💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_هفتاد_وسوم
(دو ڪوهه))
🔘✍وارد شدیم. هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم، این حس قوے تر می شد، تا جایی ڪه انگار وسط #بهشت ایستاده بودم و عجب غروبی داشت.این همه زیبایی و عظمت، بی اختیار #صلوات می فرستادم.
آقا مهدےبهم نزدیڪ شد و زد روے شونه ام.
🔘✍بدجور غرق شدے آقا مهران
ـ اینجا یه حس عجیبی داره، یه حس خیلی خاص، انگار زمینش زنده است.
خندید، خنده تلخ !
ـ این زمین، خیلی خاصه، شب بچه ها می اومدن و توے این فضا گم می شدن. وجب به وجبش #عبادگاه بچه ها بود.
بغض گلوش رو گرفت.
– می خواے اتاق #حاج_همت رو بهت نشون بدم؟چشم هام از خوشحالی برق زد. یواشڪی راه افتادیم، آقا مهدے جلو، من پشت سرش، وارد ساختمون ڪه شدیم، رفتم توی همون حال و هوا، من بین شون نبودم، بین اون ها زندگی نڪرده بودم، از هیچ شهید ےخاطره اےنداشتم، اما اون ساختمون ها زنده بود، اون خاڪ، اون اتاق ها…
رسیدیم به یڪی از اتاق ها
ـ ۳ تا از دوست هام توے این اتاق بودن، هر ۳ تاشون شهید شدن.
چند قدم جلوتر
🔘✍ـ یڪی از بچه ها توے این اتاق بود، اینقدر با صفا بود ڪه وقتی می دیدیش، همه چیز یادت می رفت. درد داشتی، غصه داشتی، فڪرت مشغول بود، فقط ڪافی بود چشمت به چشمش بیوفته، نفس خیلی حقی داشت.به اتاق حاج همت ڪه رسیدیم، ایستاد توےدرگاهی. نتونست بیاد تو، اشڪش رو پاڪ ڪرد،
چند لحظه صبر ڪرد، چراغ قوه رو داد دستم و رفت.حال و هواے هر دومون #تنهایی بود، یه گوشه دنج، روے همون خاڪ، ایستادم به نماز
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_هفتاد_وسوم
(دو ڪوهه))
🔘✍وارد شدیم. هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم، این حس قوے تر می شد، تا جایی ڪه انگار وسط #بهشت ایستاده بودم و عجب غروبی داشت.این همه زیبایی و عظمت، بی اختیار #صلوات می فرستادم.
آقا مهدےبهم نزدیڪ شد و زد روے شونه ام.
🔘✍بدجور غرق شدے آقا مهران
ـ اینجا یه حس عجیبی داره، یه حس خیلی خاص، انگار زمینش زنده است.
خندید، خنده تلخ !
ـ این زمین، خیلی خاصه، شب بچه ها می اومدن و توے این فضا گم می شدن. وجب به وجبش #عبادگاه بچه ها بود.
بغض گلوش رو گرفت.
– می خواے اتاق #حاج_همت رو بهت نشون بدم؟چشم هام از خوشحالی برق زد. یواشڪی راه افتادیم، آقا مهدے جلو، من پشت سرش، وارد ساختمون ڪه شدیم، رفتم توی همون حال و هوا، من بین شون نبودم، بین اون ها زندگی نڪرده بودم، از هیچ شهید ےخاطره اےنداشتم، اما اون ساختمون ها زنده بود، اون خاڪ، اون اتاق ها…
رسیدیم به یڪی از اتاق ها
ـ ۳ تا از دوست هام توے این اتاق بودن، هر ۳ تاشون شهید شدن.
چند قدم جلوتر
🔘✍ـ یڪی از بچه ها توے این اتاق بود، اینقدر با صفا بود ڪه وقتی می دیدیش، همه چیز یادت می رفت. درد داشتی، غصه داشتی، فڪرت مشغول بود، فقط ڪافی بود چشمت به چشمش بیوفته، نفس خیلی حقی داشت.به اتاق حاج همت ڪه رسیدیم، ایستاد توےدرگاهی. نتونست بیاد تو، اشڪش رو پاڪ ڪرد،
چند لحظه صبر ڪرد، چراغ قوه رو داد دستم و رفت.حال و هواے هر دومون #تنهایی بود، یه گوشه دنج، روے همون خاڪ، ایستادم به نماز
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