eitaa logo
‌سـٰاندیس‌خوران‌‌نظـٰام🇮🇷🕶️
192 دنبال‌کننده
925 عکس
539 ویدیو
1 فایل
بسم‌رب‌شهدا. .💫 اندکی‌صبرکنید‌صبح‌ظهور‌نزدیك‌است . . گوش‌به‌فرمان‌رهبریم✌🏼 حق‌گو‌هستیم‌ . سیاسی‌و‌ساندیس‌خور🕶️😔 کپی‌از‌مطالب!؟ حلالت‌‌ولی‌از‌رمان‌راضی‌نیستم🖐🏽
مشاهده در ایتا
دانلود
‌سـٰاندیس‌خوران‌‌نظـٰام🇮🇷🕶️
💥💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥 💥💥💥💥 💥💥💥 💥💥 💥 رمان_امنیتی_سربازان_گمنام ✨فصل دوم✨ پارت ۳۱ #داوود سردار: طبق
💥💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥 💥💥💥💥 💥💥💥 💥💥 💥 رمان_امنیتی_سربازان_گمنام ✨فصل دوم✨ پارت۳۲ با افشین و بچهای سایت تو نمازخونه نشسته بودیم اون دو جسد هم ملوم شد متعلق به همون دو نیروی احمر بوده و چیزی که شک برانگیز بود این بود که هرسه نفر یعنی عثمان احمر و دو نیروش با یه اسلحه کشته شدن همونطور که افشین گفته بود سعید رو دنبال مجید فرستادم و ما فهمیدیم قتل این سه نفر توسط مجید انجام شده و طبق فعالیتهاش جایگزین عثمان خودش به دلیل انحلال عملیات های گروه عثمان کمال و نیروهاش به طور موقت از پرونده بیرون رفتن و به پرونده دیگه‌ای مشغول شدن تا اونجایی که ما فهمیدیم فعالیت های مجید اقتصادی هست و افشین و گروهش بیشتر شلوغ شدن افشین: میگم محمد محمد: جانم افشین: جانت سلامت میگم به نظرت الان عملیات های تروریستی این گروه کاملا تموم شده محمد: نمیدونم ولی امیدوارم یدفعه رسول سریع وارد شد و گفت رسول: آقا محمد عملیات امروز انجام شد محمد: چی؟ رسول: باید ببیپین چ شاهکاری کردن بچهای ارتش و سپاه محمد: همون عملیات داوود و علی رو میگی؟ رسول: آره آقا بیاین پایین ببینید با تعجب به افشین نگاه کردم که اونم متعجب منو نگاه میکرد همه بلند شدیم و رفتیم بیرون روبروی سیستم مرکزی ایستادیم که رسول خبرهارو آورد اول خبرهای منتشر شده از سایت های ارتش. و سپاه ودرآخر شبکه های اونور آبی مجری: متاسفانه الان مطلع شدیم که در یک عملیات تروریستی. نیروهای عراق و تروریست های ایران پایگاه های امریکا در بغداد را هدب قرار داده و همه چیز را نابود کردن در پی این موضوع وزارت دفاع امریکا دستور سریع بر تخلیه موقت پایگاه ها داده و اعلام کرده اینکار را تلافی خواهد کرد.....(و کلی چرت و پرت دیگه) خندیدن ما به تهدید وزیر دفاع امریکا تمام سایت دربر گرفته بود افشین: حالا منطقه زیبا تر شد فرشید: تلاویو و حیفا رو بزنیم قشنگ تر هم میشه محمد: صددرصد
‌سـٰاندیس‌خوران‌‌نظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ ص‍‌دای‍‌ی
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ ص‍‌دای‍‌ی در ت‍‌اری‍‌ک‍‌ی:)🙂✨ پ‍‌ارت⁵⁹..🙂✨ •چ‍‌ن‍‌د روز ب‍‌ع‍‌د• محمد:رسول پانسمان پهلوت عوض کردی..!؟ رسول: بله اقا.. محمد:نمیخوای برگردی سر کارت..!؟ رسول:فعلا نه‌... باید یه کارایی انجام بدم.. چندماهی طول می‌کشه.. ولی خب برمیگردم.. پر قدرت تر از قبل‌.‌.🙂 محمد:خب هرطور خودت میدونی‌... ولی بدون بودنت اینجا خیلی نیازه‍.. رسول:علی که جای منو پر کرده‍..😂 محمد:علی که استاد رسول ما نمیشه.. رسول:میام.. شاید دیر..شاید زود.. فقط برام دعاکنید.