💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 1⃣
اجازه
🍃آرزوی قلبی من بود که برای مصطفی کاری انجام دهم. او فرماندهی بود که خیلی از پیروزی های زمان جنگ مدیون رشادت های او است، چرا باید غریب باشد. به برادرش گفتم می خواهم درباره مصطفی کتاب بنویسم. اما برادرش گفت: "مصطفی عاشق گمنامی بود. حتی از اینکه به عنوان فرمانده مطرح شود بیزار بود." بعدش گفتم: "آمدم از شما اجازه بگیرم در مورد ایشان کتاب بنویسم." برادرش گفت: "چرا از من! برو از خودش اجازه بگیر، هر وقت اجازه گرفتی ما هم در خدمتیم!" با اینکه خیلی علاقه داشتم کتاب بنویسم اما برگشتم تهران و بعد از این ماجرا فکر نوشتن کتاب را از ذهنم خارج کردم.
🍃ایستاده بودم کنار یک جاده خاکی. کنار یک سنگر. از دور چند نفر با لباس بسیجی به سمت من آمدند. یکی از آنها که در وسط جمع بود عمامه سفیدی بر سرش بود که نورانیت عجیبی داشت. همان شخص آمد دست مرا گرفت. به کنار جاده و نزدیک سنگر آمدیم و نشستیم و از خاطراتش گفت. او را کامل شناختم. آقا مصطفی ردانی بود. دقایقی مشغول صحبت بودیم. آخرین مطلبی که گفت: "این بود که در اصفهان مرا ترور کردند ولی موفق نبودند." یکباره از خواب پریدم. همان روز یکی از بستگان تماس گرفت و بی مقدمه گفت: "کتابی بنام مصطفی نوشته ای!!" با تعجب گفتم: "چی، مصطفی!؟" گفت: "آره، دیشب تو عالم خواب دیدم که یک تابلوی بزرگ بود و کتاب مصطفی را معرفی کرده بود."
🍃غروب جمعه زنگ زدم به برادر شهید. گفتم: "یه سوال دارم؟ آقا مصطفی توی اصفهان ترور شده!؟" با تعجب پرسید: "بله، چطور مگه؟!" گفتم: "آخه جایی نقل نشده." ایشان هم مکثی کرد و گفت: "این ماجرا را کسی نمیداند." بعد اصل ماجرا را تعریف کرد و پرسید: "این سوال برای چی بود." ماجرای خواب را گفتم. ایشان هم گفت: "اجازه را گرفتی! قرار شد راهی اصفهان شده و خاطرات را جمع آوری کنیم."
📚 کتاب مصطفی، صفحه 11 الی 13
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 2⃣
تولد پرماجرا
🍃در یکی از محله های قدیمی شهر زیبای اصفهان زندگی می کردیم. درست در اولین روزهای فروردین سال 1337 بود که صدای گریه ی نوزاد، خبر از تولد پسری دیگر در خانه ما می داد. پدر خوشحال بود. اسم او را مصطفی گذاشتند. پسری بسیار زیبا و دوست داشتنی. مصطفی را خیلی دوست داشتم. تازه چهار دست و پا راه افتاده بود و بریده بریده حرف می زد.
🍃تا اینکه اتفاق بدی افتاد! شدیداً تب کرد. دکتر هم رفتیم و دارو داد. اما فایده نداشت. کم کم نفس های او به شماره افتاد. تشنج کرد. مادر و من گریه می کردیم. سه روز بود که حال برادرم خراب بود و هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم. ساعاتی بعد صدای شیون و ناله مادر بلند شد! مصطفی جان به جان آفرین تسلیم کرد. برادر دوست داشتنی من در یک سالگی از دنیا رفت!! مادر بزرگ برای اینکه داغ مادر تازه نشود جنازه ی مصطفی را لای پارچه پیچید و کنار حیاط گذاشت. به من گفت: صبح فردا پدرت از روستا برمی گردد و بچه را دفن می کند.
