جان پس از عمری دویدن لحظهای آسوده بود
عقل سـَرپیچیده بود از آنچـہ دل فرموده بود!
عقلکامل بود ، فاخر بود ، حـرف تازه داشت
دل پریشان بود ، دل خون بود دل فرسوده بود :]]]
عقل منطق داشت ، حرفش را به کرسـي مینشاند
دل سراسر دست و پا می زد ، ولی بیهوده بود .
من کی ام؟! باغیك چون با عـطر عشق آمیختم ،
هر اناری را کہ پروردم به خون آلوده بود .