‌‌.. محمد:چشم.. . . . محمد:خب دیگه.. اگر بار گران بودیم و رفتیم.. اگر نامهربان بودیم و رفتیم.. حلالم کنید.. رسول:بغض گلوم قورت دادم.. میری و صحیح و سالم برمیگردی.. ما منتظرت هستیم.. محمد:من لیاقت شهادت ندارم..🙂:) داوود:عه اقا نگید دیگه.. برای رفتن خیلی زوده‍.. محمد: لبخند تلخی زدم.. مواظب خودتون باشین.. بچه‌ها:چشم.. محمد: همشون بغل کردم و سوار ماشین شدم.. یاعلی:(🙂🤝 . . . ادام‍‌ه‍ دارد... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
‌سـٰاندیس‌خوران‌‌نظـٰام🇮🇷🕶️
💥💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥 💥💥💥💥 💥💥💥 💥💥 💥 رمان_امنیتی_سربازان_گمنام ✨فصل دوم✨ پارت۳۲ #محمد با افشین و
💥💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥 💥💥💥💥 💥💥💥 💥💥 💥 رمان_امنیتی_سربازان_گمنام ✨فصل دوم✨ پارت ۳۳ (آخر) افشین: من میرم یع زنگ به داوود بزنم الان برمیگردم محمد: باشه رسول رسول: جانم آقا محمد: از مجید چخبر رسول: خبر تازه‌ای نیست فعلا هادی دنبالشه محمد: با کسی ملاقات نداشته؟ رسول: نه آقا فقط همون سه روز پیش که با میلاد ماکی دیدار داشت بعداز اون خونه رو ترک نکردم محمد: باشه بچها دیگه برگردین سرکارتون ازشون جدا شدم و بت اتاقم برگشتم دلم هوایی شد و به عطیه زنگ زدم محمد: سلام عطیه خانوم احوال شما؟ عطیه: به به آقا محمد چه عجب یادتون به ما افتاد محم: چی زگم والله فقط شرمندم عطیه: دشمنت شرمنده خوبی؟ حال و احوالت رو به راهه محمد: خوبم خداروشکر تو خوبی عزیزِ بابا آبجی اینا خوبن عطیه: همه خوبن سلام دارن خدمتت محمد: سلام برسون اونجا راحتی مشکلی نداری؟ عطیه: نه خداروشکر زیر سایه امام رضا (ع) همچی خوبه محمد: خداروشکر دعا کردن ما که فراموش نمیشه؟ عطیع: حرفایی میزنی محمداا مگه میشه یادم بره محمد: بله بلع حق با شماست کوچولوی ما کی تشریف فرما میشن دلمان تنگ شده است عطیه: انشالله ۳ماه دیگه محمد: انشالله خب کاری نداری؟ عطیه: فقط مراقب خودت باش محمد: چشمم شما هم مواظب خودت باش خداحافظ عطیه: خداحافظ تلفنم که تموم شد رفتم بیرون که افشین جلو روم سبزشد محمد: چیشد بهش زنگ زدی؟ افشبن: نچ خاموش بود محمد: عه مگه نمیدونستی اینجور عملیات های سری تلفن نمیبرن افشین: خسته نباشی واقعا الان باید بگی محمد: حالا عب نداره عملیات که تموم شده پس زود برمیگردن افشین: منطقیه ناهار میل کردین محمد: مگه ساعت چنده؟ افشین: ۱۴:46 محمد: نه فعلا گرسنه نیستم افشین: باشه راستی الان هادی زنگ زد محمد: چی گفت؟ افشین: مثل اینکه بعداز سه روز از خونه زد بیرون محمد: کجا رفت؟ افشین: رفت پارک ورزش کنه محمد: قطعا بعداز سه روز نمیره پارک ورزش کنه فقط اونم این وقت روز با این هوای گرم افشین: خب معلوم رفتع بود سر قرار محمد: قرار؟ با کی؟ افشین: مهدی الیاسی محمد: کی هست این الیاسی افشین: معاون بانک مهر اقتصاد محمد: هادی نفهمید قرارشون درباره چی بود؟ افشین: متاسفانه خیر من که میگم باید یه دوربینی سنودی چیزی بفرستیم تو خونش محمد: آره تا الان هم دیرشده الان برگشت خونه؟ افشین: نه رفت خونه پدرش محمد: خب الن بهترین موقعیت میگم بچها برن ترتیب کارهارو بدن افشین: پس بع هادی میگم اومد خبر بده محمد: باشه
