🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت54 رها هق میزد! حاج علی میشنید، اشک میریخت. صدرا نگاه به صورت
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت55
فردا جمعه بود،
یوسف و مسیح هم راهی قم شدند... ساعت سه بعدازظهر بود که به قم
رسیدند. صدا گلزار شهدا را پر کرده بود:
از شام بلا، شهید آوردند / با شور و نوا، شهید آوردند...
جمعیت زیادی آمدند... ارتش شهید آورده بود. مارش که نواخته میشد
قلبها میلرزید. شهید روی دوش همرزمانش به سمت جایگاه شهدا
میرفت. صدای ضجههای زنی میآمد... فخرالسادات طاقت از کف داده
بود، فقط چند سنگ قبر آنطرفتر مَردش را به خاک سپرده بودند. حالا
پسرش را، پارهی تنش را کنار پدر میگذاشت! چه کسی توان دارد با
فاصلهی چندسال، همسر و مادر شهید شود؟
آیه سخت راه میرفت. تمام طول راه را با مَردش بود. دلش سبک شده
بود، اما پاهایش سنگین بود. تمام بار زندگی را روی دوشش احساس
میکرد؛ کاش میشد همینطور سرد هم شده، کنارم بمانی! توان در خاک
گذاشتنت را ندارم!"
رها سمت راستش بود و دست در بازوی آیه داشت. دستی نزدیک شد و
زیر بازوی دیگرش را گرفت. آیه نگاه گرداند. سایه بود:
_توئم اومدی؟
_تسلیت میگم! به محض اینکه فهمیدیم اومدیم، با دکتر صدر و دکتر
مشفق اومدیم.
آیه لبخند غمگینی روی لبانش نشست. "نگاه کن مَرد من! ببین هنوز
مَردم خوبی کردن را بلدند! ببین مَردم هنوز دل به دل هم میدهند و دل
میسوزانند!"
به قبر که رسیدند، پایین قبر بر زمین افتاد. به درون قبر سیاه و تاریک
نگاه کرد. قبری که سرد بود... قبری که تنگ بود... قبری که همه از
سرازیریاش میگفتند و حشت مُرده! آیه به وحشت افتاد! "خدایا... مَردم
را کجای این زمین بگذارم؟! خدایا... امان! خدایا... امانم بده! امانم بده!
خدایا درد دارد این دانستهها از قبر...
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️