eitaa logo
‌سـٰاندیس‌خوران‌‌نظـٰام🇮🇷🕶️
193 دنبال‌کننده
925 عکس
539 ویدیو
1 فایل
بسم‌رب‌شهدا. .💫 اندکی‌صبرکنید‌صبح‌ظهور‌نزدیك‌است . . گوش‌به‌فرمان‌رهبریم✌🏼 حق‌گو‌هستیم‌ . سیاسی‌و‌ساندیس‌خور🕶️😔 کپی‌از‌مطالب!؟ حلالت‌‌ولی‌از‌رمان‌راضی‌نیستم🖐🏽
مشاهده در ایتا
دانلود
‌سـٰاندیس‌خوران‌‌نظـٰام🇮🇷🕶️
💥💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥 💥💥💥💥 💥💥💥 💥💥 💥 رمان_امنیتی_سربازان_گمنام ✨فصل دوم✨ پارت ۲۶ #محمد رفتیم میدا
💥💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥 💥💥💥💥 💥💥💥 💥💥 💥 رمان_امنیتی_سربازان_گمنام ✨فصل دوم✨ پارت ۲۷ ولی هرکاری کردم ماشین روشن نشد چندبار استارت زدم ولی چاره ساز نبود حالا مونده بودم این وقت شب چیکار کنم گوشیمم که قربونش برم هرکاری میکنم روشن نمیشه به آینه نگاه کردم که چشمم به یه سوپری‌ افتاد سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل سوپری‌ یه پسر جوان تو مغازه بود پسر: سلام بفرماید؟ _: ببخشید تلفن دارین چند لحظه ازش استفاده کنم هزینش رو هم پرداخت میکنم پسر: این چه حرفیه این تلفن هرچقدر میخوان استفاده کنین تلفن رو ازش گرفتم و تشکر کردم شماره‌ی کمال که حفظم‌ بود وارد کردم و با ببخشیدی از مغازه اومدم بیرون امیدوارم جواب بده چون شماره های ناشناس رو جواب نمیده نزدیک بود قطع بشه که جواب داد _: الو سلام کمال جان افشینم کمال: سلام معلوم هست کجایی همه جارو دنبال گشتیم دیگه داشتیم نگران میشدیم تلفنت چرا خاموش _: اوه اوه شرمنده تلفنم‌ افتاد هرکاری کردم روشن نشد میتونی خودت با یکی بیاین به این آدرسی که میگم؟ کمال: چرا چیزی شده؟ _:ماشین خراب شده روشن نمیشه یه نفر هم میخوام بیاد واسه تا صبح کمال: یعنی چی خب میگیم جرثقیل ماشین ببره تعمیرگاه یکی تا صبح اونجا وایسه؟ خیلیییی‌ آروم گفتم _: آخه دانشمند بی دلیل اینجا نیومدم کمال: خیل خب الان میام _: منتظرم فعلا مکالمم‌با کمال که تموم شد شمارشو حذف کردم و تلفن به صاحبش برگردوندم رفتم تو ماشین نشستم و سرمو به صندلی تکیه دادم چشمم به در خونه مجید بود یه خونه دوطبقه خیلی زیبا خیلی خوابم میومد‌ چشمان داشت میرفت روی هم که یه صدای وحشتناک منو بیدار کرد..
