•🌿•🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 •🌿•
#استوری_جدید
#علی_اکبر_قلیچ 💛🌿
🎧 °.• j๑ïท ツ ➺ https://eitaa.com/joinchat/1723203633C5c2b295451
راهۍستراهعشق،
ڪههیچشکنارهنیسٺ؛
آنجاجزآنکہسربسپارند
چارهنیــــــــــــــــــــسټ! :')🌿
#علی_اکبرقلیچ
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 40 با تعجب برگشتم و نگاهش کردم. خودش رو بهم رسوند وگفت:"میدونم که یه تشکر خشک
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 41
روزها از پی هم گذشت و باز هم پنجشنبه بود و من منتظر اومدن آرام به اتاقم بودم.
با شنیدن تقهای که به در خورد مغرورانه به پشتی صندلی تکیه دادم و با گفتن بفرمایید به در خیره شدم.
وارد اتاق شد و بعد سلام کردن در رو پشت سرش بست و به سمت میز کارم اومد و بدون اینکه به من نگاه کنه و در مقابل نگاه خیرهی من کاغذای توی دستش رو روی میز گذاشت و منتظر امضای من موند.
مدتی رو منتظر به زمین چشم دوخت و وقتی دید من هیچ حرکتی نمیکنم، متعجب نگاهم کرد و گفت:" نمیخواین امضاش کنین؟؟"
لبخندی گوشهی لبم نشست و همانطور که به چشماش زل زده بودم گفتم:"چرا انقدر عجله داری؟"
+من عجله ندارم.
-ولی به نظر میاد خیلی دوست نداری اینجا بمونی.
+نه اینجوری نیست.
-پس دوست داری بمونی؟؟
با گیجی و کلافگی گفت:" ببخشید من متوجه نمیشم. چه ربطی داره که من بخوام برم یا بمونم؟؟"
-برام مهمه.
+چی براتون مهمه؟
خودم رو مشغول بررسی ارقام روی کاغذ نشون دادم و گفتم:"اینکه بدونم چه حسی نسبت بهم داری..."
با اینکه سرم پایین و چشمم به کاغذ روی میز بود ولی میدونستم با چشمای گرد شده نگاهم میکنه.
سرم رو بالا گرفتم تا نگاهش کنم که بهم پشت کرد و گفت:" من بیرون منتظر میمونم تا کارتون تموم بشه..."
یه قدم به سمت در برداشت که گفتم:"من فقط ازت پرسیدم چه احساسی نسبت به من داری و تو اگه سختته میتونی جواب ندی. دیگه چرا فرار میکنی؟!"
به طرفم برگشت و گفت:" من فرار نکردم. اصلا چرا شما باید یه همچین سوالی رو بپرسین؟؟"
-چون میخوام بدونم تو هم احساسی که من نسبت به تو دارم رو نسبت به من داری یا نه.
چهرهاش اخمو شد و پرسید:" میتونم بپرسم احساس شما نسبت به من چیه؟"
-حس دوست داشتن...
✍🏻میم.الف
هدایت شده از 🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
دݪمیرودزِدستم،
صاحبدلاݩخدارا...
درداڪهرازپنهاݩ*
خواهدشدآشڪارا↻🌿
#علیاکبرقلیچ