🍃صبح روز بعد که چهارشنبه بود. پدر هنوز از روستا برنگشته بود که صدای مرشد آمد! پیرمرد عارفی در محله ما بود که هر روز در کوچه ها راه می رفت و مدح امیرالمومنین (علیه السلام) را می خواند. مردم هم به او کمک می کردند. مادرم به من گفت: برو این پول را بده مرشد. رفتم دم در. دیدم مرشد پشت در ایستاده پول را دادم به او و بی مقدمه گفت: برو به مادرت بگو بچه را شیر بده!! گفتم: داداشم مرد! ما بچه کوچیک نداریم. مرشد از دهانه در وارد شد. با صدای بلند گفت: همشیره، دعا کردم و برات عمر پسرت را از خدا گرفتم! برو بچه ات را شیر بده!! مادربزرگ گفت: این بچه مرده. منتظر پدرش هستیم تا او را دفن کند.مرشد بازم جمله خود را تکرار کرد و رفت.
🍃مادربزرگ جنازه بچه را که سرد شده بود از گوشه حیاط برداشت. وارد اتاق شد. مادر بچه را از داخل بغچه خارج کرد! او را زیر سینه قرار داد. اما هیچ اثری از حیات در مصطفی نبود. هر چه مادر تلاش کرد بی فایده بود. بچه هیچ تکانی نمی خورد.! مادربزرگ گفت:من مطمئنم این بچه مرده است! حال روحی همه ما بهم ریخته بود. خواستم از اتاق برم بیرون که یکدفعه مادر با گریه فریاد زد: مصطفی، مصطفی، بچه زنده است!!
🍃لب های مصطفی آرام آرام تکان خورد!! آهسته آهسته شروع به شیر خوردن کرد و سه ساعت شیر خورد. مو بر بدن ما راست شده بود. نمی توانم آن لحظه را ترسیم کنم. همه از خوشحالی اشک می ریختیم. از بیماری و تب هم خبری نبود. خدا عمری دوباره به برادرم داده بود.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 16 الی 18
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 3⃣
نوجوانی
🍃از چادر سر کردن خوشش می آمد. یکبار مخفیانه چادر خواهر را برداشت و سرش کرد. کفش های پاشنه بلند او را پوشید! بعد هم با هم رفتیم سر کوچه. اون موقع شاید کلاس سوم بود. قدش خیلی بلند شده بود. جوان هایی که رد می شدند با تعجب به او نگاه می کردند. من هم می خندیدم.
🍃یکدفعه یه ماشین پیکان از سر کوچه رد شد. کمی جلوتر ترمز کرد. از آیینه داخل ماشین نگاهی به مصطفی کرد. حالا او خانم قدبلندی شده بود که سرش به اطراف می چرخید. راننده دنده عقب آمد و شروع کرد به بوق زدن. مصطفی چهره اش را برگرداند. راننده عقب تر آمد و درب ماشین را باز کرد و گفت: "بفرما بالا!" من کمی آن طرفتر فقط می خندیدم. مصطفی همین طور ایستاده بود و توجهی به راننده نکرد. انگار چیزی نشنیده!
🍃راننده می خواست پیاده شود و .... مصطفی تا سرش را برگرداند و فهمید قضیه جدی شده خیلی ترسید! یکدفعه چادر و کفش ها را سر کوچه انداخت و با پای برهنه به سمت خانه پا به فرار گذاشت! جوان راننده هاج و واج به داخل کوچه نگاه می کرد! از اینکه یک بچه دبستانی اینطور او را سر کار گذاشته عصبانی بود. بعد هم سوار شد و گاز داد و رفت. من و دوستام فقط می خندیدیم. بعد هم چادر و کفش را برداشتم رفتم خونه.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 20 الی 21
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 4⃣
مدرسه
🍃با پایان دوره دبستان کم کم کتاب های علمی جای خود را به کتاب های مذهبی داد. از همه چیز سوال می کرد. مسجد محل همیشگی او بود. ذهن پرسشگر او در آنجا سیراب می شد. وقتی وارد دبیرستان شد. منشا خیر شد. برای بچه ها کتاب می برد. خیلی از بچه ها را اهل نماز و مقید به دین کرد. آنها را اهل نماز جماعت کرد. بین دو نماز احکام و مسائل دین را می گفت. تفریحات بچه ها برای او جایگاهی نداشت. مصطفی راهش را از کارهای خلاف آنها جدا کرده بود. اهل شوخی و خنده بود، اما نه از نوع حرام.