‌سـٰاندیس‌خوران‌‌نظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدای‍‌ی در تاریک‍‌ی🙂✨ پارت س‍‌ی و دوم🙂✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدای‍‌ی در تاریک‍‌ی🙂✨ پارت س‍‌ی و سوم🙂✨ نویسن‍‌ده‍ : ماه‍🙂✨ محمد : مامور؟! مگ‍‌ه‍ تو نمیشناختیش؟! دریا : ن‍‌ه‍ فقط میدونستم ماموره‍ صبر کن ادامشو توضیح بدم .. بعد با خودمون بردیمش توی ی‍‌ه‍ جای دور افتاده‍ ‌.. فکر میکردم آدم ساده‍ ای باش‍‌ه‍ و خیل‍‌ی زود همچیو لو بده‍ بخاطر همین آرمان رو فرستادم تا ازش حرف بکش‍‌ه‍ اما اون حت‍‌ی ی‍‌ه‍ کلم‍‌ه‍ هم حرف‍‌ی نزد مجبور شدم خودم دست ب‍‌ه‍ کار شم هر کاری کردم حرف‍‌ی نزد تصمیم گرفتم از طریق مواد ازش حرف بکشم بعد از تزریق چند تا سرنگ قوی با اینک‍‌ه‍ خمار مواد بود یک کلم‍‌ه‍ هم حرف‍‌ی نزد .. اون پسر واقعا ی‍‌ه‍ ق‍‌هرمان‍‌ه‍ .. بعد از ی‍‌ه‍ مدت دوستم کیانا جمشیدی گیر شما افتاد و نامرده‍ ‌... جامونو لو داد .. راست‍‌ی از این پسر ق‍‌هرمان چخبر؟! شنیدم جونشو فدای شما کرده‍ و بخاطر شما قم‍‌ه‍ خورده‍؟! حالش خوب‍‌ه‍؟! زندس؟! 🙂✨محمد✨🙂 کنترل از دستم خارج شده‍ بود .. یاد حرفا و رفتارام افتادم .. من چرا انقدر بد شده‍ بودم .. از پشت شیش‍‌ه‍ دقیق حال فرشیدو داود رو درک میکردم .. رسول چرا ب‍‌همون دروغ گفت؟! دروغ گفت ک‍‌ه‍ چیو ثابت کن‍‌ه‍ .. دیگ‍‌ه‍ ب‍‌ه‍ حرفای مت‍‌هم توج‍‌ه‍ ای نداشتم .. بلند شدم و از اتاق بازجوی‍‌ی بیرون اومدم .. سمت اتاقم رفتم .. تمام خاطرات جلوی چشمم بود .. یاد اون روز افتادم ک‍‌ه‍ وقت‍‌ی رسول بخاطر من جونشو گذاشت کف دستش و پرید جلوی من و قم‍‌ه‍ ب‍‌ه‍ پ‍‌هلوش خورده‍ بود افتادم ‌.. اون لحظ‍‌ه‍ یک ثانی‍‌ه‍ هم از جلوی چشمم دور نمیشد .. ب‍‌ه‍ خودم اومدم .. فرشید رو صدا زدم .. فرشید : جانم آقا آقا محمد : میری جلوی خون‍‌ه‍ ای رسول و خبر زنده‍ موندش رو ب‍‌ه‍ خانوادش میدی خب؟! فرشید : چشم آقا - آقای ش‍‌هیدی وارد شد .. آقا محمد : سلـام آقا آقا ش‍‌‌هیدی : سلـام ، محمد ترتیبشو بده‍ بیاد با رسول حرف بزنم آقا محمد : اما .. آقای ش‍‌هیدی : اما و اگر نداریم فورا این کارو میکن‍‌ی .. آقا محمد : چشم آقا آقای ش‍‌هیدی : توی اتاق بازجوی‍‌ی منتظرم .. 🙂✨ و ادام‍‌ه‍ دارد ✨🙂 🙂✨نویسنده‍✨🙂 ¹ : اون پسر ی‍‌ه‍ ق‍‌هرمان‍‌ه‍😄💔 ² : ثابت شد رسول جاسوس نیست🙂👐🏽
‌سـٰاندیس‌خوران‌‌نظـٰام🇮🇷🕶️
💥💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥 💥💥💥💥 💥💥💥 💥💥 💥 رمان_امنیتی_سربازان_گمنام ✨فصل دوم✨ پارت ۲۷ #افشین ولی هرکا