‌سـٰاندیس‌خوران‌‌نظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ ص‍‌دای‍‌ی
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ ص‍‌دای‍‌ی در ت‍‌اری‍‌ک‍‌ی:)🙂✨ پ‍‌ارت ⁶⁰..🙂✨ ``ی‍‌ك ه‍‌ف‍‌ت‍‌ه‍ ب‍‌ع‍‌د`` داوود:یك هفته گذشته بود و خبری از اقا محمد نبود.. تلفنش هم خاموش بود‌.‌. گفته بود باهاتون تماس میگیرم ولی هیچی..🙂 خیلی نگران بودم.. حس میکردم یه اتفاقی قراره‍ بیوفته.. بلندشدم و سمت اتاق اقای عبدی حرکت کردم.. اجازه‍ هست؟! عبدی:بیاداخل.. داوود:سلام اقا.. عبدی:سلام اقاداوود... چیزی شده..!؟چقدر اشفته هستی.. داوود:اقا یك هفته گذشته و خبری از محمد نیست.. عبدی:هوف.. درکت میکنم.. خودمم نگرانم.. کسی هم ازش خبرنداره‍...! داوود:اتفاقی نیوفته باشه اقا..!؟🙂💔 عبدی:نگران نباش..! به بچه ها میگم دوباره‍ پیگیری کنن.. ان شالله خبری میشه.. توهم به کسی چیزی نگو..باعث میشع حواسشون پرت بشه و کارا درست انجام ندن.. داوود:چشم... با اجازه‍.. . ‌. رسول:چند روز پیش رفته بودم کمپ.. باید ترک کنم.. خودمو معرفی کردم.. گفتن چون خودت چیزی مصرف نکردی سریع میتونی درک کنی.. ازشون خواستم چند هفته دیگه بیام.. با نبود محمد و اینکه خبری ازش نیست نمیتونستم ترك کنم.. با صدای اذان به خودم اومدم.. نگاهی به ساعت روی میز انداختم.. ¹³:³ دقیقه.. سریع از جام بلند شدم و وضو گرفتم.. . . . محمد:حالم اصلا خوب نبود‌.‌. چندروزی بود اینجا بودم.. نه غذایی..نه آبی‌... هر روز که میگذشت زخم دستم بدتر میشد.. با بازشدن در نگاهمو دادم به شخص روبه رو.. . . . ادام‍‌ه‍ دارد.. ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
‌سـٰاندیس‌خوران‌‌نظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ ص‍‌دای‍‌ی
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ ص‍‌دای‍‌ی در ت‍‌اری‍‌ک‍‌ی:)🙂✨ پ‍‌ارت⁶¹..🙂✨ محمد:یه پسر جوون با دوتا بادیگارد اومد داخل.. ناشناس:خب خب.. خوش میگذره‍ اقامحمد..!؟ اخ اخ عزیزم دستت چیشده‍..!؟🤝 ببین تقصیر خودته.. وقتی با اینا در بیوفتی همین میشه.. محمد:خیلی حرفات تاثیرگذاره‍ میدونستی..!؟ ناشناس:رفتم سمتش‌..دست زخمیش گرفتم تو دستم و محکم فشار دادم.. محمد:تمام درد دستمو تو خودم ریختم و نذاشتم صدام در بیاد.. ناشناس:یه بار دیگه بلبل زبونی کنی..چنان بلایی سرت میارم که از کار خودت پشیمون بشی.‌. محمد:پوزخندی به حرفش زدم و سرمو تکون دادم.. ناشناس:حواستون بهش باشه.. کاری کرد جونش بگیرید.. محمد:رفت.. از درد دستم تو خودم جمع شدم.. نفسم بالا نمیومد.. .. عطیه:از محمد خبری نبود.. حسابی نگران بودم..هزار دفعه زنگ زدم ولی خاموش بود.. شماره‍ اقاداوود گرفتم تا باهاش صحبت کنم ببینم خبری از محمد داره‍ یا نه.. داوود: با دیدن شماره‍ عطیه خانم رنگ از رخَم پرید.. لرزون گوشی گرفتم تو دستم وجواب دادم.‌. سلام عطیه خانم خوبین..!؟ عطیه: سلام‌ ممنون شما خوبین..!؟ ببخشید مزاحم شدم.. شما از محمد خبردارید..!؟ داوود:محمد..!؟ آها..اره‍ حالش خوبه.. عطیه:پس چرا تلفنش خاموشه..؟! داوود: متاسفانه گوشیش شکسته.. به ماهم از گوشی یکی از همکاراش خبرمیده.. ان شالله یکی دو هفته دیگه میاد.. عطیه: آها.. ممنون دستتون درد نکنه‌‌.. داوود:خواهش میکنم.یاعلی.. هوفففف‌‌... کلافه دستی بین موهام کشیدم و سمت اتاق فرشید رفتم.. . . . ادام‍‌ه‍ دارد‌‌.. ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