🍃سال دوم هنرستان، آموزش پرورش برای دبیرستان پسرانه، دختران جوان را به عنوان دبیر و برای مدارس دخترانه برعکس! یک روز مصطفی زودتر از قبل به خانه برگشت. پرسیدم: "چیزی شده؟ چرا زود برگشتی؟ خیلی ناراحت بود." گفت: "امروز معلم زن اومد سر کلاس ما، من هم سرم رو انداختم پایین. به معلم نگاه نمی کردم. اون خانم اومد جلو، دستش را گذاشت زیر چانه ی من و سرم را بلند کرد. من چشمانم را بسته بودم. می خواست حرف بزند که من از کلاس زدم بیرون. از مدرسه خارج شدم. من تصمیم گرفتم دیگه به هنرستان نروم."
📚 کتاب مصطفی، صفحه 23 الی 25
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 5⃣
رویای عجیب
🍃تصمیم گرفته بود به مدرسه برنگردد. خیلی توی فکر بود. می گفت: "دوست دارم برم حوزه علمیه اما! اما نمی دانم الان بروم حوزه، یا اینکه درس هنرستانم را تمام کنم بعد برای حوزه اقدام کنم."
🍃فردا صبح رفت دنبال ثبت نام حوزه! پرسیدم: "چی شد، تصمیم گرفتی طلبه بشی!؟" مکثی کرد و ادامه داد: "دیشب خواب عجیبی دیدم! از حاج آقا تعبیرش را سوال کردم: گفت: تعبیرش این است که شما عالم و یاور دین می شوی! اما تاخیر نکن. باید سریع اقدام کنی!" با تعجب گفتم: "چه خوابی دیدی!؟"
🍃مکثی کرد و گفت: "رفته بودم توی مسجد امام اصفهان. همینطور که قدم می زدم یکباره صحنه عجیبی دیدم! آقا امام حسین (ع) در یکی از حجره های بالای مسجد زندانی شده بود! آقا مرا صدا کردند و گفتند: بیا در را باز کن. من هم گفتم: چشم، اجازه بدهید بروم و برگردم. ایشان فرمودند: همین الان بیا! من هم دویدم به سمت بالا و در را باز کردم. در همین لحظه هم از خواب بیدار شدم.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 26 الی 27
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 6⃣
کمک به مردم
🍃مصطفی راهی حوزه علمیه قم شد. يه روز تماس گرفتند از حوزه گفتند: "حالش خوب نیست." رفتم داخل اتاق، دیدم رفتارش عجیب شده است. کسی را درست نمی شناخت. این حالت سابقه نداشت. گفتم پاشو بریم اصفهان، تا حالت بهتر شود. رفتم سراغ لباسهایش دیدم گچی هستند. از آقای میثمی پرسیدم: "چرا لباس های مصطفی همگی گچی هستند؟" گفت: "مصطفی روزهای آخر هفته به کارخانه گچ اطراف قم می رود و در آنجا کیسه گچ پر می کند."
🍃آقای میثمی ادامه داد: "ما از اول فکر می کردیم به دلیل شهریه کار می کند. بعدها فهمیدیم یکی از طلبه ها ازدواج کرده. شهریه ی حوزه کفاف زندگی او نمی داند. برای همین مدتی مصطفی شهریه ی خود را به او می داد. عجیب بود مصطفی بیشترین درآمدش را به دوستش می داد. مصطفی پول را به آقای قدسی می داد و می گفت به عنوان شهریه بدهید فلانی." صحبت های آقای میثمی مرا یاد دوران نوجوانی مصطفی انداخت. آن زمان هم در کارخانه جوراب بافی کار می کرد. او از همان مبلغ ناچیز، به دیگران کمک می کرد. مصطفی به خوبی می دانست: «سعی در برآوردن حاجات مسلمانان از هفتاد بار طواف دور خانه ی خدا بالاتر است و باعث امان بودن در قیامت می شود.»