💥💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥 💥💥💥💥 💥💥💥 💥💥 💥 رمان_امنیتی_سربازان_گمنام ✨فصل دوم✨ پارت ۲۸ کلافه نگاهی به شیشه انداختم دیدم کمال همراه محمد و سعید اومدن شیشه رو کشیدم پایین افشین: سلام محمد،کمال،سعید: سلام کمال: درو باز کن دیگه زیرلفظی میخوای؟ قفل رو باز کردم که محمد نشست جلو و سعید و کمال عقب نشستن محمد: خب؟ افشین: چی خب؟ کمال: خب اینجا چیکار میکنی؟ افشین: آها از اون نظر هیچی فقط بررسی هام یه پله از پله های پرونده بالا بردتمون محمد: باشه بابا تو فیلسوف اصل ماجرا افشین: یادتون گفتم مجید یعنی همون راننده تاکسی حرفش تو کتم نمیره محمد: خب؟ افشین: تعقیبش کردم محمد: چیکار کردی؟ افشین: دنبالش رفتم آخرش رسیدم به اینجا کمال: حالا از کجا مطمئنی درست فکر کردی افشین: اول که از اونجا رفت یه رستوران پیش یه زن و بچه منم فکر کردم شاید زیادی حساس شدم ولی خب تنهایی با یه کیف از رستوران بیرون اومد رفت تو یه ساختمون تجاری و یه دفتر وکالت کیف برد تو اما نیاورد بیرون بعدهم اومد چندساعت تو شهر چرخید الکی یه مسافرم سوار نکرد حالاهم اومده اینجا فک کنم خونشه محمد: همین؟ اینکه نشد دلیل مجرمی برادر من افشین: اولا مطمئنم یه ریگی به کفشش هست دوما خودم دوباره فیلم دوربین ها رو بررسی کردم دیدم وقتی احمرو پیاده میکرد احمر بی هوش بود سوما...... کمال: پس چرا همون اول نگفتی مومن افشین: اینقدر ذهنم درگیر بود یادم رفت😐
‌سـٰاندیس‌خوران‌‌نظـٰام🇮🇷🕶️
💥💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥 💥💥💥💥 💥💥💥 💥💥 💥 رمان_امنیتی_سربازان_گمنام ✨فصل دوم✨ پارت ۲۸ #افشین کلافه نگ
💥💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥 💥💥💥💥 💥💥💥 💥💥 💥 رمان_امنیتی_سربازان_گمنام ✨فصل دوم✨ پارت ۲۹ خیلی خب هرچند هنوز نمیشه گفت واقعا متهمه ولی سعید امشب اینجا بمون صبح برو دنبالش سعید: چشم افشین: نمیتونه بره دنبالش ماشین خرابه/: محمد: خب میگیم یه تعمیرکار سیار بیاد درستش کنه افشین: خب زنگ بزن دیگه زنگ زدم به تعمیرکار به زور این وقت شب یکی رو پیدا کردم منتظر موندیم کارش تموم شه دستمزدشو دادیم و از سعید خداحافظی کردیم و بعد راه افتادیم سمت اداره محمد: آقا افشین اصلا کار درستی نمیکنی تنهای بی خبر با یه گوشی خراب میری تعقیبااااا کمال: راست میگه دیگه ما کم کم میخواستیم به سرد خونه ها زنگ بزنیم ردیابتم الا ماشاالله همیشه خاموش افشین: درسته من معذرت میخوام ولی اولا ردیابم خاموش نیست به گوشیم وصل وقتی گوشیم خاموش باشه خاموش میشه دوما گوشیم تو راه افتاد و خراب شد سوما گفتم به این یارو اعتماد ندارم گوش نکردین کمال: اینقدر اولا دوما نکن حالا هم به جای بهونه گرفتن اشتباه تو بپذیر محمد: بله دقیقا پذیرش اشتباه بهترین کاری که یه مسلمان امنیتی میتونه انجام بده افشین: لا اله الا الله من که همون اول عذر خواهی کردم قشنگ گیردادیناااا محمد: حالا جدا از این حرفا الان دقیقا باید چیکار کنیم هیچی تو دستمون نیست کمال: دو نفری که هنوز تو خونه باغ بودن چیشدن؟ محمد: هیچ خبری ازشون نیست گزارش خروجشون هم ثبت نشده تو خونه هم نبودن ظاهرا افشین: میگم خسته نیستین بریم خونه رو بازرسی کنیم؟ محمد: الان این وقت شب ؟! افشین: بابا تازه سرشب محمد: چی بگم کمال؟! کمال: اگه میگین بریم بریم دیگه راهمان به سمت خونه باغ کج کردیم نیم ساعت تو راه بودیم و بعد رسیدیم دوتا از بچه ها هنوز اونجا بودن رفتیم تو خونه و شروع کردیم به گشتن همه جارو زیر و رو کردیم اما چیزی پیدا نکردیم داشتیم نیومدین بیرون که افشین سر خورد و با کله رو زمین اتاق نشیمن فرود اومد نمی دونستیم بخندیم یا جمش کنیم که یکدفعه صداش درومد افشین: بچها اینجا رو کمکش کردیم بلند شه و سوالی نگاش کردیم افشین: زیر اون مبل انگار بچیزی هست با تعجب به مبل اسپرت ۵ نفره نگاه کردیم و به طرفش رفتیم به کمک بچها جابه جاش کردیم که دیدیم بعله یه مسیر فرار اینجا هست احسان وارد تونل شد البته با یه چراغ قوه چند دقیقه بعد وحشت زده اومد کمکش کردیم بیاد بالا که گفت احسان: دوتا جنازه این تو هست انتهای تونل هم معلوم نیست خیلی طولانیِ متعجب به کمال و افشین نگاه کردم جنازه ها مال کی میتونه باشه؟ جنازه هارو بیرون کشیدن و برای کالبدشکافی بردن من و بچها هم برگشتیم اداره افشین: چه روز عجیبی بود امروز خیلی خسته شده بودم یعنی بودیم کمال و رضا رفتن خونشون رسول فرشید و احمد و بقیه رو هم فرستادم بدن و صبح زود برگردن خودم و افشین هم رفتیم یکم استراحت کنیم صبح سرحال تر باشیم هر کدوم یه گوشه (نماز خونه سایت) دراز کشیدیم و خوابیدیم
‌سـٰاندیس‌خوران‌‌نظـٰام🇮🇷🕶️
💥💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥 💥💥💥💥 💥💥💥 💥💥 💥 رمان_امنیتی_سربازان_گمنام ✨فصل دوم✨ پارت ۲۹ #محمد خیلی خب
💥💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥 💥💥💥💥 💥💥💥 💥💥 💥 رمان_امنیتی_سربازان_گمنام ✨فصل دوم✨ پارت۳۰ یک هفته بعد حدود یک هفته میشه از ایران خارج شدیم و الان پایگاه نظامی بغداد عراق هستیم قراره یه عملیات بزرگ انجام بدیم که مطمئنم صداش اونقدر زیاد باشه که آدم فضایی ها هم بشنون گروهی که به اینجا اومدیم حدود ۳۰ نفر میشیم اینجا قراره با عراق همکاری داشته باشیم. این عملیات فعلا چراغ خاموش قراره جلو بره آقای منفردی هم خودشون نتونستن تشریف بیارن و جناب سردار مسلمی ما رو اینجا آوردن تو اتاق اجلاس سردار مسلمی و آقای حسین شریف فرمانده نیروهای اعزامی حشدالشعبی برای شرح عملیات مارو جمع کرده بودند پس از گذشت زمان کوتاهی اومدن همه به احترام بلند شدیم و بعداز احترام نظامی نشستیم حسین شریف: (به عربی میگه من فارسی