🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت77 امروز فخرالسادات با قهر از خانهی آیه رفت. سیدمحمد بعد از
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت78
از جایش بلند شد، سرش گیج رفت. روی تخت نشست... صدای زنگ دَرِ
خانه درآمد، از جا بلند شد و چادرش را بر سر کشید. صاحبخانه پشت در
بود!
-سلام خانم علوی!
_سلام آقای کلانی!
کلانی: تسلیت عرض میکنم خدمتتون!
_ممنونم! مشکلی پیش اومده؟ هنوز تا سر ماه مونده!
_بهخاطر کرایه خونه نیست؛ حقیقتش میخواستم بدونم شما کی بلند
میشید! حالا که همسرتون فوت کردن، دیگه باید خونه رو تخلیه کنید!
آیه ابرو درهم کشید:
_منظورتون چیه؟ ما قرارداد داریم!
_همسرم دوست نداره حالا که همسرتون فوت کردن اینجا باشید، اگه
امکانش هست در اسرع وقت خونه رو خالی کنید!
آیه محکم و جدی گفت:
_با اینکه حق این کار رو نداری و حق با منه اما من نماز میخونم، جای
شَکدار نماز نمیخونم! خونه پیدا کردم باهاتون تماس میگیرم؛ پول
پیش منو آماده کنید لطفا، خدانگهدار!
در را بست... پشت در نشست. "رفتی و مرا خانه به دوش کردی؟ گناهم
چیست که تو رفتهای؟"
به پدر که زنگ زد، صدایش میلرزید. شب پدر رسید... آیه بیقراری
میکرد برای خاطراتی که باید آنقدر زود دل بکند. به جای جای خانه نگاه
میکرد... این آخرین خانهی آیه و مَردش بود؛ چگونه دل بکند از این
خاطرات؟
سه روز گذشته بود. خانه برای یک زن تنها با کودکی در شکم، پیدا
نمیشد، حتی با وجود حاجعلی که پدر بود. زندگی یک زن تنها هنوز هم
عجیب است... هنوز هم سوال دارد؛ اگر کسی هم اجاره میداد آیه و
حاجعلی یا خانه را نمیپسندیدند یا صاحبخانه را!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️