سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدایی در تاریکی🙂✨ پارت سی و سوم🙂✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت سی و چهارم🙂✨
نویسنده : ماه🙂✨
🙂✨رسول✨🙂
دلم مرگ میخواست ..
مرگی از جنس خودکشی..
این کار درست مثل خودکشی بود..
من دروغ گفتم تا بمیرم...
دروغ گفتم از این جهنمی که توش نفس میکشم نجات پیدا کنم ..
کی فکرشو میکرد منی که برای دفاع از مملتم اومدم سرنوشتم اینجوری شه ..
نمیدونم خدا چرا صدامو نمیشنوه ..
انگار صدای من صداییه در تاریکی ..
یاد داستانی افتادم که میگفت ..
مردی میخواست با خدا حرف بزنه ..
رو به خدا کرده و گفته خدایا با من حرف بزن
سینه سرخی آواز میخونه مرد متوجه نمیشه
آسمون غرق میکنه اما مرد بازم نمیشنوه ..
نمیدونم شاید خدا صدامو میشنوه و حرکتی انجام میده و من نمیبینم..
دائما دنبال چیزی بودم که آرومم کنه ..
🙂✨آقا محمد✨🙂
برای خودم متاسف بودم..
برای منی که تمام مدت توی تصورم از همچن قهرمانی یه هیولـا ساخته بودم..
حرف های دریا جهان دوست دائما توی ذهنم بود..
-اون پسر یه قهرمانه..
-تا حالـا توی عمرم همچن پسر قویی ندیده بودم..
-راستی شنیدیم بخاطر شما فداکاری کرده و قمه خورده ..
کاش من اون روز جای رسول قمه میخوردم منو بگو وقتی که بخاطر من قمه خورد یک ثانیم بالـای سرش نرفتم تا ببینم زندست یا مرده ...
اداره بدون اون دیگه هیچ صفایی نداره...
من چقدر خودخواه بودم..
حالـا دیگه حکم آزادی رسول صادر شده بود..
-اتاق بازجویی..
آقای شهیدی : آقای رسول محمدی تمام صحبت های شما ضبط و در صورت نیاز مورد استناد مقام قضایی قرار میگیره ..
- با صدای ضعیفی ..
رسول : بله
🙂✨و ادامهِ دارد✨🙂
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدایی در تاریکی🙂✨ پارت سی و چها
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت سی و پنجم🙂✨
نویسنده : ماه🙂✨
آقای شهیدی : چند ساله براشون کار میکردی؟! چه زمانی باهاشون آشنا شدی؟! چجوری باهاشون آشنا شدی
رسول : فکر کنم به همه ی اینا جواب دادم..!
آقای شهیدی : میخوام دوباره بشنوم..
رسول : پول خوبی میدادن منم از خدا خواسته به اون پول زیاد داشتم قبول کردم..
آقای شهیدی : همه ی اینا حقیقت داره؟!
رسول : بله .. دلیلی ندارم دروغ بگم ..
آقای شهیدی : مطمئن..!
رسول : میتونم یه سوال بپرسم؟!
آقای شهیدی : بفرمایید
رسول : حکم مجازات کارای من کی صادر میشه؟!
آقای شهیدی : حکم مجازات؟!
رسول : بله
آقای شهیدی : کدوم حکم؟! کدوم مجازات؟!
رسول : حکم کارای خلـافی که تا الـان کردم..
آقای شهیدی : آها حکم دروغ گفتن به ما؟!
رسول : کدوم دروغ؟!
آقای شهیدی : رسول ما همچیو میدونیم همچی..
- رسول کاملـا بهم ریخت..
آقای شهیدی : دریا جهان دوست اعتراف کرد..
- تبلت رو روشن کرد و کلیپ بازجویی دریا رو گذاشت
آقای شهیدی : حکم آزادی و بی گناه بودنت صادر شده ..
رسول : م..ن میخ...وام برگر...دم سل...ولم..
