💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_پنجاه_ودوم
✍(( تاج سر من ))
◆✍مادربزرگ با اون چشم هاے بی رمقش بهم نگاه می ڪرد. وقتی چشمم به چشمش افتاد، خیلی خجالت ڪشیدم.ببخشید جلوے شما صدام رو بالا بردم.دوباره حالتم جدے شد:ولی حقش بود، نفهم و بی عقل هم خودش بود. شما #تاج_سر منی.
بی بی هیچی نگفت، شاید چون دید نوه ۱۵ ساله اش، هنوز هم از اون دعواے جانانه، ملتهب و بهم ریخته است.رفتم در خونه همسایه مون و ازش خواستم ڪمڪ خواستم. ڪارے نبود ڪه خودم تنهایی بتونم انجام بدم.
◆✍خاله، شب اومد و با ندیدن اون خانم، من کل ماجرا رو تعریف ڪردم. هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد و حق رو به من داد، اما توے #محاسبه_نفس اون شب نوشتم:امروز به شدت عصبانی شدم. خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو ڪنترل ڪنم. نمی دونم ولی حس می ڪنم بهتر بود طور دیگه اے حرف می زدم.اون شب پیش ما موند. هر چند بهم گفت برم استراحت ڪنم، اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه به خاطر اون بو و شرایط، به اندازه یڪ اخم ساده یا گفتن ڪوچڪ ترین حرفی توے دلش، حرمت مادربزرگ رو بشڪنه. حتی اگر دختر مادربزرگ باشه. رفتم توے حمام و ملحفه و لباس ها رو شستم.
◆✍نیمه شب بود. دیگه قدرت خشڪ ڪردن و اتو ڪردن شون رو نداشتم. هوا چندان سرد نبود، اما از شدت خستگی زیاد لرز ڪردم.خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت. منم یه پتوے بزرگ پیچیدم دور خودم، ڪنار حال، لوله شدم جلوے بخارے از شدت سرما، فڪ و دندون هام محڪ م بهم می خورد. حس می ڪردم استخوان هام از داخل داره ترڪ می خوره.۳ ساعت بعد، با صداے #اذان_صبح از خواب بیدار شدم. دیدم خاله، دو تا پتوے دیگه هم روم انداخته تا بالاخره لرزم قطع شده بود.
◆✍ادامه دارد......
@Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_پنجاه_ودوم
✍(( تاج سر من ))
◆✍مادربزرگ با اون چشم هاے بی رمقش بهم نگاه می ڪرد. وقتی چشمم به چشمش افتاد، خیلی خجالت ڪشیدم.ببخشید جلوے شما صدام رو بالا بردم.دوباره حالتم جدے شد:ولی حقش بود، نفهم و بی عقل هم خودش بود. شما #تاج_سر منی.
بی بی هیچی نگفت، شاید چون دید نوه ۱۵ ساله اش، هنوز هم از اون دعواے جانانه، ملتهب و بهم ریخته است.رفتم در خونه همسایه مون و ازش خواستم ڪمڪ خواستم. ڪارے نبود ڪه خودم تنهایی بتونم انجام بدم.
◆✍خاله، شب اومد و با ندیدن اون خانم، من کل ماجرا رو تعریف ڪردم. هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد و حق رو به من داد، اما توے #محاسبه_نفس اون شب نوشتم:امروز به شدت عصبانی شدم. خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو ڪنترل ڪنم. نمی دونم ولی حس می ڪنم بهتر بود طور دیگه اے حرف می زدم.اون شب پیش ما موند. هر چند بهم گفت برم استراحت ڪنم، اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه به خاطر اون بو و شرایط، به اندازه یڪ اخم ساده یا گفتن ڪوچڪ ترین حرفی توے دلش، حرمت مادربزرگ رو بشڪنه. حتی اگر دختر مادربزرگ باشه. رفتم توے حمام و ملحفه و لباس ها رو شستم.
◆✍نیمه شب بود. دیگه قدرت خشڪ ڪردن و اتو ڪردن شون رو نداشتم. هوا چندان سرد نبود، اما از شدت خستگی زیاد لرز ڪردم.خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت. منم یه پتوے بزرگ پیچیدم دور خودم، ڪنار حال، لوله شدم جلوے بخارے از شدت سرما، فڪ و دندون هام محڪ م بهم می خورد. حس می ڪردم استخوان هام از داخل داره ترڪ می خوره.۳ ساعت بعد، با صداے #اذان_صبح از خواب بیدار شدم. دیدم خاله، دو تا پتوے دیگه هم روم انداخته تا بالاخره لرزم قطع شده بود.
◆✍ادامه دارد......
@Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