مینویسم) به نام خدا سلام بر شما مردان خدا که در یاری حق کوتاهی نمی کنید همه‌ی ما که در اینجا جمع شدیم با وجود تفاوت رنگ و زبان برادریم همه یو دین داریم و همه سید و مولایمان یکیست به لطف خدا و به یاری شما قرار است عملیات مهمی انجام دهیم این عملیات آنقدر اهمیت دارد که همه چیز و همه کس جز آن را فراموش کنید با توفیق حق تعالی انشالله عاقبت کارمان شهادت و اگر نشد بازهم در راه خدا می جنگیم آقای حسین شریف کنار رفتند و سردار مسلمی جایشان را گرفتند سردار مسلمی: همانطور که سردار شریف عرض کردن این عملیات خیلی مهم و اساسی است که به ثمر رساندنش بسیار سودمند خواهد بود
‌سـٰاندیس‌خوران‌‌نظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدای‍‌ی در تاریک‍‌ی🙂✨ پارت س‍‌ی و سوم🙂✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدای‍‌ی در تاریک‍‌ی🙂✨ پارت س‍‌ی و چ‍‌هارم🙂✨ نویسن‍‌ده‍ : ماه‍🙂✨ 🙂✨رسول✨🙂 دلم مرگ میخواست .. مرگ‍‌ی از جنس خودک‍‌ش‍‌ی.. این کار درست مثل خودکش‍‌ی بود.. من دروغ گفتم تا بمیرم‌... دروغ گفتم از این ج‍‌هنم‍‌ی ک‍‌ه‍ توش نفس میکشم نجات پیدا کنم .. ک‍‌ی فکرشو میکرد من‍‌ی ک‍‌ه‍ برای دفاع از مملتم اومدم سرنوشتم اینجوری ش‍‌ه‍ .. نمیدونم خدا چرا صدامو نمیشنوه‍ .. انگار صدای من صدای‍‌ی‍‌ه‍ در تاریک‍‌ی .. یاد داستان‍‌ی افتادم ک‍‌ه‍ میگفت .. مردی میخواس‍‌ت با خدا حرف بزن‍‌ه‍ .. رو ب‍‌ه‍ خدا کرده‍ و گفت‍‌ه‍ خدایا با من حرف بزن سین‍‌ه‍ سرخ‍‌ی آواز میخون‍‌ه‍ مرد متوج‍‌ه‍ نمیش‍‌ه‍ آسمون غرق میکن‍‌ه‍ اما مرد بازم نمیشنوه‍ .. نمیدونم شاید خدا صدامو میشنوه‍ و حرکت‍‌ی انجام میده‍ و من نمیبینم.. دائما دنبال چیزی بودم ک‍‌ه‍ آرومم کن‍‌ه‍ .. 🙂✨آقا محمد✨🙂 برای خودم متاسف بودم.. برای من‍‌ی ک‍‌ه‍ تمام مدت توی تصورم از همچن ق‍‌هرمان‍‌ی ی‍‌ه‍ هیولـا ساخت‍‌ه‍ بودم.. حرف های دریا ج‍‌هان دوست دائما توی ذهنم بود.. -اون پسر ی‍‌ه‍ ق‍‌هرمان‍‌ه‍.. -تا حالـا توی عمرم همچن پسر قوی‍‌ی ندیده‍ بودم.. -راست‍‌ی شنیدیم بخاطر شما فداکاری کرده‍ و قم‍‌ه‍ خورده‍ .. کاش من اون روز جای رسول قم‍‌ه‍ میخوردم منو بگو وقت‍‌ی ک‍‌ه‍ بخاطر من قم‍‌ه‍ خورد یک ثانیم بالـای سرش نرفتم تا ببینم زندست یا مرده‍ .‌‌‌.. اداره‍ بدون اون دیگ‍‌ه‍ هیچ صفای‍‌ی نداره‍... من چقدر خودخواه‍ بودم.. حالـا دیگ‍‌ه‍ حکم آزادی رسول صادر شده‍ بود.. -اتاق بازجوی‍‌ی.. آقای ش‍‌هیدی : آقای رسول محمدی ‌‍تمام صحبت های شما ضبط و در صورت نیاز مورد استناد مقام قضای‍‌ی قرار میگیره‍ .. - با صدای ضعیف‍‌ی .. رسول : بل‍‌ه‍ 🙂✨و ادام‍‌ه‍ِ دارد✨🙂
‌سـٰاندیس‌خوران‌‌نظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدای‍‌ی در تاریک‍‌ی🙂✨ پارت س‍‌ی و چ‍‌ها