-نفس نفس میزد حالش اصلـا خوب نبود فورا به پشت شیشه اشاره کردم تا یه دکتر بیاد داخل.. دکتر که وارد شد دس دکتر رو پس زد .. دلش نمیخواست معاینش کنه چند بار دکتر به سمتش رفت اما بازم فایده ای نداشت و دست دکتر رو پس زد..
پشت شیشه خالی شد داود و فرشید و سعید محو شدن..
مجدد نگاهم به رسول افتاد..
رسول : منو برگردونی...ن سلولم
آقای شهیدی: با کی لج میکنی؟!بزار معاینه شی
رسول : آها چ..ون الـان ثابت شد جاسوس نیس..تم براتون عزیز شدم؟! این درد در برابر دردی که برای فداکاری آقا محمد انجام دادم صحله..
-اتاق آقا محمد
سعید : آقا محمد نگو که همه ی اینا حقیقت داره ... نگو که اشتباه کردیم
داود : سعید همش حقیقت داره دیدی چقد زود قضاوت کردیم..
سعید : من تموم مدت با رسول مثل متهم رفتار کردم.. اون روز که قمه خورد برام مهم نبود زنده از اتاق در میاد یا نه
-فرشید رفت سمت سعید و اونو توی آغوش خودش جا داد
سعید : فرشید ما چجوری تونستیم با رسول اینکارو کنیم .. رسولی که جای برادر مون بود..
چجوری تونستیم بهش بگیم متهم..
🙂✨رسول✨🙂
درد کل بدنم رو درگیر کرده بود ..
حالـا آزاد بودم..
دلم برای چهره ی مادرم تنگ شده بود..
دلم برای رها یه زره شده بود..
دلم برای خونه ی نقلی مون تنگ شده بود..
یعنی تمام این مدت بدون من چیکار میکردن..
در سلول باز شد ..
آقا محمدو بچه ها وارد شدن..
سعید نگاهی بهم کرد و گفت بهتری؟!
رو بهش کردمو گفتم : چقد جذابه اون موقع که قمه خوردم یه نفر بالـا سرم نبود..
یه نفر به فکرم نبود الـان مهم شدم..
🙂✨و ادامهِ دارد✨🙂
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدایی در تاریکی🙂✨ پارت سی و پنجم🙂
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت سی و ششم🙂✨
نویسنده : ماه🙂✨
یه نفر نگفت زندم یا مردم..
من خیلی وقت پیش نیاز به این دلسوزیا داشتم..
آقا محمد : رسول چته؟! الـان ثابت شده جاسوس نیستی..
بسه دیگه..
رسول : چمه؟!جذابه ، جذابه هیچی ..
- دردم لحظه به لحظه بیشتر میشد.. جوری که حس میکردم الـان پخش زمین بشم..اما یاد گرفتم دردامو مخفی کنم..میگن درداتو که بهشون بگی مغرور میشن فکر میکنن زیادی بهشون زیار داری و محتاج شونی..
سعی کردم بلند شم و خودمو جمع و جور کنم..
آقا محمد : جایی میری؟!
رسول : گفتین حکم آزادیم صادر شده .. از اونجایی که تحمل آدمای اینجا برام سخته میخوام رفع زحمت کنم..
ممنون بابت این مدت خیلی خوش گذشت.. واقعا لذت بردم از رفتاراتون..
فرشید و داود جلوم رو گرفتن و گفتن : داداش بمون با هم حرف بزنیم
رسول: داداش؟!معنی داداشو نمیفهمم فکر کنم حرفا مونو خیلی وقته زدیم ..
فرشید و داود : بابت تموم رفتارا مون معذرت میخوایم..
رسول : گاهی اوقات برای معذرت خواهی دیره..
داود : معذرت خواستن به این معنا نیست که تقصیر ما بوده .. معذرت خواهی یعنی نگه داشتن اون رفاقت و رابطه مهم تر از غرورت بوده ..
معنی رفاقتو مثل کلمه ی داداش نمیفهمم اما فکر کنم غرور همونه که برای منو قشنگ زیر پاتون له کردین درسته دیگه؟! راستی تقصیر شما ها هم نبوده فرمانده تون دستور داده بالـاخره ..
با این حرفا آقا محمد ضربه ای به دهنم زد..
