❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت43
زینب روی پای ارمیا نشسته بود و هرچه
آیه میگفت:
_بشین کنار بابا، دست بابا درد میکنه!
لج میکرد و میگفت:
_من که رو دستش ننشستم، رو پاشم!
ارمیا هم میخندید و میگفت:
_کاری با دخترم نداشته باش!
زینب به دست چپ ارمیا که سالم بود تکیه داده بود و به این ترتیب
امکان غذا خوردن را از او گرفته بود. آیه نگاهی به سفره انداخت و گفت:
_چی میخوری؟
ارمیا: یهکم از اون کشک بادمجونا برام میریزی؟
آیه ظرف مقابل ارمیا را برداشت و برایش غذا ریخت و مقابلش گذاشت.
اشکالی دارد که قند در دل ارمیا آب کنند برای این غذایی که همسرش
برایش کشیده است؟
ارمیا خواست نان بردارد که دید قدرت حرکتی ندارد. آیه آهی کشید و
بشقاب را به سمت خود کشید. لقمهای به دست زینب داد و لقمهای به
سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرکتی برای گرفتن آن از خود نشان نداد. آیه
نگاهش را به او دوخت و لقمهی در دستش را مقابلش تکان داد:
_نمیگیری؟
ارمیا: اول خودت بخور!
آیه: منکه مجروح نیستم!
ارمیا: منم که دو دقیقهی پیش رنگم به گچ دیوار شبیه نبود، اول خودت!
زهرا خانم با لبخند به آنها نگاه میکرد. زیر گوش حاج علی چیزی گفت
و نگاه آنها روی دست آیه ماند و لبخند زدند. صدرا زیر گوش رها گفت:
_یاد بگیر!
رها ابرویی بالا انداخت و گفت:
_تو هم برو مصدوم برگرد منم برات لقمه میگیرم!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت44
آیه گفت:
_این برای من بزرگه!
ارمیا از دستش گرفت:
_حالا برای خودت درست کن و بخور، بعد من اینو میخورم!
آیه لبخند زد. اشکالی دارد قند در دل این دو آب شود؟ سید مهدی، تو که
ناراحت نمیشوی؟ تو که میدانی آیه حق خوشبختی را دارد؟ لبخندت از
همینجا هم پیداست!
غذا خوردن هم گاهی شیرینترین خاطرهها میشود؛ گاهی شوخیها و
خندههای بعد از غذا هم خاطره میشود. همیشه که در جمعهای دو نفره
خاطرات ساخته نمیشوند؛ گاهی میان جمعی که همه داغ در دل و لبخند
بر لب دارند هم خاطرات زیبایی برای زوجها ساخته میشود!
زینب را که روی تختخواب گذاشت، آیه با دو استکان چای به لیمو به
استقبالش آمد. روی مبل مقابل هم نشستند و آیه خیره به دستهای
ارمیا گفت:
_خیلی درد میکنه؟
ارمیا دستی به لبهی استکانش کشید و گفت:
_نه خیلی!
آیه: نباید زینب رو بغل میکردی، سنگینه و دستت درد میگیره!
ارمیا: گفته بودم تا من هستم حق نداری بغلش کنی، برای تو سنگینه،
اذیتت میکنه!
آیه بحث را عوض کرد:
_چطور زخمی شدی؟
ارمیا: فکر کنم حواسم پرت زن و بچهم شد که یه گلوله ناغافل خورد به
دستم، همین!
آیه نگاه از دست ارمیا گرفت و با تعجب به چشمانش نگاه کرد:
_اسلحه به دست، وسط معرکه یاد زن و بچه افتادی؟
ارمیا به پهنای صورت خندید:
_جای بهتری سراغ داری؟ داشتم فکر میکردم اگه بمیرم، چیکار میکنی؟
مثل اون روز که سید مهدی رو آوردن میشه؟
آیه آه کشید:
_نه مثل اون روز نمیشه!
لبخند روی لبهای ارمیا خشک شد و کم کم از روی صورتش جمع شد:
_حق داری؛ من کجا و سید مهدی کجا!