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدای‍‌ی در تاریک‍‌ی🙂✨ پارت س‍‌ی و پنجم🙂✨ نویسن‍‌ده‍ : ماه‍🙂✨ آقای ش‍‌هیدی : چند سال‍‌ه‍ براشون کار میکردی؟! چ‍‌ه‍ زمان‍‌ی باهاشون آشنا شدی؟! چجوری باهاشون آشنا شدی رسول : فکر کنم ب‍‌ه‍ هم‍‌ه‍ ی اینا جواب دادم..! آقای ش‍‌‌هیدی : میخوام دوباره‍ بشنوم.. رسول : پول خوب‍‌ی میدادن منم از خدا خواست‍‌ه‍ ب‍‌ه‍ اون پول زیاد داشتم ‍قبول کردم.. آقای ش‍‌هیدی : هم‍‌ه‍ ی اینا حقیقت داره‍؟! رسول : بل‍‌ه‍ .. دلیل‍‌ی ندارم دروغ بگم ‌.. آقای ش‍‌هیدی : مطمئن..! رسول : میتونم ی‍‌ه‍ سوال بپرسم؟! آقای ش‍‌هیدی : بفرمایید رسول : حکم مجازات کارای من ک‍‌ی صادر میش‍‌ه‍؟! آقای ش‍‌هیدی : حکم مجازات؟! رسول : بل‍‌ه‍ آقای ش‍‌هیدی : کدوم حکم؟! کدوم مجازات؟! رسول : حکم کارای خلـاف‍‌ی ک‍‌ه‍ تا الـان کردم.. آقای ش‍‌هیدی : آها حکم دروغ گفتن ب‍‌ه‍ ما؟! رسول : کدوم دروغ؟! آقای ش‍‌هیدی : رسول ما همچیو میدونیم همچ‍‌ی.. - رسول کاملـا ب‍‌هم ریخت‌.. آقای ش‍‌هیدی : دریا ج‍‌هان دوست اعتراف کرد.. - تبلت رو روشن کرد و کلیپ بازجوی‍‌ی دریا رو گذاشت آقای ش‍‌هیدی : حکم‌ آزادی و ب‍‌ی گناه‍ بودنت صادر شده‍ .. رسول : م‍‌..ن میخ‍‌...وام برگر‌...دم سل‍...ولم.. -نفس نفس میزد حالش اصلـا خوب نبود فورا ب‍‌ه‍ پشت شیش‍‌ه‍ اشاره‍ کردم تا ی‍‌ه‍ دکتر بیاد داخل.. دکتر ک‍‌ه‍ وارد شد دس دکتر رو پس زد .. دلش نمیخواست معاینش کن‍‌ه‍ چند بار دکتر ب‍‌ه‍ سمتش رفت اما بازم فایده‍ ای نداشت و دست دکتر رو پس زد.. پشت شیش‍‌ه‍ خال‍‌ی شد داود و فرشید و سعید محو شدن.. مجدد نگاهم ب‍‌ه‍ رسول افتاد.. رسول : منو برگردونی‍...‌ن سلولم آقای ش‍‌هیدی: با ک‍‌ی لج میکن‍‌ی؟!بزار معاین‍‌ه‍ ش‍‌ی رسول : آها چ‍‌..ون الـان ثابت شد جاسوس نیس‍‌..تم براتون عزیز شدم؟! این درد در برابر دردی ک‍‌ه‍ برای فداکاری آقا محمد انجام دادم صحل‍‌ه‍.. -اتاق آقا محمد سعید : آقا محمد نگو ک‍‌ه‍ هم‍‌ه‍ ی اینا حقیقت داره‍ ... نگو ک‍‌ه‍ اشتباه‍ کردیم داود : سعید همش حقیقت داره‍ دیدی چقد زود قضاوت کردیم.. سعید : من تموم مدت با رسول مثل مت‍‌هم رفتار کردم.. اون روز ک‍‌ه‍ قم‍‌ه‍ خورد برام م‍‌هم نبود زنده‍ از اتاق در میاد یا ن‍‌ه‍ -فرشید رفت سمت سعید و اونو توی آغوش خودش جا داد سعید : فرشید ما چجوری تونستیم با رسول اینکارو کنیم .. رسول‍‌ی ک‍‌ه‍ جای برادر مون بود.. چجوری تونستیم ب‍‌هش ب‍گیم مت‍‌هم.. 🙂✨رسول✨🙂 درد کل بدنم رو درگیر کرده‍ بود .. حالـا آزاد بودم.. دلم برای چ‍‌هره‍ ی مادرم تنگ شده‍ بود.. دلم برای رها ی‍‌ه‍ زره‍ شده‍ بود.. دلم برای خون‍‌ه‍ ی نقل‍‌ی مون تنگ شده‍ بود.. یعن‍‌ی تمام این مدت بدون من چیکار میکردن.. در سلول باز شد .. آقا محمدو بچ‍‌ه‍ ها وارد شدن.. سعید نگ‍‌اه‍‌ی ب‍‌هم کرد و گفت ب‍‌هتری؟! رو ب‍‌هش کردمو گفتم : چقد جذاب‍‌ه‍ اون موقع ک‍‌ه‍ قم‍‌ه‍ خوردم ی‍‌ه‍ نفر بالـا سرم نبود.. ی‍‌ه‍ نفر ب‍‌ه‍ فکرم نبود الـان م‍‌هم شدم.. 🙂✨و ادام‍‌هِ‍ دارد✨🙂