شوری خون رو توی دهنم حس کردم .. سرم پایین بود قطره های خون روی زمین چکه کرد ..
رو به آقا محمد کردمو گفتم دستتون درد نکنه بابت دومین ضربه تون..
خداحافظ فرمانده یا شایدم بهتره بگم آقا محمد..
🙂✨و ادامهِ دارد✨🙂
🙂✨نویسنده✨🙂
¹ : تحمل کردن آدمای اداره براش سخته😄💔🚶♂
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدایی در تاریکی🙂✨ پارت سی و ششم🙂✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت سی و هفتم🙂✨
نویسنده : ماه🙂✨
-فرشید فورا خودشو به رسول رسوند و مقداری پول گذاشت توی جیبشو بدون هیچ حرفی رفت..
خواستم پول رو بندازم روی زمین که دیدم بهش نیاز دارم..
بعدا بهش پس میدم..
وارد خیابون شدم..
حس غریبی داشتم..
حس میکردم تازه وارد این شهر شدم..
با اینکه سال ها توی تهران بزرگ شدم اما این بار تهران برایم جور دیگه ای بود..
حس عجیبی بود..
درد شدیدی داشتم..
درد شدیدی از ناحیه ی بازو داشتم..
سرم گیج میرفت..
سر خیابون ایستادم تا ماشینی گیرم بیاد..
زیاد طول نکشید که یه تاکسی جلوی راهم سبز شد..
مسیرم رو گفتم سوار شدم..
مسافری جز من توی ماشین نبود..
مردی میانسال راننده ی ماشین بود..
چند از مدتی ازم پرسید..
راننده : تازه اومدی تهران؟!
رسول : نه من اینجا به دنیا اومدم..
🙂✨و ادامهِ دارد✨🙂
🙂✨نویسنده✨🙂
¹: اندکی کوتاه🙂🚶♂
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدایی در تاریکی🙂✨ پارت سی و هفتم🙂
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت سی و هشتم🙂✨
نویسنده : ماه🙂✨
- رسیدم سر کوچه در خواست کردم ماشین رو نگه داره .. ماشین رو نگه داشت.. پول رو حساب کردمو پیاده شدم..
به کوچه مون نگاه کردم..
حس عجیبی بود..
دلم میخواست هر چی زودتر برسم خونه و مامان بابامو ببینم..
چقدر دلم براشون تنگ شده بود..
دلم برای چهره ی قشنگ مامانم..
قدم زنان حرکت کردم..
جلوی در رسیدم..
مکث کردم..زنگ رو به صدا در آوردم..
صدایی گفت : کیه؟!
- جوابی ندادم صدای رها بود چقدر دلم برای دیوونه بازیاش تنگ شده بود...در باز کرد..
- با بغضی توی چشاش گفت.. داداش رسولم
رسولم : جونم
- صدای مامانم اومد..صدا زد رها کیه جلوی در؟!
رها : مامان مامان بیااا
زهرا : کیه خوب جلوی در
رها : بیا خودت ببین
- روش رو با چادر گل گلیش گرفته بود ... آروم آروم اومد جلو..
رها : مامان ببین پسرت اومده بیا ببین رسولت برگشت
- اشک توی چشای مامانم جمع شد
زهرا : من دارم خواب میبینم امکان نداره
- بدون هیچ مکثی در آغوشم گرفت..چقدر دلم برای آغوش گرمش تنگ شده بود .. چقدر دلم برای مهر مادرانه اش تنگ شده بود..بغض ترکید و صدای هق هقش در اومد..
رها : مامان زشته یکی از همسایه ها ببینه پشت مون چی میگن..بیاین تو..
-وارد حیاط شدم..هیچ تغییری نکرده بود بعد این مدت..همون خونه ی نقلی قدیمی مون بود..
🙂✨و ادامهِ دارد✨🙂
🙂✨نویسنده✨🙂
¹ : اندکی کوتاه ..