📚 کتاب مصطفی، صفحه 30 الی 31
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 7⃣
عروسی پر ماجرا
🍃مصطفی یکباره نگاهش به من افتاد. فهمید که من ناراحتم. جلو آمد و با تعجب گفت: دادا، چی شده! گفتم: هیچی، چیزی نیست. دوباره پرسید: پس چرا گرفته ای!؟ دستش را گرفتم و از خانه رفتیم بیرون. گفتم: ما حدود 250 نفر را دعوت کردیم. شام هم به همین میزان تهیه کردیم. بعد با ناراحتی ادامه دادم: اما هر کی رو که فکر نمی کردیم اومده! تازه خیلی ها بی دعوت اومدن! الان از زنانه هم پرسیدم. کلا 400 نفر مهمون داریم. الان هم باید شام بدیم. چی کار کنیم!؟
🍃مصطفی مکثی کرد و گفت: این که مشکل نداره، بیا اینجا!! دستم را گرفت و برد پشت خانه. آنجا خانه ی خرابه ای بود که دیگ ها را بار گذاشته بودیم. مصطفی رو کرد به آشپز و گفت: می شه یه لحظه برید بیرون! آشپزها با تعجب رفتند توی کوچه. من هم دم در ایستاده بودم. مصطفی جلو رفت و کنار دیگ ایستاد! از حرکات لبش احساس کردم که دعایی را زمزمه می کند. بعد هم به دیگ ها فوت کرد! وقتی به سمت من بر می گشت لبانش خندان بود. گویی به کار خود اطمینان داشت. بعد با دست اشاره کرد که: بیا داخل، حل شد!!
🍃شنیده بودم برای بزرگان چنین اتفاقی افتاده اما باور کردنش سخت است. آن شب حدود چهل نفر دیگر هم به ما اضافه شد! دو مینی بوس طلبه های حوزه ی قم برای دیدن مصطفی آمده بودند که برای شام آنها را نگه داشتیم! همه شام خوردند! غذا به همه رسید. حتی یک دیس بزرگ غذا هم آخر مجلس آوردیم داخل اتاق و خودمان دور آن نشستیم و خوردیم. مادر با تعجب می گفت:این همه مهمان بی دعوت آمدند. خوب شد غذا کم نیامد! من هم با تکان دادن سر حرفش را تائید کردم. اما دیگه چیزی نگفتم. از آن روز بیشتر به ایمان و تقوای مصطفی اعتقاد پیدا کردم. مصطفی واقعا مصطفی بود.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 39 الی 41
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 8⃣
خانهای استان کهکیلویه
🍃روزهای پیروزی انقلاب بود. از صبح تا شب دنبال فعالیت های انقلاب بود. مصطفی بیست سالش بود. درس و بحث را کنار گذاشته بود. در یاسوج سپاه تشکیل شد. مصطفی به عنوان فرمانده سپاه یاسوج انتخاب شد. ابتدا قبول نمی کرد اما وقتی پای مسائل شرعی و حفظ انقلاب به میان آمد این مسئولیت را پذیرفت. حالا یک جوان بیست ساله باید یک نظامی عقیدتی را در یک استان مرکزی و مهم مدیریت کند. بزرگترین مشکل استان کهکیلویه بحث خان و خان بازی و نظام ارباب و رعیت بود.
🍃اهالی یکی از مناطق روستایی از خان منطقه ی خود شکایت کرده بودند. خان با تفنگچی های خود مردم را اذیت می کرد. وقتی به روستا رفتیم، خبری از خان نبود، آنها به کوهستان رفته بودند. رفتن به کوهستان خطرناک بود. برای شناسایی مقداری در کوهستان حرکت کردیم. شب در روستا ماندیم.
