هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
چارلی چاپلین:
با پدرم رفتم سیرک، یه زن و شوهر با 4 تا بچه شون جلوی ما بودند.
قیمت بلیط ها رو که اعلام کردن، مرد نگاهی به همسرش انداخت، معلوم بود که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند.
ناگهان پدرم یک اسکناس صد دلاری روی زمین انداخت، پول را از زمین برداشت و به مرد گفت:
ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد.
مرد که متوجه موضوع شده بود، بهت زده گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچه هايش شرمنده نشود، کمک پدر را پذیرفت.
بعد از اينکه داخل سیرک شدن، ما آهسته از صف خارج شدیم و بدون دیدن سیرک به خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم، آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم..
💫بیایید ثروتمند زندگی کنیم، به جای آن که ثروتمند بمیریم.💫
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
به جمال الدین گفتند:
استعمارگران همانند گرگانند
جمال الدین گفت:اگر شما گوسفند نباشید
آنان نمی توانند گرگ باشند!
چشم انسان کور باشد
بهتر از این است که بینش و
طرز تفکر او کور باشد
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
#داستانهای_ڪوتاه
#پوریای_ولی_و_مبارزه_با_نفس
پوریاى ولى، مردى بود قوى، قدرتمند و معروف، با تمام پهلوانان معروف زمان کشتى گرفت و پشت همه را به خاک رسانید.
زمانى که به اصفهان رسید، با پهلوانان اصفهان هم کشتى گرفت و همه را به خاک انداخت.
از پهلوانان شهر درخواست کرد بازوبند پهلوانى مرا مُهر کنید، همه مُهر کردند جز رئیس پهلوانان شهر که با پوریا هنوز کشتى نگرفته بود.
گفت من با پوریا کشتى مى گیرم، اگر پشتم را به خاک رسانید بازوبندش را مُهر مى کنم.
قرار کشتى را روز جمعه در میدان عالى قاپو گذاشتند تا مردم جاى تماشاى آن کشتى کم نظیر را داشته باشند.
پوریای ولی، شب جمعه پیرزنى را دید حلوا خیر مى کند و با لحنى ملتمسانه مى گوید از این حلوا بخورید و دعا کنید خداوند حاجت مرا بدهد.
پوریا پرسید مادرم، حاجت تو چیست؟
گفت: پسرم در رأس پهلوانان این شهر است، بناست فردا با پوریاى ولى کشتى بگیرد، او نان آور من و زن و فرزند خود است، اقوامى داریم که به آنها هم کمک مى کند، مى ترسم با شکست او، حقوقش قطع شود و معیشت ما دچار سختى و مضیقه گردد.
پوریاى ولى همان وقت نیت کرد به جاى آنکه پشت پهلوان معروف اصفهان را به خاک برساند، پشت نفس را به خاک اندازد.
بر این نیت بود تا با آن کشتى گیر روبرو شد.
وقتى به هم پیچیدند، دید با یک ضربه مى تواند او را به خاک اندازد ولى به صورتى کشتى گرفت که پشتش به خاک رسید تا نان جمعى قطع نشود و علاوه دل آن پیرزن شاد گردد و خود هم نصیبى از رحمت خدا شامل حالش شود.
نامش در تاریخ پهلوانى به عنوان انسانى والا، جوانمرد، با فتوت و با گذشت ثبت شد و امروز قبرش در گیلان زیارتگاه اهل دل است.
📚منابع:
1. جامع النورین مشهور به انسان، اسماعیل سبزواری، صفحه 234
2. توبه آغوش رحمت، حسین انصاریان، صفحه 131
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
#کپی_بدون_لینک_ممنوع👆
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است..
به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟
جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟!
آن عارف بزرگ گفت:
از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم...!
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
#کپی_بدون_لینک_ممنوع👆
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
وقتی عطسه می کنید قلب شما به اندازه یک میلیونیم ثانیه می ایستد!
دلیل این که بعد از عطسه کردن واژه «عافیت باشه» به کار برده میشود همین موضوع است!
در واقع منظور این است که قلبتان سلامت باشد!
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
#کپی_بدون_لینک_ممنوع👆
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
♦️زني پشت چراغ قرمز دست فروشي ميکرد هيچکس به زن توجه نميکرد.!
🔹چندمتر آن طرف تر زني خودفروشی
می کرد
هيچکس به چراغ قرمز توجه نميکرد.!!!