² : اندکی احساسی😄💔
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدایی در تاریکی🙂✨ پارت سی و هشتم🙂
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت ³⁹..🙂✨
نویسنده:ماه..🙂✨
رسول: اروم اروم قدم برداشتم و به سمت درب ورودی رفتم..
مهدی:خوش اومدی پسرم..
رسول:نگاهم دادم به چهره بابا..
خودمو رسوندم به بغل پر مهرش..
مهدی:عه عه ..
مرد که گریه نمیکنه...
جمع کن خودتو عین دخترا ¹⁴ ساله🙂😂
رسول:نگاهی به بابا کردم که گفت..
مهدی:برو استراحت کن..
چیزی خواستی ما هستیم..
رسول:بوسه رو دستاش زدم و با گفتن با اجازه کوتاهی جمع ترک کردم..
وارد اتاق شدم و خودمو پرت کردم رو تخت..
خیلی خسته بودم به سه نکشیده چشمام گرم خواب شد..
محمد:وارد نمازخونه شدم..
عذاب وجدان کل تن و روحمو فرا گرفته بود..
با صدای فرشید سرمو اوردم بالا..
فرشید:حالش خوب نبود اقا..🙂😭
پهلوش درد میکرد دیدین..؟!🙂😭
دیدین خون دماغ شد؟!🙂😭
محمد:سرمو انداختم پایین..🙂💔
من با رسول چیکار کردم؟!
.
.
.
ادامه دارد..
¹:با رسول چیکار کرده..🙂💔
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ رمان ص
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت⁴⁰..🙂✨
نویسنده:ماه🙂✨
رسول: با حس کردن درد تو ناحیه پهلوم چشمام باز کردم..
نگاهی به ساعت روی میز انداختم..
⁶:⁰⁰ صبح بود..
اذان داده بود..
به سختی از جام بلند شدم رفتم وضو گرفتم..
سجاده پهن کردم..
تنها راه اروم شدنم صحبت کردن با خدا بود..
اللهاکبر..
مهدی:قبول باشه بابا جان..
رسول:صبح بخیر..
قبول حق..
مهدی:صبحانه میخوری؟!
رسول:نه بابا انقدر خسته ام میخوام باز بخوابم..
مهدی: خب من میرم تو استراحت کن..
رسول:چشم..
جا نماز جمع کردم..
درد پهلوم بیشتر شده بود..
یاد سیلی های محمد افتادم..
یاد تهمت هاشون..
حرفاشون..
چقدر سخته از کسی که عین برادرت میمونه تهمت بشنوی..
چقدر سخته رفیقات به چشم جاسوس نگاهت کنن..
به خودم اومدم دیدم صورتم پره اشکه..
دستی به صورتم کشیدم و چشمام بستم..
محمد: سرم میون دستام گرفته بودم..
حالم از خودم بهم میخورد..
من چیکار کردم..؟!
من دل شکوندم..؟!
من تهمت زدم..؟!
وایی من خودمو نمیبخشم..
من رسول نابود کردم..
هیچوقت خودمو نمیبخشم..
عبدی:میدونی داری خودتو اذیت میکنی..؟!
محمد:با دیدن اقای عبدی از جام بلند شدم..
عبدی: باید حلالیت بگیری ازش..
از دلش در بیار..
ولی نه حالا..
بزار چند روز بگذره...
بتونه با خودش کنار بیاد..
بعد برو پیشش..
محمد:سرمو انداختم پایین..
چشم اقا..
.
.
.
ادامه دارد..
¹:مثل برادرش میمونه..💔🙌🏼
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ رمان صدایی در ت
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت⁴¹..🙂✨
نویسنده:ماه🙂✨
- چند روز بعد -
رسول:بدن درد نمیزاشت بخوابم..
امشب هم باید مثل شب های دیگه از درد نرسیدن مواد به بدنم بیدار بمونم..
خخ یه معتاد جاسوس..
حالم از خودم بهم میخوره..
دلم میخواد بمیرم..
البته خیلی زود از بدن درد و درد پهلو میمیرم..🙂💔
نگاهی به ساعت کردم..
نزدیکای عصر بود..
سریع اماده شدم و سمت گلزار شهدا حرکت کردم..
