🥀
دݪ‌میرودزِدستم، صاحبدلاݩ‌خدارا... درداڪه‌رازپنهاݩ*‌ خواهدشدآشڪارا↻🌿
عَََڪښٖٖٖ :)🍭ٖ 🖼 👌🏻 🎧 🎼 ●° @GHELICH_IR
Rakate Hashtom.mp3
7.42M
موزیڪ🎼●°🍊 ورژن جدید:)💛 🎧 @GHELICH_IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱✨ ✧صلواٺ‌خاصہ‌ۍامام‌ࢪضا(؏)🍃🌸 🕊مافقیریم‌وࢪضاضامن‌حج‌فقراسٺ بارگاهش‌بہ‌خداقطعہ‌اےازعرش‌خداسٺ ⋮❥|@GHELICH_IR•🌥✨•
•🌿•🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 •🌿• 💛🌿 🎧 °.• j๑ïท ツ ➺ https://eitaa.com/joinchat/1723203633C5c2b295451
00:00 بِخوآنێدمَـــــرآ ٺااِسٺِجابټ‌ڪنمـ شُمـــآࢪا(:🌱
_🌿_ میگفٺ: هۍنگودلم اینطورۍمیخواد دلم اونطورۍمیخواد..., ببین خداچےمیخواد♡ :)🌱 تاوقتۍپیروخواهش هاۍدل باشۍبهـ جایۍنمیرسے...💔 ✍🏻شیخ رجبعلی خیاط
عَََڪښٖٖٖ :)🍭ٖ 🖼 👌🏻 🎧 🎼 ●° @GHELICH_IR
یکي از لحظه‌ها ی شکارشدھ👀💛🎤 🎧 °.• j๑ïท ツ ➺ https://eitaa.com/joinchat/1723203633C5c2b295451
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 39 به پرهام که هنوز هم چهره‌اش ناراحت بود نگاه کردم و اون در حالی که از روی مب
40 با تعجب برگشتم و نگاهش کردم. خودش رو بهم رسوند وگفت:"می‌دونم که یه تشکر خشک و خالی‌من جوابگوی لطفی که شما بهمون کردین نیست.ولی بازم ممنون!" به چهره‌ی شاد و لب خندونش نگاه کردم و بی‌اراده گفتم:"همین لبخندی که روی لب تو نشسته از هر تشکری برام با ارزش‌تره." نگاهش متعجب شد و چشماشو سریع انداخت پایین. از مقابلش گذشتم و به سمت در خروجی بیمارستان پا تند کردم... ۝۝ فرداش آرام شاد رو از توی مانیتور تماشا می‌کردم که با یک جعبه‌ی شیرینی توی دستش توی شرکت می‌چرخید و به کارمندا بابت سلامتی داداشش شیرینی تعارف می‌کرد. چشم از مانیتور گرفتم و برای بار دوم ارقام توی کاغذ رو خوندم ولی چیزی ازش سر در نیاوردم و کلافه نفسم رو بیرون دادم و برای دیدن پرهام از اتاق خارج شدم. دخترا وسط سالن دور آرام جمع شده و حسابی سر و صدا به راه انداخته بودن که با دیدن من که بهشون نزدیک می‌شدم ساکت شدن و به من نگاه کردن. وقتی بهشون رسیدم متعجب و سوالی نگاهشون کردم که مبینا رو به من با شوخی و شیطنت گفت:" آقا به خدا تقصیر آرامه که نمیزاره ما به کارمون برسیم!" آرام بهش چشم غره رفت و گفت:"کوفت بخوری که این همه شیرینی رو خوردی و هنوز هم دهنت داره می‌جنبه و منو راحت می‌فروشی!" مبینا خامه‌ی سر انگشتش رو مکید و گفت:"این که نمک نداشت که بخوام نمک گیر بشم!" خانم رفاهی حرف مبینا رو تایید کرد و گفت:"مبینا راست میگه...این آرام از صبح که اومده نذاشته هیچ کس کار کنه و همه رو دور خودش جمع کرده." چشمای آرام گرد شد و گفت:" خانم رفاهی شماهم؟!" +خب مگه دروغ میگم؟! مبینا به پهلوی آرام سقلمه‌ای زد و گفت:" آرام نمی‌خوای به آقای رئیس شیرینی تعارف کنی؟؟!" مبینا "آقای رئیس" رو غلیظ گفت و من با ابروی بالا پریده آرام رو نگاه کردم که جعبه‌ی شیرینی رو جلوم نگه داشت و بهم تعارف کرد. نگاهم رو ازش گرفتم و با برداشتن شیرینی و تشکر کردن به سمت اتاق پرهام رفتم و در همین حال صدای مبینا رو شنیدم که گفت:" خب دیگه آقای رئیس آخرین نفر بود. بقیه‌اش دیگه مال منه!" آرام جوابش رو داد:"حتی اگه مجبور بشم تا آخر وقت همه‌اش رو یک نفری می‌خورم ولی به شما آدم فروشا هیچی نمیدم!" با این حرفش سر و صدای بقیه رو در آورد و من با قرار گرفتن تو ی اتاق و بستن در دیگه چیزی نشنیدم. پرهام با دیدن چهره‌ی خندون من لبخند معنی‌داری گوشه‌ی لبش نشست و گفت:"می‌بینم این عشقه بد بهت ساخته...!" شیرینی توی دستم رو عمیق بو کشیدم و چیزی نگفتم که پرهام ادامه داد:"فکر کردی چجوری بهش بگی؟" -چی بگم؟ +اینکه عاشقش شدی. -فعلا که مطمئن نیستم این حسه اسمش عشق باشه. تا بعد هم یه فکری برای چجور گفتنش می‌کنم... کاغذ توی دستم رو بالا گرفتم و گفتم:"پرهام من چیزی از این سر در نیاوردم خودت یه نگاهی بهش بنداز نتیجه رو به من بده." پوزخندی زد و گفت:"بایدم سر در نیاری! آخه سرت به جای دیگه گرمه!..." جوابش رو ندادم و لبخند به لب از اتاقش بیرون زدم. پرهام این روزا راه و بی راه بهم متلک می‌گفت و تیکه می‌انداخت و من این متلک‌ها و ناراحتیش رو به خاطر اختلافش با آرام می‌دونستم... ✍🏻میم.الف
عَََڪښٖٖٖ :)🍭ٖ 🖼 👌🏻 🎧 🎼 ●° @GHELICH_IR
ازاون عکسایی که یه حاݪخوݕ دارھ! :))))🌿💛 [● @GHELICH_IR ●]