‌سـٰاندیس‌خوران‌‌نظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ ص‍‌دای‍‌ی
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ ص‍‌دای‍‌ی در ت‍‌اری‍‌ک‍‌ی:)🙂✨ پ‍‌ارت⁶²..🙂✨ فرشید:من به اقای عبدی گفتم داوود.. اونم گفت گروهی که با محمد رفتن اونجا دارن ردش پیدامیکنن.. از دست ما کاری جز دعا برنمیاد.. داوود:هوف‌.. از دیشب دارم دعامیکنم.. خانم اقامحمد هم امروز زنگ زد... منم به دروغ گفتم یکی دو هفته دیگه میاد.. فرشید:خب انشالله تا اون موقع میاد.. نگران نباش.. نگاه به خودت کردی..؟! رنگ به رو نداری..شبیه مرده ها شدی.. داوود:مهم نیست.. کاری نداری..!؟ فرشید: چرا فکرمیکنی میتونی منو بپیچونی..!؟ چندروزه‍ حواسم هست حالت خوب نیست.. پس بهتره پنهون نکنی.. داوود:من حالم خیلی هم خوبه..الانم میخام برم نمازمو بخونم کاری نداری..!؟ فرشید:هوف.. داوود: خداحافظ.. وضو گرفتم و وارد نمازخونه شدم.. نمازمو خوندم و شروع به خوندن زیارت عاشورا کردم..‌ حسابی دلم پر بود.. دلتنگ برادرم بودم.. یعنی الان کجاست..!؟ حالش خوبه.. بی معرفت یه خبر از خودش نداد.. شروع کردم به گریه گردن.. خواستم از جام بلند بشم تا سمت حرم اقا سلام کنم.. چشمام سیاهی رفت و تاریکی مطلق.. .. محمد:از درد دستم به خودم میپیچیدم..که در باز شد.. ناشناس: سلام اقامحمد عزیز.. چطوری.. اخی درد داری..!؟ اشکال نداره‍..اطلاعات بده درد نکش.. محمد:خفه شو.. ناشناس:عه..واقعا..!؟ باشه.. از آهن داغ که نمیترسی..!؟ محمد: تاثیرگذاربود.. ناشناس: آهن به دستم گرفتم و سمتش حرکت کردم.. . . . ادام‍‌ه‍ دارد.. ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
‌سـٰاندیس‌خوران‌‌نظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ ص‍‌دای‍‌ی
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ ص‍‌دای‍‌ی در ت‍‌اری‍‌ک‍‌ی:)🙂✨ پ‍‌ارت⁶³..🙂✨ محمد: با گذاشتن آهن رو دستم نتونستم خودمو کنترل کنم و داد کشیدم.. ناشناس:میدونستی خیلی دوست دارم درد کشیدنت تماشا کنم..؟! محمد:خفه‌شو حیوون.. ناشناس: آهن محکم تر فشار دادم رو دستش.. محمد:دیگه نتونستم تحمل کنم و چشمام سیاهی رفت.. .. داوود:با سوزش که تو دستم ایجاد شد چشمامو بازکردم.. فرشید و رسول کنارم نشسته بودن.. رسول:خوبی‌..!؟ فرشید:نگاه‍ چیکارخودت کردی..!؟ رسول: اینجوری خودتم نابود میکنی بچه.. باید اقای عبدی بفرستت خونه تا بلا سرخودت نیاری.. داوود:یاخداا.. چرا عین پیرزن های ۷۰ ساله غر میزنید.. من چیزیم نیست..حتما دوباره‍ این دکتره‍ شروع کرده‍... خیلی هم خوبم..الان میتونم با دوتاتون مسابقه ² بدم.. رسول:بشین بشین.. حالت خوب نیست..ماهم خر نیستیم متوجه نشیم.. دکتر گفته شک عصبی بهت وارد شده‍.. میفهمی..!؟ داوود:خب بابا.. دوتا شک بود..چیزی نیست که.. الان سالم جلوتون نشستم.. فرشید:هوفف... رسول حواست بهش باشه من برم داروهاش بگیرم.. رسول:باشه.. داوود: هنوز از اقامحمد خبری نشده‍..!؟ رسول:سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم.. نه هنوز‌.. داوود:میترسم بلایی سرش اومده‍ باشه.. وقتی بیهوش بودم اومده بود تو خوابم.. داد میکشید کمکش کنم.. رسول:ان شالله خیره‍.. . . . ادام‍‌ه‍ دارد.. ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