الـان هیچکس ندارم..
ولی رفیق شهیدم هست..
•⁴⁰ دقیقه بعد•
شروع کردم به حرف زدن..
اره داداش..
غرورم شکست وقتی سیلی خوردم..
وقتی بهم تهمت زدن..
اشکام نمیزاشت صحبت کنم..
گریه هام به هق هق تبدیل شده بود..
اروم سرمو گذاشتم رو سنگ قبر داداشم..
از ته دل گریه میکردم و زجه میزدم..
محمد: چند روز گذشته و خبری از رسول ندارم..
حسابی نگرانشم..
کاپشنم برداشتم و از اتاق اومدم بیرون که داوود اومد..
داوود:اقا از رسول خبری نشد؟!
محمد:دارم میرم پیشش..
داوود:مگه میدونید کجاست..؟!
محمد:راست میگفت..
نمیدونم کجاست..
داوود:من حدس میزنم که..
.
.
.
ادامه دارد..
¹:تهمت زدن..!؟🙂✨
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ رمان صدایی در ت
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت⁴²..🙂✨
نویسنده:ماه🙂✨
محمد:داوود صبر کن..
رسول خونشونه دیگه ..
میرم اونجا دنبالش..
داوود:و اگه خونشون نبود چی؟!
محمد: چرا خونشون نباشه..؟!
داوود:رسول الان حالش خوب نیست..
به احتمال ⁹⁹ درصد خونه نمیمونه..
محمد:دستی به موهام کشیدم..
چه اشکالی داره بریم خونشون..؟!
اگه نبود از خانوادش میپرسیم کجاست..
داوود:اگه پدرش شک کرد چی؟!
محمد:به چی شک کنه برادر من..
داوود:چند ساله رفیق رسول هستیم..
بعد یهو بریم دم خونشون بگیم رسول کجاست؟!
بعد اگه سوال کردن چی بگیم؟!
بگیم بهش تهمت جاسوس بودن زدیم؟!
محمد:هوف..
پس بیخیال..
امروز نمیریم..
داوود حواست به اینجا باشه ..
من یه سر میرم گلزار شهدا..
داوود:چشم اقا..
محمد:فعلا..
ماشین روشن کردم به سمت گلزار شهدا حرکت کردم..
یه مداحی هم گذاشتم و شروع کردم به اشك ریختن..
رسول:داداش طاقتم تموم شده ..
دیگه هیچ امیدی ندارم..
بریدم..
از دنیا و ادم هاش بریدم..🙂💔
قلبم درد میکرد...
درد پهلم بیشتر شده بود..
بدن دردم شروع شد..
محمد:رسیدم..
سریع ماشین پارك کردم و وارد گلزار شدم..
زیر لب شروع کردم به فاتحه خوندن..
.
.
.
ادامه دارد..
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ رمان ص
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت ⁴²..🙂✨
نویسنده:ماه🙂✨
محمد:اروم اروم قدم برمیداشتم..
چه امروز فضای دلگیری داره..🙂
ابرا هم دلشون گرفته..
مثل دل من..🙂🙂
نگاهم خورد به جوونی که کنار یه قبر نشسته..
چقدر شبیه رسول بود..!
خدا خدا میکردم خودش باشه..
خودش باشه و حرف دلمو بهش بزنم..🙂
اروم قدم به سمتش برداشتم..
رسول:دیگه اشکی نداشتم بریزم..
دیگه نایی تو بدنم نمونده بود..
خواستم از جام بلند بشم که دستی رو شونم حس کردم..
پیرهنش بوی محمد میداد..
محمد:میدونم از دستم دلخوری..
ولی تروخدا به حرفام گوش کن..
رسول:سکوت کردم تا حرفاش بزنه..
محمد:رسول به روز های خوبمون قسم نمیدونستیم بی گناهی..
به جان بچم خبر نداشتم قراره اینجوری بشه..
وقتی اعتراف کردن اصلا باور نکردم.. مطمئن بودم داشتن دروغ میگن..
ولی وقتی مدرك اوردن..
داشتم باور میکردم..