‌سـٰاندیس‌خوران‌‌نظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدای‍‌ی در تاریک‍‌ی🙂✨ پارت س‍‌ی و پنجم🙂
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدای‍‌ی در تاریک‍‌ی🙂✨ پارت س‍‌ی و ششم🙂✨ نویسن‍‌ده‍ : ماه‍🙂✨ ی‍‌ه‍ نفر نگف‍‌ت زندم یا مردم.. من خیل‍‌ی وقت پیش نیاز ب‍‌ه‍ این دلسوزیا داشتم.. آقا محمد : رسول چت‍‌ه‍؟! الـان ثابت شده‍ جاسوس نیس‍‌ت‍‌ی‌.. بس‍‌ه‍ دیگ‍‌ه‍.. رسول : چم‍‌ه‍؟!جذاب‍‌ه‍ ، جذاب‍‌ه‍ هیچ‍‌ی .. - دردم لحظ‍‌ه‍ ب‍‌ه‍ لحظ‍‌ه‍ بیشتر میشد.. جوری ک‍‌ه‍ حس میکردم الـان پخش زمین بشم..اما یاد گرفتم دردامو مخف‍‌ی کنم..میگن درداتو ک‍‌ه‍ ب‍‌هشون بگ‍‌ی مغرور میشن فکر میکنن زیادی ب‍‌هشون زیار داری و محتاج شون‍‌ی.. سع‍‌ی کردم بلند شم و خودمو جمع و جور کنم.. آقا محمد : جای‍‌ی میری؟! رسول : گفتین حکم آزادیم صادر شده‍ .. از اونجای‍‌ی ک‍‌ه‍ تحمل آدمای اینجا برام سخت‍‌ه‍ میخوام رفع زحمت کنم.. ممنون بابت این مدت خیل‍‌ی خوش گذشت.. واقعا لذت بردم از رفتاراتون.. فرشید و داود جلوم رو گرفتن و گفتن : داداش بمون با هم حرف بزنیم رسول: داداش؟!معن‍‌ی داداشو نمیف‍‌همم فکر کنم حرفا مونو خیل‍‌ی وقت‍‌ه‍ زدیم .. فرشید و داود : بابت تموم رفتارا مون معذرت میخوایم‌.. رسول : گاه‍‌ی اوقات برای معذرت خواه‍‌ی دیره‍.. داود : معذرت خواستن ب‍‌ه‍ این معنا نیست ک‍‌ه‍ تقصیر ما بوده‍ .. معذرت خواه‍‌ی یعن‍‌ی نگ‍‌ه‍ داشتن اون رفاقت و رابط‍‌ه‍ م‍‌هم تر از غرورت بوده‍ .. معن‍‌ی رفاقتو مثل کلم‍‌ه‍ ی داداش نمیف‍‌همم اما فکر کنم غرور همون‍‌ه‍ ک‍‌ه‍ برای منو قشنگ زیر پاتون ل‍‌ه‍ کردین درست‍‌ه‍ دیگ‍‌ه‍؟! راست‍‌ی تقصیر شما ها هم نبوده‍ فرمانده‍ تون دستور داده‍ بالـاخره‍ .. با این حرفا آقا محمد ضرب‍‌ه‍ ای ب‍‌ه‍ دهنم زد.. شوری خون رو توی دهنم حس کردم .. سرم پایین بود قطره‍ های خون روی زمین چک‍‌ه‍ کرد .. رو ب‍‌ه‍ آقا محمد کردمو گفتم دستتون درد نکن‍‌ه‍ بابت دومین ضرب‍‌ه‍ تون‌.. خداحافظ فرمانده‍ یا شایدم ب‍‌هتره‍ بگم آقا محمد.. 🙂✨و ادام‍‌ه‍ِ دارد✨🙂 🙂✨نویسنده‍✨🙂 ¹ : تحمل کردن آدم‍‌ای اداره‍ براش سخت‍‌ه‍😄💔🚶‍♂