‌سـٰاندیس‌خوران‌‌نظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ ص‍‌دای‍‌ی
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ ص‍‌دای‍‌ی در ت‍‌اری‍‌ک‍‌ی:)🙂✨ پ‍‌ارت⁶⁴..🙂✨ داوود:رسول بخیه پهلوت کشیدی..!؟ رسول:اره‍.. چقدر درد داشت نمی‌دونستم.. داوود:اخییی..گریه کردی..!؟ رسول:الله اکبر.. مگه بچه ام.. فرشید:سلام مجدد.. خب چون امشب به خاطر داوود گلی اینجا تشریف داریم.. دوتا ساندویچ خریدم.. داوود:چرا دوتا..!؟ پس من چی..!؟ فرشید:میخوای شک عصبی بهت وارد بشه..!؟ برای شما دوتا کمپوت و دوتا آبمیوه خریدم‌‌.. داوود:من چیزی نمیخورم.. شب خوش.. .. محمد:با خالی شدن سطل اب یخ رو سرم چشمامو بازکردم... ناشناس:چیشد فرمانده‍..از دست رفتی که..!😂🤝 نمیری ها..بهت نیازداریم.. محمد: پوزخندی زدم‌.. ناشناس: سمت رفتم و صورتش گرفتم تو دستم.. ببین.. یه بار دیگه..فقط یک باردیگه.. اون شکلی منو نگاه کنی..کاری میکنم برای زن و بچت خون گریه کنی.. محمد:دهنت ببند.. ناشناس:دستمو مشت کردم و کوبیدم تو صورتش‌‌.. حواست به حرف زدنت باشه.. .. .. عزیز:عطیه جان مادر بیا یه چیزی بخور.. دو روزه‍ چیزی نخوردی.. عطیه:با بغض توی صدام لب زدم.. نگران محمدم.. خبری ازش نیست..میترسم.. میلمَم به چیزی نمیره‍.. عزیز:اینجوری خودتو داغون میکنی.. نگران نباش..حتما ماموریتش طول کشیده.. الانم بیا غذاتو بخور..جون بگیری.. . ‌‌. . ادام‍‌ه‍ دارد..
‌سـٰاندیس‌خوران‌‌نظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ ص‍‌دای‍‌ی
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ ص‍‌دای‍‌ی در ت‍‌اری‍‌ک‍‌ی:)🙂✨ پ‍‌ارت⁶⁵..🙂✨ (:ص‍‌ب‍‌ح روز ب‍‌ع‍‌د:) عبدی:خب.. این جلسه برای این برگزار شده که چند چیز بهتون بگم.. تیمی که با محمد رفته بود عملیات‌‌..تونسته یه ردی از محمد پیداکنه.. خیلی سریع هم جاشون پیدامیکنن و محمد سالم برمیگرده.. نگران چیزی نباشید و حواستون به کارتون باشه.. اگه خبر جدیدی شد اطلاع میدم.. اگه سوالی نیست میتونید برید.. بچه‌ها:چشم.. عبدی:داوود تو بمون کارت دارم.. بقیه میتونید برید.. داوود:جانم اقا.. عبدی:حالت خوبه..!؟ داوود:شکر.. عبدی:میخوای چند روز برو مرخصی حالت خوب بشه.. داوود: نیازنیست اقا خوبم.. عبدی:خب پس زیاد به خودت فشار نیار.. داوود:چشم با اجازه.. .. .. محمد:دیگه جونی تو تنم نمونده بود.. همش صورت عزیز و عطیه میومد جلو چشمام.. پسر کوچولوم.. چقدر دلم براش تنگ شده.. شده ارزوم تا دوباره خانوادمو ببینم.. نگاهم به دستم دادم.. چقدر وضعش بد بود.. همین روز هاست که عفونت کنه و مجبور بشم دستمو قط کنم..😄 چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم.. . . . ادام‍‌ه‍ دارد..