❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت41
محمد: چرا روزهی سکوت گرفتی؟
ارمیا: چون امون نمیدید، یک ریز حرف میزنید. گلوله خورده تو کتفم
البته نزدیک گردنم، گلوله رو در آوردن؛ سه روزم بیمارستان بستری بودم،
تازه مرخص شدم!
صدرا: پس چرا بهمون زنگ نزدی؟
ارمیا: نمیخواستم آیه رو نگران کنم، اون تحمل این اضطرابا رو نداره!
محمد: خوبه میدونی و اینطوری اومدی!
ارمیا: باید یهدفعه میومدم، هر نوع زمینهچینی باعث ترس بیشترش
میشد! اینطوری دید که سالمم و رو پای خودم ایستادم. راستی الان
یوسف و مسیح هم میرسن، غذای اضافی برای سه تا رزمندهی گرسنه
دارید؟
صدرا: نگران نباش، برای ده تای شما هم دار یم!
ارمیا: خوبه! خیلی وقته غذای خونگی نخوردن، روشون نمیشد بیان
وگرنه همهی آخر هفتهها اینجا بودن!
صدرا: ما که اهل تعارف نیستیم، چرا نیومدن؟!
ارمیا: عادت نداریم خودمونو به کسی یا جایی تحمیل کنیم؛ مهم نیست
چند سالمون باشه اما همیشه اون حس تنها گذاشته شدن توی وجود ما
باقیمیمونه، برای آدمایی که توی خانواده بزرگ شدن، شاید راحت باشه
که جایی برن اما ما فرق داریم، ما میترسیم از اینکه باز هم خواسته
نشیم!
محمد دستی به پشت ارمیا زد و گفت:
_قرار بود همگی برادر باشیم؛ قرار بود خانواده بشیم، قرار بود برای هم
پشت باشیم، خجالت تو کارِ ما نیست.
صدرا: بریم که منتظر مائن، الان هم پسرا میرسن.
همانطور که از پلهها پایین میرفتند محمد گفت:
_صبح با من میای بریم بیمارستان تا ببینم چه بلایی سر خودت آوردی!
ارمیا خندهای کرد و گفت:
_تخصصت قلبه آقای دکتر، قلب من الان در بهترین وضعیته؛ توی کارِ
همکارات سرک نکش که کلاهتون میره تو همها!
در خانهی محبوبه خانم را که باز میکردند، صدای زنگ خانه هم آمد.
صدرا از همانجا گفت: _من میرم در رو باز میکنم.
ارمیا که وارد شد آیه هنوز همانجا نشسته بود. زینب روی پایش نشسته
و با دستهای کوچکش صورت مادر را نوازش میکرد. ارمیا که
عاشقانههای مادری-دختری را تماشا میکرد، قند در دلش آب میشد. نگاه
آیه که بالا آمد به چشمان ارمیا که رسید، موجی از نگرانی به سمت ارمیا
پاشیده شد. ارمیا بیصدا لب زد:
_خوبم، نگران نباش!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت42
به سمت آیه رفت و تا کنارش روی مبل نشست، در باز شد و مسیح و
یوسف وارد شدند. صدای سر و صدای پسرها که در خانه پیچید محبوبه
خانم گفت:
_خدایا شکرت که توی این خونه هم صدای شادی پیچید!
صدرا رو به مادرش کرد و گفت:
_بیا مامان، بیا گوش اینا رو بپیچون که پسرای ناخلف شدن!
یوسف صدرا را نمایشی هُل داد و گفت:
_مکه چیکار کردیم، چرا بُهتون میزنی؟
صدرا: بُهتون کجا بود؟ شما چرا توی این مدت اینجا نمیومدید؟ مامان،
اینا خجالت میکشیدن بیان اینجا، خودت بیا گوششون رو بپیچون!
محبوبه خانم که غم در چشمانش نشسته بود با لحنِ غم انگیزی گفت:
_شما که هستید زندگی رنگ زنده بودن میگیره، شما که میرید، روحِ
زندگی میره؛ هر وقت تونستید بیایید، شما هم برام مثل سینا و صدرا
هستید!
آه کشید و ادامه داد:
_حالا هم بیایید سر سفره غذا سرد شد!
مسیح و یوسف به سمت محبوبه خانم رفتند و کنارش قرار گرفتند. مسیح
گفت:
_ببخشید، دیگه ناراحت نباشید!
یوسف ادامه داد:
_اصلا ما هر روز میایم اینجا!
صدرا اعتراض کرد:
_دیگه پررو نشید، یه تعارف کردیما!
محبوبه خانم لبخندی زد و گفت:
_چیکار به پسرای من داری صدرا؟ کلاهمون میره تو هم ها!