آیه نگاهش را به قاب عکس سید مهدی دوخت: _اون روز قول داده بودم
که صبر کنم، قول داده بودم که زینبوار صبر کنم؛ اون روز قول داده بودم
مرد باشم برای خودم و بچهمم، اما تو قول نگرفته بودی؛ نگفته بودی
صورت خیس اشکمو نامحرم نبینه! نگفته بودی صدای گریهمو کسی
نشنوه! نگفته بودی صبر شیوهی اهل خداست، مجبور نبودم جون بدم و
سر پا بایستم؛ مجبور نبودم...
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت45
آیه که سکوت کرد ارمیا مشتاق نگاهش میکرد؛ چون آیه ادامه نداد
خودش پرسید:
_اون روز که سید رو آوردن خونه و برای آخرینبار باهاش حرف زدی چه
حسی داشتی؟
آیه نگاهش دور شد، انگار جسمش آنجا و روحش به سه سال و اندی
قبل رفته بود:
_حس تنهایی!
ارمیا: چی میدیدی که اونجوری نگاهش میکردی؟
آیه : ما رأیت الا جمیلا!
ارمیا: چرا گریه نکردی؟
آیه: خیلی گریه کردم، قول داده بودم نشکنم!قول داده بودم و پای قولم
ایستادم اما تو خلوت خودم خون گریه میکردم!
ارمیا: چرا سر خاک پریشون بودی؟ همه گریه میکنن و خودشون رو
میزنن و اگه خیلی هم عاشق باشن، گریبان چاک میکنن؛ اما تو مات و
مبهوت قبر بودی و با وحشت نگاه میکردی!
آیه: سید مهدی گفت یه نوع از فریب شیطان به وقت غم و اندوه هست
که وقتی عزادار میخواد عزاداری کنه وادارش میکنه به خودش لطمه بزنه
و فریاد بزنه و گریبان چاک کنه، وادارت میکنه گناه کنی، وادارت میکنه
که از خدا دور بشی؛ بهم گفت مواظب اون لحظه و اون شیطون باش... و
من مواظب بودم! فکر کردی من دوست نداشتم توی سر و صورت خودم
بزنم تا از درد قلبم کم کنم؟ اما میدونستم گناهه! فکر میکنی من دوست
نداشتم گریبان چاک کنم تا نفسم بالا بیاد؟ اما میدونستم گناهه! فکر
میکنی دوست نداشتم ناله کنم و فریاد؟ میدونستم با این کار نگاه
نامحرما دنبالم میاد! اون لحظه سر خاک دلم مرگ میخواست و از مرگ
میترسیدم.. دلم شور میزد برای سید مهدی، مرگ سخته! وقتی سیاحت
غرب رو خوندم، وقتی از دنیای مرگ شنیدم، دلم میخواست از ترس مرگ
بمیرم، میبینی؟! هیچ راه فراری از مرگ نیست؛ داریم میریم سمتش و
برای فرار از اون به خودش پناه میبریم، من از خودم و اعمالم میترسم؛
گاهی که خودم با خودم دودوتا چهارتا میکنم، میبینم خدا چرا باید منو
بهشت بفرسته؟ جایی که حضرت زهرا )س( هست؟ جایی که
امیرالمومنین )ع( هست!من اونجا چیکار کنم؟ اصلا چی دارم که برم
اونجا؟ حتی پایینترین طبقه؛ حتی ته بهشت! من میترسم از روزی که
برم توی سرازیری قبر، از سرازیری قبر شنیدی؟ میگن مُرده وحشت
میکنه، میگن روح هنوز به بدن اتصال داره! میگن ضربه که به بدن
مُرده بخوره روح درد میکشه، من از سنگِ لحد میترسم؛ سنگی که سرت
میخوره بهش تا بفهمی راهی برای فرار از مرگ نیست! از اومدن نکیر و
منکر و رسیدن خزندگان برای خوردن تن و بدن، از فشار قبر و سرگردانی
روح در برزخ! برای سید مهدی میترسیدم و بیشتر برای خودم! هرچی
بیشتر میدونی، بیشتر میترسی! هرچی بیشتر تلاش میکنی آدم خوبی
باشی، بیشتر میفهمی عقبی! بیشتر میفهمی دستت خالیه برای سفر
آخرت! هرچی دویدم باز هم عقب موندم... از سید مهدی عقب موندم!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
برای رسیدن سریع به قسمت های رمان #از_روزی_که_رفتی{فصل اول رمان #شکسته_هایم_بعد_تو 💔}به کانال زیر وارد شده و روی قسمت لینک دلخواه کلیک کنید .
