رمان📚
#پارت_48
#حجاب_من
سرخ و سفید شد .بازم سرشو انداخت پایین
ی اه کشید ؛ از بچگی
دیگه چشمام از این گردتر نمیشد ولی جلوی خودمو گرفتم چون
میدیدم خییلی معذب شده
آروم گفتم _ آهان.
مطمئنی که عشقه؟
زینب_ دیگه از هیچی
مطمئن نیستم
حتی از زنده بودن خودم.
نمیدونم چطور دارم طاقت میارم ولی خوب میدونم خدا
مواظبمه هوامو داره
بهش لبخند زدم _ آره کاملا درسته خدا خییلی دوست داره اگه اون
باالا نبود تو هم الان اینجا نبودی. یکم فکر کن من
مطمئنم
میتونی فراموشش
کنی و همینطور مطمئنم که این عشق
نیست هوسیه که از
بچگی برات مونده شاید چون
کنارت بوده بهش حس پیدا کردی. اما اگه تلاش
کردی و توکلت به خدا
باشه زود فراموشش میکنی
سرشو به علامت فهمیدن تکون داد_ چشم تمام تلاشمو میکنم
از جوابش خییلی خوشم اومد معلومه
دختر عاقلیه که زود حرفمو قبول کرد
اگه نمیشناختمش میگفتم االان با زدن این حرف
میخواد جیغو داد کنه و اینجارو رو سرم خراب کنه ولی خودم
میدونم که زینب با بقیه فرق داره. این
دختر اینقدر آروم و
مظلومه که آدم دلش نمیاد ناراحت ببینتش
چشمامو باز و بسته کردم _ آفرین
خندید . آروم و باوقار
راستی؟
سوالی نگاهم کرد
_راستش میخواستم شما و خانوادتونو دعوت کنم خونمون
باتعجب_ ما رو؟ به چه مناسبت؟
_همینجوری آخه من از شما خییلی برای خانوادم تعریف کردم
اونام کنجکاون ببیننتون
لبشو گزید_ همه رو گفتین؟
شیطونیامو ! خراب کاریامو ! قلبمو!
خییل سعی کردم جلوی قهقهمو بگیرم واقعا قیافش خنده دار شده
بود_ بله همه رو
لبو شد چجورم
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم شروع
کردم بلند بلند خندیدن