🍃صبح دیدیم ردانی نیست. گفتند: "از نیمه شب از او خبری نیست. شاید آدم خان او را برده باشند." هنوز هوا روشن نشده بود که با رفقا از خانه بیرون آمدیم. دیدیم دو نفر از دامنه کوه پایین می آیند. یک نفر یقه دیگری را گرفته بود و با سرعت پایین می آمد. وقتی پایین رسیدند ترس ما برطرف شد. باور کردنی نبود. مصطفی دستان خان را بسته بود. یقه او را گرفته و به پایین می آورد. همه بچه های سپاه فهمیدند مصطفی فقط یک روحانی و مبلغ نیست. او پای کار که برسد یک فرمانده شجاع نظامی است.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 45 الی 47
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 🔟
فرمانده موفق
🍃ضد انقلاب در کردستان با حمله به یک روستا دکتر جهاد را ابتدا اسیر و بعد به شهادت رساندند. مصطفی لباس رزم پوشید. بند حمایل رزم پوشید. چهره کاملا نظامی به خود گرفت. عمامه را بر سر گذاشت. پیشتازی او قوت قلبی بود برای همه. بقیه نیروها آماده شدند و حرکت کردیم. پیش مرگ های کرد به همراه ما آمدند.
🍃یکی از آنها با شجاعت می جنگید. خیلی نترس بود. او همینطور به مصطفی نگاه می کرد. تا به حال ندیده بود یک روحانی با لباس رزم و عمامه در خط اول نبرد باشد. با شجاعت بچه ها، روستا را پاکسازی کردیم و برگشتیم. همه تحت تاثیر مصطفی بودند. پیشمرگ کرد همین طور که به مصطفی نگاه می کرد جلو آمد و بلند گفت: «این را میگن آخوند. این را میگن آخوند!» مصطفی هم که همیشه حاضر جواب بود دستی به سبیل تا بنا گوش او کشید و گفت: «این رو میگن سبیل، این رو میگن سبیل!».
🍃بهش گفتم مصطفی تو وظیفه ات را انجام داده ای. بهتره برگردی قم. مصطفی رفت توی فکر دلش برای قم و جو معنوی حوزه و حال معنوی مسجد جمکران تنگ شده بود. اما فرماندهان اصرار می کردند بماند. در کردستان به فرمانده ای که هم شجاعت داشته باشد و هم عالم دینی خیلی احتیاج داشتیم. بعد از کمی فکر کردن گفت: از حضرت امام کسب تکلیف می کنم. قرار شد بریم دیدار امام. مصطفی از امام درباره ماندن در کردستان یا بازگشت به قم پرسید. امام با قاطعیت فرمودند: اکنون فرصت خدمت در این لباس است. حضور شما در کردستان آن گونه که گزارش دادند حیاتی است. باید برگردید و خدمت کنید.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 53 الی 56
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 1⃣1⃣
نفربر
🍃در شب دوم عملیات دیدم یکباره از مصطفی خبری نیست. فاصله ما با نیروهای دشمن خیلی کم شده بود. ترسیدم در تاریکی شب اسیر شده باشد. ساعتی بعد مصطفی را سر و صورت سیاه دیدم. مژه ها و ابروهایش سوخته بود. مصطفی گفت: "به میان نیروهای دشمن رفتم. آنجا یک نفربر بود. کسی در اطرافش نبود. سریع سوار شدم. نفربر پر از مهمات بود. پر از گلوله آر پی جی. استارت زدم . با آخرین سرعت حرکت کردم. می خواستم این مهمات را سریع به بچه های خودمان برسانم. در بین راه از بین چند تا تانک عراقی رد شدم. خودم را به خاکریز رساندم. از نفربر پیاده شدم. به اطراف نگاه کردم دیدم در میان برادران عراقی قرار دارم. راه را اشتباه آمده بودم."
🍃"خلاصه سریع برگشتم. عراقی ها قضیه را فهمیده بودند. مرتب به سمت من شلیک می کردند. کافی بود یک آر پی جی به نفربر بخورد.... با سرعت می رفتم. کمی رفتم. نفربر به یک خاکریز خورد و گیر کرد. به پشت سرم نگاه کردم. سریع پیاده شدم. دیدم تانک عراقی به دنبال من است. من از خاکریز رد شدم و به طرف نیروهای ایرانی آمدم. چندین عراقی با تعجب به سمت نفربر آمدند. آنها دور نفربر جمع شدند. لحظه ای بعد تانک عراقی شلیک کرد. صدای انفجار و شعله های آتش از نفربر زبانه کشید. چندین دست و پای قطع شده عراقی ها روی زمین ریخت! من هم که توانسته بودم از انفجار فاصله بگیرم به سمت نیروهای خودی آمدم. خودم هم باور نمی کردم که زنده باشم."