🌸{https://eitaa.com/joinchat/896335929C2880ca8e81 }🌸
برای رسیدن سریع به قسمت های رمان #شکسته_هایم_بعد_تو 💔به کانال زیر وارد شده و روی قسمت لینک دلخواه کلیک کنید .
🌱{https://eitaa.com/joinchat/1628176460C6a94c4c679 }🌱
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت46
ارمیا: مگه خدا بندهای بهتر از تو داره؟
آیه نگاه پر دردش را به ارمیا دوخت:
_من خوب نیستم، چون فکر میکردم بهترین بندهی خدا هستم اومدی
سراغم؟
ارمیا: چون دیدم بندهی مخلص خدایی اومدم؛ چون دیدم نجیب و پاکی،
دیدم نمازت قشنگه، دیدم سید مهدی هرچی داره از تو داره!
آیه: اون هرچی داشت از خودش و خداش بود؛ سید مهدی بود که منو
دنبال خودش میکشید که به بهشت برسم!
ارمیا: تو اینجوری میگی من چی بگم؟ منو تَه جهنمم راه نمیدن!
آیه: هرکس خودش میدونه اهل بهشته یا جهنم!فقط کافیه با خودش رو
راست باشه، نسخههای اصلی رو نگاه کنه و خودش رو ببینه، نه اینکه
بدتر از خودش رو پیدا کنه و بگه ببین من از این بهترم پس من باید برم
بهشت؛ جهنم هیچوقت سیر نمیشه، هیچوقت پر نمیشه، اگه یهکم
خودمون رو با پیامبر و ائمه مقایسه کنیم میبینیم هیچی نداریم!
ارمیا: وای بر من... وای بر من و دست خالی من!
آیه آه کشید و چای سرد شدهاش را نوشید...
*************************************************
دو هفتهی بعد که وضعیت دست ارمیا بهتر شد، عازم مشهد شدند، دو
ماشین بودند... محمد، سایه، ارمیا، آیه و زینب به همراه محمد بودند و
صدرا، رها، مهدی، یوسف و مسیح هم با صدرا همراه شدند.
راه طولانی بود و گاه رانندهها عوض میشدند. آیه بیشتر خود را با زینب
مشغول میکرد و تا مجبور نبود وارد صحبت نمیشد.
ارمیا میدانست که آیه به این سرعت روی خوش نشانش نخواهد داد.
آخر او کجا و سید مهدی کجا؟!شاید خواستن آیه از ابتدا هم اشتباه بود
و لقمهی بزرگتر از دهانش برداشته بود. کارِ دل است دیگر، کاری
نمیشود کرد؛ این خواستهی سید مهدی بود دیگر، نبود؟
به مشهد که رسیدند باران میبارید. ارمیا گفت:
_من یه رفیقی دارم که هر بار میام اول بهش سر میزنم، اگه خیلی خسته
نیستید بریم من ببینمش بعد بریم یه هتلی جایی پیدا کنیم!
محمد خندید و گفت:
_دلت خوشه داداش، ما هتل بریم؟ پولمون کجا بود آخه؟ هرچی در
میاریم این آیه از ما میگیره، مسافرخونه هم پیدا کنیم هنر کردیم!
آیه اعتراض کرد:
_چی میگی برای خودت، من با پولای تو چکار دارم؟!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت47
آیه اعتراض کرد:
_چی میگی برای خودت، من با پولای تو چکار دارم؟!
سایه: ای خدا... ما هرچی جمع میکنیم باهاش یک کاری انجام بدیم،
میای میگی دختر جهاز میخواد، فلانی عمل میخواد، اون یکی سقف
خونهش ریخته؛ دیگه پولی واسه ما میمونه؟
محمد: همینو بگو، همهش چشمش به اون دو زار پولِ ماست!
ارمیا: حالا زن منو اذیت نکن، تو خودت دست به خیرت زیاده و خبرتو
دارم؛ بریم پیش حاجی؟
محمد: خانوما نظرتون؟
سایه: اگه زیاد طول نکشه بریم!