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
#کپی_بدون_لینک_ممنوع👆
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
#فوقالعاده
#ماجرای_نماز_بدون_وضوی_امام_جماعت
دکتر حسام الدین آشنا در یادداشتی نوشت:
حدود ۲۰ سال پیش منزل ما خیابان ۱۷ شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشنهای مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می رفتیم یش نماز مسجد حاج آقایی بود بنام شیخ هادی که امور مسجد را انجام میداد و "معتمد" محل بود.
یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که وضوخانه در آنجا واقع بود رفتم.
منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در این حين، در یکی از دستشوییها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد، دستشویی را ترک کرد.
من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو میگیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد "محراب" شد و یکسره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند من که کاملا گیج شده بودم سریعا به حاج علی که سالهای زیادی با هم همسایه بودیم گفتم:
"حاجی شیخ هادی وضو ندارد."
خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون ولی وضو نگرفت.
حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب فرادا می خوانم.
این ماجرا بین متدینین پیچید، من و دوستانم برای "رضای خدا،" همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و "مامومین" کم کم از دور شیخ "متفرّق" شدند تا جائیکه بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند.
زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت، بچه های شیخ هم برای این آبروریزی، پدر را ترک کردند.
دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود آیا اصلا "مسلمان" است؟ آیا جاسوس است؟ و آیا...
شیخ بعد از مدتی محله ی ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود.
بعد از دوسال از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به "عمره" مشرف شدیم در مکه بخاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم.
بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد.
روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم، پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا "جای آمپول" را "آب بکشم."
درحال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به "یاد" شیخ هادی افتادم چشمانم سیاهی می رفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند.
نکند آن بیچاره هم می خواسته جای آمپول را آب بکشد.! نکند؟! ؟! نکند؟!
دیگر نفهمیدم چه شد.!
به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر میکردم که چگونه من نادان و دوستان و متدینین نادان تر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم.
خانواده اش را نابود کردیم.
از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم.
به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی میگردم.
او گفت: شیخ دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود.
پس از خداحافظی با حاج احمد یکراست به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم.
خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم بعد چند دقیقه جستجو پیر مردی با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن می خواند سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد و گفتم ببخشید من دنبال شیخ هادی میگردم ظاهرا از دوستان شماست، شما او را می شناسید؟
پیرمرد سری تکان داد و گفت:
دو سال پیش شیخ هادی در حالیکه بسیار ناراحت و دلگیر بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد، من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم.
بسیار تعجب کردم و علتش را پرسیدم او در جواب گفت:
من برای "آب کشیدن" جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده ام، خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند، خانواده ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند و دیگر نمی توانم در این شهر بمانم، فقط شما شاهد باش که با من چه کردند.
بعد از این جملات گفت:
قصد دارد این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند که در جوار حرم امیرالمومنین(ع) مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم.
ناگهان بغضم سرباز کرد و اشکهایم جاری شد که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم.
الان حدود ۲۰ سال است که از این ماجرا می گذرد و هر کس به نجف مشرف میشود من سراغ شیخ هادی را از او میگیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست.
"دوستان، ما هر روز چقدر آبروی دیگران را می بریم؟! چقدر زندگی ها را نابود می کنیم؟"
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
#کپی_بدون_لینک_ممنوع👆
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
برف شدید میبارید و هوا خیلی سرد بود.
دختری با سر و وضعی ژولیده در خیابان ها قدم میزد، و هر وقت به ویترین مغازه ای میرسید کمی مکث میکرد و با حسرت به آنها نگاه میکرد.!
دو رو برش شلوغ بود و پر از آدمهایی که برای خرید آمده بودند، دخترک احساس سرما کرد و فکر جایی برای گرم ماندش بود، بیخیال ویترین ها شد و به راهش ادامه داد تا به یک رستورانی رسید ، بوی غذا اون رو دیوونه کرده بود، از پشت شیشه مرغ های بریانی رو میدید که به سیخ شده بودن و داشتند روی آتیش میچرخیدند.!
دخترک عمیق بوی آنها رو استشمام می کرد، دستانش را به شیشه زد تا با آن آتیش دستانش را گرم کند در همین حین یکی از کارکنان رستوران با عصبانیت بیرون اومد و گفت:
چیکار داری میکنی ، شیشه رو کثیف کردی،!!
دخترک گفت داشتم دستاموو ...
خدمت کار رستوران حرفش راقطع کرد و گفت: سریع از این جا برو!