‌سـٰاندیس‌خوران‌‌نظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدای‍‌ی در تاریک‍‌ی🙂✨ پارت س‍‌ی و ششم🙂✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدای‍‌ی در تاریک‍‌ی🙂✨ پارت س‍‌ی و هفتم🙂✨ نویسن‍‌ده‍ : ماه‍🙂✨ -فرشید فورا خودشو ب‍‌ه‍ رسول رسوند و مقداری پول گذاشت توی جیبشو بدون هیچ حرف‍‌ی رفت.. خواستم پول رو بندازم روی زمین ک‍‌ه‍ دیدم ب‍‌هش نیاز دارم.. بعدا ب‍‌هش پس میدم.. وارد خیابون شدم.. حس غریب‍‌ی داشتم‌‌.. حس میکردم تازه‍ وارد این ش‍‌هر شدم.. با اینک‍‌ه‍ سال ها توی ت‍‌هران بزرگ شدم اما این بار ت‍‌هران برایم جور دیگ‍‌ه‍ ای بود.. حس عجیب‍‌ی بود.. درد شدیدی داشتم‌.. درد شدیدی از ناحی‍‌ه‍ ی بازو داشتم.. سرم گیج میرفت‌.. سر خیابون ایستادم تا ماشین‍‌ی گیرم بیاد.. زیاد طول نکشید ک‍‌ه‍ ی‍‌ه‍ تاکس‍‌ی جلوی راهم سبز شد.. مسیرم رو گفتم سوار شدم.. مسافری جز من توی ماشین نبود.. مردی میانسال راننده‍ ی ماشین بود.. چند از مدت‍‌ی ازم پرسید.. راننده‍ : تازه‍ اومدی ت‍‌هران؟! رسول : ن‍‌ه‍ من اینجا ب‍‌ه‍ دنیا اومدم.. 🙂✨و ادام‍‌ه‍ِ دارد✨🙂 🙂✨نویسنده‍✨🙂 ¹: اندک‍‌ی کوتاه‍🙂🚶‍♂
‌سـٰاندیس‌خوران‌‌نظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدای‍‌ی در تاریک‍‌ی🙂✨ پارت س‍‌ی و هفتم🙂
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدای‍‌ی در تاریک‍‌ی🙂✨ پارت س‍‌ی و هشتم🙂✨ نویسن‍‌ده‍ : ماه‍🙂✨ - رسیدم سر کوچ‍‌ه‍ در خواست کردم ماشین رو نگ‍‌ه‍ داره‍ .. ماشین رو نگ‍‌ه‍ داشت‌‌.. پول رو حساب کردمو پیاده‍ شدم.. ب‍‌ه‍ کوچ‍‌ه‍ مون نگاه‍ کردم.. حس عجیب‍‌ی بود.. دلم میخواست هر چ‍‌ی زودتر برسم خون‍‌ه‍ و مامان بابامو ببینم.. چقدر دلم براشون تنگ شده‍ بود.. دلم برای چ‍‌هره‍ ی قشنگ مامانم.. قدم زنان حرکت کردم.. جلوی در رسیدم‌.. مکث کردم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌..زنگ رو ب‍‌ه‍ صدا در آوردم‌‌‌.. صدای‍‌ی گفت : کی‍‌ه‍؟! - جواب‍‌ی ندادم صدای رها بود چقدر دلم برای دیوون‍‌ه‍ بازیاش تنگ شده‍ بود...در باز کرد.. - با بغض‍‌ی توی چشاش گفت.. داداش رسولم رسولم : جونم - صدای مامانم اومد..‌صدا زد رها کی‍‌ه‍ جلوی در؟! رها : مامان مامان بیااا زهرا : کی‍‌ه‍ خوب جلوی در رها : بیا خودت ببین - روش رو با چادر گل گلیش گرفت‍‌ه‍ بود .‌‌.. آروم آروم اومد جلو.. رها : مامان ببین پسرت اومده‍ بیا ببین رسولت برگش‍‌ت - اشک توی چشای مامانم جمع شد زهرا : من دارم خواب میبینم امکان نداره‍ - بدون هیچ مکث‍‌ی در آغوشم گرفت..چقدر دلم برای آغوش گرمش تنگ شده‍ بود ‌.. چقدر دلم برای م‍‌هر مادران‍‌ه‍ اش تنگ شده‍ بود..بغض ترکید و صدای هق هقش در اومد.. رها : مامان زشت‍‌ه‍ یک‍‌ی از همسای‍‌ه‍ ها ببین‍‌ه‍ پشت مون چ‍‌ی میگن..بیاین تو.. -وارد حیاط شدم..هیچ تغییری نکرده‍ بود بعد این مدت..همون خون‍‌ه‍ ی نقل‍‌ی قدیم‍‌ی مون بود.. 🙂✨و ادام‍‌ه‍ِ دارد✨🙂 🙂✨نویسنده‍✨🙂 ¹ : اندک‍‌ی کوتاه‍ .. ² : اندک‍‌ی احساس‍‌ی😄💔