مقابل شیرینیفروشی بزرگی ایستاد و ارمیا پیاده شد. با صدرا هم صحبت
کرد و وارد شیرینیفروشی شد. به سمت دختری که پشت صندوق نشسته
بود رفت:
_ببخشید خانم، حاج یوسفی هستن؟
********************************************
چادرش را محکمتر گرفت و سر به زیر به دشنام زنها و مردهایی که
دورهاش کرده بودند، گوش میداد. چشمان اشکی زهرای کوچکش، دلش
را میلرزاند. محمدصادقش غیرتی شده بود و صورتش به کبودی میزد.
"آرام باش مرد خانه؛ اینها ناعادلانه قضاوتم میکنند برادر... تو که
خواهرت را خوب میشناسی جانکم... رگ نزن!خواهرت عادت کرده که
قضاوتش کنند..."
زن همسایه فریاد میزد:
_معلوم نیست کجا بوده که این وقت صبح برگشته خونه، آی ایه الناس...
این دختر تا تو این محله باشه بچهها و شوهرای ما امنیت ندارن؛ زندگی
ما رو به خطر میندازه!
"چه میگویی زن؟ من که تا صبح کار کرده و خسته به خانه بازگشتهام
چهکار به تو و بچهها و شوهرت دارم؟"
زن همسایه همچنان داد میزد:
_این چادر رو انداخته سرشو فکر میکنه بل ظاهرسازی کسی نمیفهمه
چکارهست!
"مگر چهکارهام؟ من فقط از دست حرفهای شما مجبورم مخفیانه کار کنم؛
کاش بودی سید!کاش بودی بیبی!این چه موقع کربلا رفتن بود آخر؟"
زن همسایه حق به جانب گفت:
_خودم دیدم از ماشین حاج یوسفی پیاده شد؛ بیچاره زن حاج یوسفی!
چه خونه خراب کنی افتاده وسط زندگیش!
صدای پچپچها بلند شد. هر لحظه جمعیت بیشتر میشد. "خدایا...
ریختن آبروی مومن گناه نیست؟"
محمد صادق فریاد زد:
_خواهرم برای حاج یوسفی کار میکنه، تو قنادیِ حاجی کار میکنه!
یکی از زنان پوزخند زد و گفت:
_چه کاریه که دیشب رفته و صبح برگشته؟ کار قنادی هم باشه باید صبح
بره، نه صبح بیاد!
"گناه من چه بود که بهخاطر دانشگاهم شبها به قنادی میرفتم و
کیکهای سفارشی را میپختم و برای فردایش آماده میکردم؟ دانشجو
بودن گناه است؟!گناه است که کار میکنم و پول حلال درمیآورم؟"
جنجال بالا گرفته بود. دیروز روز میلاد پیامبر بود و شیرینیهای قنادی به
فروش رفته بود. برای امروز هم که جمعه بود سفارش کیک عروسی
داشتند. تمام شب تا صبح را مشغول پختن و تزیین بود. جان در
پاهایش نمانده بود؛
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت48
صدای حاج یوسفی آمد:
_اینجا چه خبره؟
پچپچها تغییر جهت داد:
_خودش اومد... بیچاره زنش؛ انگار خبرایی بینشون هست که خودشو
فوری رسونده به دختره!
"حرف را که میزنی، خوب است قبلش فکر کنی؛ آبروی مردم که بازیچهی
زبانت نیست!"
حاج یوسفی خود را به میان معرکه رساند. نگاهش به دختر خستهی
مقابلش بود. "وای از حرفهای مفت این مردم... وای از بیآبرو کردنهای
مَردم آبرودار... وای از قهر خدا که دامنگیرتان شود!مگر با شما چه کرده
است؟ چه کرده که اینگونه چوب حراج به آبرویش زدهاید؟"
حاج یوسف نگاه شرمندهاش را به دخترک دوخت:
_شرمندهام بابا!شرمنده که باعث شدم بیفتی وسط این معرکه!
اگر اصرار نمیکرد دخترک خسته را به خانه برساند این اتفاق نمیافتاد؛
شاید هم دیر و زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت...
یکی از مردان رو یه حاج یوسفی کرد و گفت:
_از شما انتظار نداشتیم حاجی، شما که مرد خدا هستید چرا؟
حاج یوسفی ابرو در هم کشید و رو به مرد کرد:
_چی رو از من انتظار نداشتید؟
مَرد: همین که با این دختره...