دخترک خسته و ناراحت به راهش ادامه داد تا بیرون مغازه ای کنج دیواری رو دید ، آنجا نشست و سرش را پایین انداخت و سخت زانو هاشو بغل کرد تا شاید گرم شود، بعد از گذشت چند دقیقه دخترک حس کرد سکوت همه جا رو فرا گرفته است، و خیابان خلوت شده مردی را دید که به سمتش می آید یک مرد حدودا چهل ساله با کت و شلوار و چهره ای زیبا.!
دخترک بهش گفت شما کی هستین؟؟
مرد لبخندی زد و گفت مهم نیست ولی تو با این سرو وضع تو این سرما چیکار میکنی ؟ پدر و مادرت کجان؟
دختر گفت: من تنهام نه پدری دارم نه مادری چند سال پیش اون ها رو از دست دادم.!!
مرد ناراحت شد و دست دخترک رو گرفت و او را از زمین بلند کرد و گفت با من بیا تا برویم برایت لباس گرم بخریم و بعد از آن به خانه من بیا همسرم عاشق دختر است و ما هم بچه دار نمیشیم حتما با دیدن تو خوشحال می شود.
دخترک خوشحال شد و قبول کرد، رفتن و لباس ها رو خریدن و در هنگام بازگشت از جلوی همون رستورانی که رد شده بود در حال گذشتن بودن که دوباره چشم دخترک به آن مرغ های بریان شده افتاد، مرد فهمید دخترک گرسنه است و به دخترک گفت:
میخواهی برایت از آن مرغ های بریان شده بخرم؟!
دخترک سرش را پایین انداخت و از خجالت حرفی نزد!
مرد از این سکوت فهمید که دخترک خجالت می کشد که بگوید اره و به داخل رستوران رفت و مرغ بریان شده را گرفت و به دخترک گفت حالا بریم خونه و مرغ را آنجا در کنار همسرم بخوریم.
سوار ماشین شدن و به راه ادامه دادن تا به یه خونه خیلی بزرگ و شیک رسیدن دخترک که از دیدن خانه مات و مبهوت شده بود به آن خیره شد.
مرد دست دخترک را گرفت و وقتی تو حیاط خونه رسیدن فریاد زد عزیزم ببین کی اومده...!
وقتی به در خانه رسیدن، زن آن مرد با دیدن دختر خوشحال شد و دخترک رو محکم بغل کرد و همان جا از مرد پرسید که اونو را از کجا آورده؟
مرد هم تمام ماجرا رو برای زنش تعریف کرد، همسر مرد ناراحت شد و رو به دخترک کرد و گفت آخه دختری به این معصومی چرا سرنوشتش اینگونه است، بعد از آن پتویی به دور دخترک کشید و به او گفت برو کنار شومینه تا گرم شوی من هم میروم تا غذا رو آماده کنم.
بعد از چند ساعت غذا آماده شد ؛ همسر مرد دخترک را صدا زد، دختر وقتی به میز غذا رسید اون چیزی رو که میدید باور نمیکرد یه میز بزرگ و با چندیدن نوع غذا متفاوت، دخترک شروع به خوردن غذا ها کرد از هر نوع غذا تا میتوانست مقداریش رو میخورد و همسر مرد محو تماشای غذا خوردن دخترک شده بود..!
بعد از اتمام غذا چشمان دخترک داشت سنگین و سنگینتر میشد همسر مرد دخترک رو به اتاق برد و تخت خوابش را نشان داد دخترک روی تخت دراز کشید و همین که همسر مرد خواست پتو رو ، روی دخترک بکشه... ناگهان دخترک دوباره صدای شلوغ خیابون و مردمو شنید و سرش رو بالا آورد و دید همون کنج دیواره و چیزهایی که دیده بود چیزی جز خواب نبود :(
💫داستان میخواد بگه خیلیا هستن داشتن چنین وضعی رو فقط توی خواب میتونن ببینن، خیلیا تو حسرت یه لقمه نون درستو حسابین نمونش بچه های کار!😢
خدایا تو این اوضاع اقتصادی و این گرونیا که مسئولین کاری برا مردم نمیکنن، خودت هوای دست پایینا و ضعفا رو داشته باش🙏💫
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
#کپی_بدون_لینک_ممنوع👆
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
💢 چرا با #هیاتها و #اقامه عزای امام #حسین(ع) مخالفند؟
چون فرهنگ #عاشورا و هیات عاشورایی محل تربیت نسلی همانند حججی هاست.
دشمن به درستی متوجه #نقطه_قوت ما شده است.
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2