لحظه که اعتراف کردی دیگه...🙂😭
رسول:به هق هق افتاده بود..🙂
محمد:رسول خودتو بزار جای من..
بخدا رسول...
رسول:نزاشتم حرفش تموم بشه..
سریع بلند شدم و گفتم...
حرفات زدی فرمانده..حالا حرفای منو گوش کن..
میدونی غرور چیه...؟!
نه نمیدونی..
چون غرور یه نفر شکوندی..
میدونی وقتی برادرت تهمت میزنه یعنی چی..؟!
میدونی کسی که جای برادر نداشته ات هست دوبار دوبار میزنه تو گوشت یعنی..؟!
میدونی وقتی میبینن اطلاعات نمیدی به بدنت مواد تزریق میکنن یعنی چی!؟
میدونی وقتی درد میکشی هیچکس کنارت نیست یعنی چی؟!
نه نمیدونی ..
تو هیچی نمیدونی..
حتی نمیدونی وقتی داری زجر میکشی هیچکس کنارت نیست یعنی چی؟!🙂😭
نابودم کردی داداش..
نابودم کردی..
شماها منو کشتین..
الان من مردم..
دیگه چی میخوای از جونم..😭🙂
محمد:رسول تروخدا گوش کن..
غلط کردم..
خودتو بزار جای من..
رسول:من جای خودم هستم..
بمیرم هم خودمو نمیزارم جای تو..
محمد: باشه باشه ..
بیا اصن بزن تو گوشم اروم بشی..
رسول:خخ..
من هیچوقت دست رو تنها برادرم بلند نمیکنم فرمانده..
خداحافظ..🙂💔
محمد:چشم دوختم به رفتنش..
حرفاش تو سرم اکو میشد..
پاهام توان ایستادن نداشتن..
چشمام بسته شد و سیاهی مطلق..
.
.
.
ادامه دارد..
¹:داداش..!💔🙂
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ رمان ص
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت⁴³..🙂✨
نویسنده:ماه🙂✨
رسول:هوا تاریك شده بود..
یه تاکسی گرفتم ادرس خونه دادم..
داوود:ساعت هشت شب بود و خبری از محمد نبود..
سعید:چیزی شده داوود..؟!
داوود:از اقا محمد خبری نیست..
سعید: مگه کجاست..؟!
داوود:دو ساعت پیش گفت میرم گلزار شهدا..
هنوز نیومده..
سعید:هوف..
دوباره بهش زنگ بزن..
داوود:شماره محمد گرفتم و این دفعه جواب داد..
الو محمد کجایی..؟!
چرا زنگ میزنم جواب نمیدی..؟!
پرستار:اقای محترم اروم تر..
سعید:گوشی از داوود گرفتم و جواب دادم..
ببخشید گوشی برادر من دست شما چیکار میکنه..؟!
پرستار: برادر شما تو گلزار شهدا حالش بد شده و اقایی پیداشون کردن و اوردن بیمارستان..
سعید:یا حسین..
کدوم بیمارستان..؟!
پرستار:بیمارستان امام خمینی..
سعید:ممنون ..
داوود بپوش بریم..
داوود:کجا؟!
سعید:بیمارستان..
اقا محمد حالش بد شده بیمارستانِ..
داوود: تو برو ماشین اماده کن من به اقای عبدی بگم میام..
سعید:باشه..
..
..
عبدی:داوود خبری شد به منم بگین..
داوود:چشم با اجازه..
..
..
سعید:ببخشید از اینجا تماس گرفته بودید..
که بیماری به اسم محمد حسنی اوردن اینجا..
پرستار:بله ..
انتهای راهرو سمت چپ..
دکترشون هم بالا سرشون هستن..
سعید:ممنون..
..
..
داوود:ببخشید اقای دکتر حالش چطوره..؟!
دکتر:هنوز بهوش نیومدن..
شک بدی بهشون وارد شده..
امشب مهمون ما هستن..
داوود:میتونیم بریم پیشش؟!
دکتر:بله بفرمایید..
.
.
.
ادامه دارد..
¹:هنوز بهوش نیومدن..🤝💔