همه خندیدند؛ شاید نیاز بود که فضا از غم خارج شود. لبخندی که روی
لبهای آیه نشست دل مَردی را آرام کرد که درد در تمام تَنش نشسته
بود.
همه دور سفره نشسته بودند
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت43
زینب روی پای ارمیا نشسته بود و هرچه
آیه میگفت:
_بشین کنار بابا، دست بابا درد میکنه!
لج میکرد و میگفت:
_من که رو دستش ننشستم، رو پاشم!
ارمیا هم میخندید و میگفت:
_کاری با دخترم نداشته باش!
زینب به دست چپ ارمیا که سالم بود تکیه داده بود و به این ترتیب
امکان غذا خوردن را از او گرفته بود. آیه نگاهی به سفره انداخت و گفت:
_چی میخوری؟
ارمیا: یهکم از اون کشک بادمجونا برام میریزی؟
آیه ظرف مقابل ارمیا را برداشت و برایش غذا ریخت و مقابلش گذاشت.
اشکالی دارد که قند در دل ارمیا آب کنند برای این غذایی که همسرش
برایش کشیده است؟
ارمیا خواست نان بردارد که دید قدرت حرکتی ندارد. آیه آهی کشید و
بشقاب را به سمت خود کشید. لقمهای به دست زینب داد و لقمهای به
سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرکتی برای گرفتن آن از خود نشان نداد. آیه
نگاهش را به او دوخت و لقمهی در دستش را مقابلش تکان داد:
_نمیگیری؟
ارمیا: اول خودت بخور!
آیه: منکه مجروح نیستم!
ارمیا: منم که دو دقیقهی پیش رنگم به گچ دیوار شبیه نبود، اول خودت!
زهرا خانم با لبخند به آنها نگاه میکرد. زیر گوش حاج علی چیزی گفت
و نگاه آنها روی دست آیه ماند و لبخند زدند. صدرا زیر گوش رها گفت:
_یاد بگیر!
رها ابرویی بالا انداخت و گفت:
_تو هم برو مصدوم برگرد منم برات لقمه میگیرم!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت44
آیه گفت:
_این برای من بزرگه!
ارمیا از دستش گرفت:
_حالا برای خودت درست کن و بخور، بعد من اینو میخورم!
آیه لبخند زد. اشکالی دارد قند در دل این دو آب شود؟ سید مهدی، تو که
ناراحت نمیشوی؟ تو که میدانی آیه حق خوشبختی را دارد؟ لبخندت از
همینجا هم پیداست!
غذا خوردن هم گاهی شیرینترین خاطرهها میشود؛ گاهی شوخیها و
خندههای بعد از غذا هم خاطره میشود. همیشه که در جمعهای دو نفره
خاطرات ساخته نمیشوند؛ گاهی میان جمعی که همه داغ در دل و لبخند
بر لب دارند هم خاطرات زیبایی برای زوجها ساخته میشود!
زینب را که روی تختخواب گذاشت، آیه با دو استکان چای به لیمو به
استقبالش آمد. روی مبل مقابل هم نشستند و آیه خیره به دستهای
ارمیا گفت:
_خیلی درد میکنه؟
ارمیا دستی به لبهی استکانش کشید و گفت:
_نه خیلی!
آیه: نباید زینب رو بغل میکردی، سنگینه و دستت درد میگیره!
ارمیا: گفته بودم تا من هستم حق نداری بغلش کنی، برای تو سنگینه،
اذیتت میکنه!
آیه بحث را عوض کرد:
_چطور زخمی شدی؟
ارمیا: فکر کنم حواسم پرت زن و بچهم شد که یه گلوله ناغافل خورد به
دستم، همین!
آیه نگاه از دست ارمیا گرفت و با تعجب به چشمانش نگاه کرد:
_اسلحه به دست، وسط معرکه یاد زن و بچه افتادی؟
ارمیا به پهنای صورت خندید:
_جای بهتری سراغ داری؟ داشتم فکر میکردم اگه بمیرم، چیکار میکنی؟
مثل اون روز که سید مهدی رو آوردن میشه؟
آیه آه کشید:
_نه مثل اون روز نمیشه!
لبخند روی لبهای ارمیا خشک شد و کم کم از روی صورتش جمع شد:
_حق داری؛ من کجا و سید مهدی کجا!
آیه نگاهش را به قاب عکس سید مهدی دوخت: _اون روز قول داده بودم
که صبر کنم، قول داده بودم که زینبوار صبر کنم؛ اون روز قول داده بودم
مرد باشم برای خودم و بچهمم، اما تو قول نگرفته بودی؛ نگفته بودی
صورت خیس اشکمو نامحرم نبینه! نگفته بودی صدای گریهمو کسی
نشنوه! نگفته بودی صبر شیوهی اهل خداست، مجبور نبودم جون بدم و
سر پا بایستم؛ مجبور نبودم...