حاج یوسفی حرفش را برید:
_حرفی که میخوای بزنی رو اول مزمزه کن مومن!
مومن گفتنش کنایه بود دیگر... آخر مومن که بیآبرو نمیکند مومنی را!
بعد رو به دخترک کرد:
_شما بفرمایید تو خونه، سید و بیبی بیان بفهمن چیشده شرمنده.شون
میشم دخترم!
زنی از پشت سر گفت:
_چه جلوی ما "بابا و دخترم"میگه، میخوان بگن هیچ خبری بینشون
نیست!
حاج یوسفی به عقب برگشت و رو به زن توپید:
_چه خبری بینمون هست؟ یه روز بیبی و سید اومدن مغازه و ازم
خواستن به این دختر کار بدم!گفتن دورهی قنادی دیده و کارش خوبه،
گفتن دانشجوئه و مراعات حال مادر مریضشو بکنم؛ گفتم باشه!قرار شد
شبا بیاد کارای فرداش رو انجام بده که بتونه به دانشگاهش برسه!که
بتونه هم درسشو تموم کنه هم خرج خونه رو در بیاره که با آبرو زندگی
کنه؛، چیزی که شما هیچی ازش نمیفهمین؛ دیشب سفارش زیاد داشتیم
برای امروز... این دختر هم میخواست خواهر برادرشو امروز ببره حرم
زیارت، برای همین تا این وقت صبح سرکار بود. منم که رسیدم قنادی
دیدم روی پا نیست، اصرار کردم و رسوندمش؛ اگه میدونستم شما
اینجوری میکنید هرگز این کارو نمیکردم که شما اینجوری آبروی یه
آدم آبرودار رو ببرید، خدا از سر تقصیراتتون بگذره!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت49
دخترک چادرش را محکمتر دور خود پیچید. زهرا را به خود چسباند و
دست محمدصادق را گرفت و به سمت خانه میرفت که صدای زن
همسایه بلند شد:
_کجا... کجا؟ خودم چندبار دیدم که رفت قنادی و با حاجی رفت پشت
ساختمون؛ باید زن حاجی بیاد و بفهمه!زن بیچاره تو خونه بشور و بساب
میکنه و تو قنادی کار میکنه و این دختره برای شوهرش دلبری میکنه،
اگه راست میگی زنتو بیار حاجی!
حاج یوسفی لاالهالاالله زیر لبی گفت و گوشی تلفن را از جیبش بیرون
کشید و شماره گرفت: _سلام حاج خانم... نه اتفاقی نیفتاده... یه
سوءتفاهمی پیش اومده که اگه شما جواب سوال منو بدی انشاءالله که
حل میشه!من گوشی رو میذارم روی پخش صدا که اینایی که اینجا
جمع شدن جوابتون رو بشنون...
صدای حاج خانم پخش شد:
_خیره حاجی!
حاج یوسفی: یادته گفتم سید و بیبی اومد و خواستن که خانم رضوی تو
قنادی کار کنن؟
حاج خانم: آره حاجی، یادمه!گفتن دانشجوئه و شبا بیاد کار کنه؟ من
خودم میرفتم درو براش باز میکردم میرفت داخل و وقتی کارش تموم
میشد در رو قفل میکردم!بیشتر وقتا هم پیشش میموندم و ازش یاد
میگرفتم!
حاج یوسفی: گاهی روزا میومد قنادی برای چی بود؟ که میرفتیم پشت
فروشگاه؟
حاج خانم: برای حساب کتاب بود. صندوقدار از صندوق میدزدید. بهمون
کمک کرد حسابرسی کنیم!حسابداری میخونه دیگه، ماشاءالله فوق
لیسانس داره و کارشم خوبه!
حاج یوسفی: شما تو این مدت رفتاری از من یا خانم رضوی دیدی که...
حاج خانم: این چه حرفیه؟!من همیشه تو قنادی بودم، بیشتر به کار قنادا
رسیدگی میکردم، بهخاطر همین زیاد تو فروشگاه نبودم؛ اما هروقت خانم
رضوی میومد، منو صدا میزدی که یه وقت معذب نباشه!
حاج یوسفی: دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات میگم
چی شده. خداحافظ!
