1_881115366.mp3
11.41M
#کارگاه_انصاف ۲۷
▪️ظلم، گستاخی، بیادبی و .... آنجایی خطرناکتر میشود که؛
در حق کسانی از ما سر میزند ، که حق ولایت برما دارند!
مخصوصا اگر با ما مقابله به مثل نکنند و کریمانه از کنارمان رد شوند!
💥محال است چنین کسی عاقبت بخیر از دنیا برود؛ مگر آنکه جبرانش کند...
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_عالی
@GOOLLEYAS
1_888049057.mp3
10.64M
#کارگاه_انصاف ۲۸
▪️انسانها هرچه به الله شبیهتر میشوند؛
بیشتر از سوی کسانی که در حق آنها عمری نیکی کرده، مورد ظلم قرار میگیرند..
← و اما، کرامت و بزرگواری آنان در برخورد با نادانیها و جسارتهای دیگران، عاقبتی سنگین تر را برای افراد گستاخ، مترتب میکند.
#استاد_شجاعی 🎤
@GOOLLEYAS
✨🌹روز مبعث بزرگترین و عزیزترین روز تاریخ است.🌹✨
رهبرانقلاب: روز #مبعث، بیشک بزرگترین روز تاریخ بشر است؛ زیرا هم آن کسی که طرف خطاب خداوند قرار گرفت و مأموریت بر دوش او گذاشته شد - یعنی وجود مکرّم نبىّ بزرگوار اسلام صلّیاللَّهعلیهوآلهوسلّم - بزرگترین انسان تاریخ و عظیمترین پدیده عالم وجود و مظهر اسم اعظمِ ذات اقدس الهی است؛ یا به تعبیری خودِ اسم اعظم الهی وجود مبارک اوست و هم از این جهت که آن مأموریتی که بر دوش این انسانِ بزرگ گذاشته شد - یعنی هدایت مردم به سوی نور، برداشتن بارهای سنگین از روی دوش بشر و تمهید یک دنیای مناسبِ وجود انسان و بقیه وظایف لایتناهی #بعثت انبیا - وظیفه بسیار بزرگی بود. یعنی هم مخاطب بزرگترین است؛ هم وظیفه بزرگترین است. پس، این روز بزرگترین و عزیزترین روز تاریخ است. ۱۳۷۷/۰۸/۲۶
@GOOLLEYAS
هدایت شده از گل یاس
1_888136410.mp3
11.75M
#کارگاه_انصاف ۲۹
♨️ خدایی که به انصاف امر میکند ؛
چرا خود در حق بعضی بندگانش ظلم میکند؟
بعضی در آسایش و نعمت غوطهورند و بعضی در نکبت و گرفتاری!
#استاد_شجاعی 🎤
@GOOLLEYAS
16.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چالشی تربن موزیک ویدئوی این روزها
@GOOLLEYAS
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 تو کدوم وَری هستی؟
دو راه بیشتر نداری!
🎙 #استاد_پناهیان
@GOOLLEYAS
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظه شهادت یکی از مدافعان حرم؛ با لبخند و خرسند ...
انگار نه انگار که درحال شهادته
🌹شادی روحش صلواتی هدیه کنید
@GOOLLEYAS
. .
#شهیدانه
#شهدا اینقدر مهربانند😇 که ☘
دست من و شما رو میگیرند😘و تو سفره
پربرکت #شهید و #شهادت دعوت میکنن...👌
مطمئنا کسی که #خالصانه
و با تمام وجود 💪
بهشون #متوسل بشه
دست خالے بر نمیگرده🖐🏻🌱
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
.
@GOOLLEYAS
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستور مهم رهبر انقلاب به افسران جنگ نرم
@GOOLLEYAS
گل یاس
✍🏻سرگذشت واقعی شهیده زینب کمائی قسمت 8️⃣2️⃣ اوضاع شهر روز به روز خراب تر می شد. بازار و مغازه ها تع
✍🏻سرگذشت_واقعی #شهیده_زینب_کمائی
قسمت 9️⃣2️⃣
بابای مهران ما را سوار یک کامیون کرد. کامیون دو کابینه بود. همه ی ما توی اتاقک کامیون نشستیم و به سمت پل ایستگاه ۱۲ رفتیم. پل را بسته بودند و اجازه ی عبور از پل را نمی دادند. اجباراً به زیارتگاه «سید عباسی» در ایستگاه ۲۱ رفتیم. دخترها در زیارتگاه حسابی گریه کردند و متوسل به سیدعباس شدند که راه بسته بماند. تعداد زیادی از مردم در زیارتگاه سید عباسی و خیابان های اطراف منتظر بودند که پل ایستگاه ۱۲ یا ۷ باز شود. چند ساعتی گذشت که خبر باز شدن پل ایستگاه ۷ را دادند و ما توانستیم از آن مسیر از شهر خارج بشویم. روز خارج شدن از آبادان برای همه ی ما روز سختی بود. با کامیون به ماهشهر رفتیم.