📚 کتاب مصطفی، صفحه 69 الی 70
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 2⃣1⃣
دفاع مقدس
🍃واژه دفاع مقدس در همان سال های ابتدایی جنگ بر سر زبان ها افتاد. بیشتر نیروهای داوطلب و روحانیون حاضر در جبهه های جنگ تلاش می کردند تا عرصه ی نبرد به میدانی برای جهاد اکبر تبدیل شود. اما حضور فرماندهانی مثل بنی صدر که در راس جنگ بودند به معنویات اعتقاد نداشته و حتی مسخره می کردند و مانع این حرکت شدند. در ماه های اول جنگ به کسانی که داوطلب به جبهه آمده بودند یک بسته سیگار آمریکایی می دادند. نام عملیات های آنها هم عجیب بود: عقابان آتشین، شیران درنده و ... استفاده از کلمات رکیک و زشت حتی در پشت بی سیم از اصطلاحات معمول نظامیان در روزهای اول بود. در بیشتر جبهه ها کمتر اثری از دفاع مقدس دیده می شد.
🍃در چنین شرایطی روحانیون متعهد و انسان های مقدس پا در عرصه دفاع نهادند. آنان روح معنوی را در میان نیروها دمیدند و عشق به اهل بیت علیه السلام و شهادت را در دل ها روز افزون کردند. برگزاری منظم برنامه های دعا و توسل ، برپایی نماز جماعت و نام گذاری گردان ها و تیپ ها به نام ائمه و ... از فعالیت های این دسته از روحانیون بود. یکی از روحانیون قرارگاه خاتم الانبیا می گفت: آقا مصطفی ردانی، روح معنوی را در بچه ها دمید. اخلاص او باعث شد بسیاری از کسانی که حتی به دلایل دینی به جبهه آمده بودند جذب برنامه های معنوی او شوند. دعای کمیل و توسل او انسان ساز بود. من دیدم که چندین فرمانده نظامی با برنامه های معنوی مصطفی بسیار متحول شدند.
🍃اولین تیپ رزمی متشکل از بچه های اصفهان به نام مقدس امام حسین علیه السلام نامگذاری شد. برنامه نماز جماعت در همه واحدهای تیپ راه اندازی شد. به دوستان روحانی می گفت در همه ی مراحل باید همراه گردان باشید. حتی زمانی که به قلب دشمن حمله می کنید. یکی از طلبه ها بهش گفت: "بچه ها میگن تو اگه با عمامه بیایی عملیات، دشمن متوجه حرکت گردان میشه و استتار بهم می خورد. مصطفی یه تکه گونی داد بهش و گفت بکش روی عمامه، ولی هر وقت عملیات شروع شد آن را بردار و جلو برو. دشمن با دیدن عمامه تو وحشت می کند و بچه ها هم روحیه می گیرند." یکی از مسئولان جنگ می گفت: "من شک ندارم مقدس بودن دفاع ما مدیون آقا مصطفی ردانی و امثال او می باشد. آنها کاری کردند که این دوران به یکی از دوران های طلایی کشور تبدیل شود."
📚 کتاب مصطفی، صفحه 72 الی 74
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 3⃣1⃣
ترور
🍃منافقین در روزهای خرداد سال 1360 اعلام جنگ خیابانی کردند. در آن زمان آنها دستشان به خون 12000 هزار انسان بی گناه آلوده شد. بسیاری از افراد بدلیل داشتن چهره حزب اللهی مورد هجوم منافقین قرار گرفتند. آنها مصطفی را شناسایی کرده بودند تا ترور کنند.