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت45
آیه که سکوت کرد ارمیا مشتاق نگاهش میکرد؛ چون آیه ادامه نداد
خودش پرسید:
_اون روز که سید رو آوردن خونه و برای آخرینبار باهاش حرف زدی چه
حسی داشتی؟
آیه نگاهش دور شد، انگار جسمش آنجا و روحش به سه سال و اندی
قبل رفته بود:
_حس تنهایی!
ارمیا: چی میدیدی که اونجوری نگاهش میکردی؟
آیه : ما رأیت الا جمیلا!
ارمیا: چرا گریه نکردی؟
آیه: خیلی گریه کردم، قول داده بودم نشکنم!قول داده بودم و پای قولم
ایستادم اما تو خلوت خودم خون گریه میکردم!
ارمیا: چرا سر خاک پریشون بودی؟ همه گریه میکنن و خودشون رو
میزنن و اگه خیلی هم عاشق باشن، گریبان چاک میکنن؛ اما تو مات و
مبهوت قبر بودی و با وحشت نگاه میکردی!
آیه: سید مهدی گفت یه نوع از فریب شیطان به وقت غم و اندوه هست
که وقتی عزادار میخواد عزاداری کنه وادارش میکنه به خودش لطمه بزنه
و فریاد بزنه و گریبان چاک کنه، وادارت میکنه گناه کنی، وادارت میکنه
که از خدا دور بشی؛ بهم گفت مواظب اون لحظه و اون شیطون باش... و
من مواظب بودم! فکر کردی من دوست نداشتم توی سر و صورت خودم
بزنم تا از درد قلبم کم کنم؟ اما میدونستم گناهه! فکر میکنی من دوست
نداشتم گریبان چاک کنم تا نفسم بالا بیاد؟ اما میدونستم گناهه! فکر
میکنی دوست نداشتم ناله کنم و فریاد؟ میدونستم با این کار نگاه
نامحرما دنبالم میاد! اون لحظه سر خاک دلم مرگ میخواست و از مرگ
میترسیدم.. دلم شور میزد برای سید مهدی، مرگ سخته! وقتی سیاحت
غرب رو خوندم، وقتی از دنیای مرگ شنیدم، دلم میخواست از ترس مرگ
بمیرم، میبینی؟! هیچ راه فراری از مرگ نیست؛ داریم میریم سمتش و
برای فرار از اون به خودش پناه میبریم، من از خودم و اعمالم میترسم؛
گاهی که خودم با خودم دودوتا چهارتا میکنم، میبینم خدا چرا باید منو
بهشت بفرسته؟ جایی که حضرت زهرا )س( هست؟ جایی که
امیرالمومنین )ع( هست!من اونجا چیکار کنم؟ اصلا چی دارم که برم
اونجا؟ حتی پایینترین طبقه؛ حتی ته بهشت! من میترسم از روزی که
برم توی سرازیری قبر، از سرازیری قبر شنیدی؟ میگن مُرده وحشت
میکنه، میگن روح هنوز به بدن اتصال داره! میگن ضربه که به بدن
مُرده بخوره روح درد میکشه، من از سنگِ لحد میترسم؛ سنگی که سرت
میخوره بهش تا بفهمی راهی برای فرار از مرگ نیست! از اومدن نکیر و
منکر و رسیدن خزندگان برای خوردن تن و بدن، از فشار قبر و سرگردانی
روح در برزخ! برای سید مهدی میترسیدم و بیشتر برای خودم! هرچی
بیشتر میدونی، بیشتر میترسی! هرچی بیشتر تلاش میکنی آدم خوبی
باشی، بیشتر میفهمی عقبی! بیشتر میفهمی دستت خالیه برای سفر
آخرت! هرچی دویدم باز هم عقب موندم... از سید مهدی عقب موندم!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
برای رسیدن سریع به قسمت های رمان #از_روزی_که_رفتی{فصل اول رمان #شکسته_هایم_بعد_تو 💔}به کانال زیر وارد شده و روی قسمت لینک دلخواه کلیک کنید .
🌸{https://eitaa.com/joinchat/896335929C2880ca8e81 }🌸
برای رسیدن سریع به قسمت های رمان #شکسته_هایم_بعد_تو 💔به کانال زیر وارد شده و روی قسمت لینک دلخواه کلیک کنید .
🌱{https://eitaa.com/joinchat/1628176460C6a94c4c679 }🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ وقتی یک دختر بدحجاب تو خیابون میچرخه و میگه به هیشکی ربطی نداره بدن خودمه!
باید بهش گفت...
.
👤 استاد رائفی پور
✅ حتما ببینید و منتشر کنید💯
#پویش_حجاب_فاطمے
.
..
...
چـشـم امــیـد بـه جـــوانــان🌱
{مقام معظم رهبری ♥️ }
#عکسبازشود✅
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️