خانه ی عمه ی بچه ها در منطقهٔ شرکتی ماهشهر بود. جمعیت آنها زیاد بود و جایی برای ما نداشتند. ما فقط یک شب مهمان آنها بودیم و روز بعد به رامهرمز به خانه ی پسرعموی بابای مهران رفتیم. مینا و مهری از روز خارج شدنمان از آبادان اعتصاب غذا کرده بودند و چیزی نمیخوردند. البته شهرام یواشکی به آنها بیسکویت و نان می داد.
یک هفته در خانه ی پسرعموی جعفر ماندیم. آنها مقید به حجاب و رعایت مسایل شرعی نبودند. پسر بزرگ هم داشتند و دخترها خیلی معذب بودند. هرکدام که می خواستند دستشویی بروند یا وضو بگیرند من همراهشان میرفتم. آنها هر روز در خانه نوار می گذاشتند و بزن و برقصں می کردند. ما دیگر تحمل ماندن در آنجا را نداشتیم. سالها قبل ما از دختر آنها در آبادان، ماه ها پذیرایی می کردیم تا او دورهٔ تربیت معلم اش را تمام کرد. اما آنها در مدت اقامت را در خانه شان رفتار خوبی نداشتند؛ طوری که من و مادرم احساسی می کردیم و خار نشسته ایم.
آبان ماه بود و سرما از راه رسیده بود. دخترها لباس کافی نداشتند. به بازار رفتم و برای آنها لباس خریدم. روزهای سختی بود؛ آدم، یک عمر حتی یک روز هم خانه ی کسی نرود و مزاحم کسی نشود، ولی جنگ بلایی بر سرش بیاورد که با پنج تا بچه در خانه ی فامیل آواره شود و احترامش از بین برود. در یکی از همان روزهای سخت، من بعد از خرید لباس برای بچه ها، مقداری گوشت و میوه و سبزی خریدم و به خانه برگشتم. زن پسرعموی جعفر و چند تا از زن های همسایه در کوچه ایستاده بودند؛ تا مرا دیدند و چشمشان به مواد غذایی افتاد، با تمسخر خندیدند و گفتند: مگر جنگ زِدِه یَل، برنج و خورش هم میخورند؟ انتظار داشتند که من به بچه هایم نان خالی بدهم. فکر می کردند که ما فقیریم. در حالی که ما در آبادان برای خودمان همه چیز داشتیم و بهتر و قشنگ تر از آنها زندگی می کردیم.
بابای مهران دوباره به ماهشهر برگشت. باید ماهشهر می ماند. پالایشگاه آبادان از بین رفته بود. پسرها هم که آبادان بودند. من و مادرم و دخترها و شهرام در رامهرمز اسیر شده بودیم. یک روز از سر ناچاری و فشار، پرسان پرسان به سراغ دفتر امام جمعه ی رامهرمز رفتم. وقتی دفتـــر او را پیدا کردم و امام جمعه را دیدم، از او خواستم که به ما یک اتاق بدهد تا با دخترهایم با عزت زندگی کنم.
حتی گفتم: کرایه ی خانه هم می دهم. شوهرم کارگر شرکت نفت است و حقوق می گیرد. امام جمعه جواب داد: جنگ زده های زیادی به اینجا آمده و در چادرهای هلال احمر ساکن شده اند. گفت: شما هم می توانید با بچه هایتان در چادر زندگی کنید. من که نمی توانستم چهار تا دختر را توی چادر که در و پیکر ندارد و امنیت ندارد، نگه دارم. چهار تا دختر جوان چطور در چادر زندگی کنند؟ بعد از اینکه از همه ناامید شدم، خودم هر روز دنبال خانه می رفتم. خیلی دنبال خانه گشتم، اما جایی را پیدا نکردم.
پسرعموی جعفر کنار خانه اش یک خانه باغی داشت. وسط باغ، یک خانه ی کوچکی داشتند که سقفش از چندل بود و در تمام سقف، گنجشک ها و پرنده ها لانه کرده بودند. خانه باغی از چوب ساخته شده بود و موش های زیادی در آن زندگی می کردند. بعد از یک هفته عذاب همنشینی با فامیل نامهربان، و تمسخر و اذیت هایشان، به آن خانه رفتیم. حاضر شدیم با موش و گنجشک زندگی کنیم، اما زخم زبان فامیل را نشنویم. البته بعد از رفتنمان به خانه باغی، زخم زبان ها و اذیت ها چند برابر شد. از یک طرف، موش ها توی ساک و وسایلمان می رفتند و بعضی از لباس ها را خورده بودند و گنجشک ها روی سرمان فضله می ریختند، و از طرفی فامیل هم همچنان به ما دهن کجی می کرد. در خانه باغی یک میز قراضه ی چوبی بود که ما از سر ناچاری، وسایلمان را روی آن گذاشتیم. آن خانه آشپزخانه و حمام نداشت. به بازار رفتم و یک فِرِیمِز و یک بخاری فوجیکا خریدم. از درد بی جایی، فریمز را توی توالت می گذاشتم و هر وقت میخواستم غذا درست کنم، آن را توی راهرو می کشیدم و غذا درست می کردم.
ادامه دارد...
@GOOLLEYAS