تماس را قطع کرد و منتظر به مَردم نگاه کرد. هیچکس حرف نمیزد اما
نگاهها هنوز هم پر از کینه و نفرت بود.
دخترک آرام از حاج یوسفی تشکر کرد و به درون خانه رفت. زهرا هنوز
گریه میکرد، محمدصادق بُغ کرده گوشهای نشسته بود. صدای مادر را
میشنید که ناله میکند. وقت داروهایش بود و حتما گرسنهاش هم شده
بود. به آشپزخانه رفت و صبحانه را آماده کرد. سفره را پهن کرد و کنار
بستر مادر نشست و آرام نان خشکی که در شیر گرم ریخته بود را به
خوردش میداد. بعد از آسمانی شدن پدر، قلب مادر هم ایستاد!یکسال
بعد هم آلزایمرش شروع شد. مادر از کار افتاده، گوشهی خانه در بستر بود
و تمام حقوقی که از بنیاد شهید میگرفتند خرج داروهای قلب مادر
میشد. از روزی که مشغول کار شده بود، کمی آب زیر پوست زهرا و
محمدصادق رفته بود؛ طفلیها از همهی لذتهای دنیا محروم شده بودند
و شکایت نمیکردند؛ این هم بدبختی دیگری که بر سرشان آمده بود.
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت50
-آبجی مریم!
صدای زهرایش بود. خواهرکش!
-جانِ آبجی؟
زهرا: امروز میریم حرم؟
مریم به فکر رفت. مادر را به که میسپرد؟ میشد چند ساعتی تنها باشد؟
داروهایش را که میخورد، چند ساعتی میخوابید:
_مامان که خوابید میریم.
زهرا با شوق کودکانهاش دوید و از کمد کوچک کنار اتاق، لباسهایش را
آورد و مقابل مریم گذاشت.
مقابل گنبد که قرار گرفت، زانو زد. زهرا با آن چادرِ سیاهی که به سر
داشت، کنارش نشست. محمد صادق پشت سرشان ایستاده بود. مَرد بود
دیگر! غیرت داشت روی ناموسش! مَرد که باشی، سن و سالت مهم
نیست! در هر سنی که باشی، غیرتی میشوی روی خواهرهایت! مَرد که
باشی گُرگ میشوی برای دریدن گُرگهای دنیای خواهرت! مَرد که باشی،
شِش دنگ حواست پی ناموس میدود، مهم نیست چند سالت باشد!
نگاه مریم به گنبد طلای امام رضا )ع( دوخته شد در دل زمزمه کرد
"السلام علیکَ یا غریب الغربا! سلام آقا! سلام پناهِ بیپناهها! سلام انیس
جان! اذن دخول میدی؟ اذنم بده که خسته آمدهام سوی مرقدت! اذنم
بده که شکسته پَر آمدهام سوی گنبدت! آقای شهر بیسروسامان روزگار!
آقای خستهتر ز من و همرهان من! ای صحن تو شده سامان قلب من!
آقا نگاه میکنی که چگونه شکستهام؟ آقا نگاه میکنی که مرا زخم
میزنند؟ در شهر تو روی دلم پنجه میکشند؟ آقای ضامنِ آهو مرا ببین!
آقا فقط تو مرا ببین! آقای شهر بیسروسامان روزگار! بنگر که چادر مادرت
به سر دارم! ببین کنار نامم تو را دارم! حُرمت شکن نبودهام که مرا هجمه
کردهاند! بیآبرو نبودم و رسوای عالم و آدم نمودهاند! آقای خستگیِ من و
اهل خانهام! دُردانهی صدیقه کبری، دلم شکست! من آمدم که حق
بستانم به دست تو! ضربی زنم به طبل انوشیروانیات!"
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
برای رسیدن سریع به قسمت های رمان #از_روزی_که_رفتی{فصل اول رمان #شکسته_هایم_بعد_تو 💔}به کانال زیر وارد شده و روی قسمت لینک دلخواه کلیک کنید .
🌸{https://eitaa.com/joinchat/896335929C2880ca8e81 }🌸
برای رسیدن سریع به قسمت های رمان #شکسته_هایم_بعد_تو 💔به کانال زیر وارد شده و روی قسمت لینک دلخواه کلیک کنید .
🌱{https://eitaa.com/joinchat/1628176460C6a94c4c679 }🌱