🍃مصطفی برای سخنرانی به دانشگاه دعوت شده بود. مصطفی با موتور آمده بود. طبق معمول می خواست با موتور برگردد. اما بچه های سپاه مانع شدند. گفتند ماشین آماده است، صلاح نیست شما با موتور بروید. مصطفی موتور را به یکی از دوستان داد و سوار ماشین شد.
🍃وقتی به خانه آمد هنوز دوستش نرسیده بود. عصر بود که خبر رسید راننده موتور مصطفی مورد حمله ی منافقین قرار گرفته! تیم ترور منافقین، موتور مصطفی را شناسایی کرده بودند. بعد از مراسم موتور را تعقیب کردند و در یکی از خیابان ها راننده را به رگبار بستند. خدا را شکر راننده زنده ماند و فقط مجروح شده بود. اما بعد از آن از طرف سپاه برای آقا مصطفی محافظ قرار دادند.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 76 الی 77
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 4⃣1⃣
ترور
🍃ظهر در گرماگرم نبرد چند خبرنگار خارجی به مواضع ما آمدند. آنها می خواستند شکست محاصره ی آبادان را ببینند. صدام گفته بود: اگر بخواهند به آبادان بروند باید از من اجازه بگیرند اما حالا! درخواست آنها مصاحبه با فرمانده، منطقه بود. با آنها جلوتر آمدم.
🍃کمی دنبال مصطفی گشتم. یکدفعه او را دیدم. مصطفی در حال آر پی جی زدن بود! رو به خبرنگارها، مصطفی را نشان دادم و گفتم: همون که لباس سپاه پوشیده و آر پی جی می زنه فرمانده عملیات هست. برید کنار تانک سوخته و باهاش مصاحبه کنید. خبرنگار انگلیسی سرش را به نشانه تعجب تکان داد. بعد مکثی کرد و گفت: همه چیز این جبهه عجیب است. فرماندهان شما هم عجیب هستند.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 81
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 5⃣1⃣
توسل
🍃مصطفی از همان روزهای اول جنگ امر مهمی را پایه گذاری کرد. او اثبات نمود که اثر معنویات در افزایش قدرت رزمندگان از هر سلاحی بالاتر است. او هر جا بود نماز جماعت برپا می کرد. در برگزاری دعای کمیل و توسل پیشقدم می شد. مجالس دعای او انسان را متحول می کرد. در پایان جلسات فرماندهان، مجلس توسل برپا می کرد. در میان فرماندهان ارتش یکی بود که عاشق توسل های او شده بود. مصطفی آموخته های او را تغییر داد. سرهنگ نیاکی عاشق مصطفی بود. یک بار به ما گفت: «قدر مصطفی را بدانید، شاید در هر صد سال یک نفر مثل او پیدا شود که برای این سرزمین عزت بیاورد.»
🍃فراموش نمی کنم. مجلس دعا به پایان رسید. اما تازه کار اصلی او شروع شد. مصطفی بدون اینکه از حالت دعا خارج شود. با پای برهنه حرکت کرد. بیابان را در جهت شرق طی نمود. سیل اشک از چشمانش جاری بود. حالت عجیبی ایجاد شد. صدای سربازان امام زمان (عج) در بیابان پیچیده بود: يابن الحسن کجایی، آقا چرا نیایی. این برنامه همیشگی او بود.
🍃مصطفی قبل از اینکه برای دیگران بخواند برای خودش می خواند. نوری که در وجود مصطفی تابیده بود از جنس دیگری بود.در دعا، در ضجه زدن، در مولا مولا گفتن، در گریستن و مناجات نیمه شب، در خروشیدن بر دشمن در خط مقدم و ...از همه برتر بود. او در میان بچه هایی که عاشق شهادت بودند جلودار بود. آقا را صدا می زد. آنقدر با ناله ی خودش مولا را خطاب قرار داد تا مورد عنایت واقع شد!
📚 کتاب مصطفی، صفحه 82 الی 83
■⇨ @Ganje_arsh
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 6⃣1⃣
خاک های رملی
🍃یکی از مشکلات برای رسیدن به مواضع دشمن، رملی بودن منطقه بود. خاک آنجا شبیه ماسه های ساحلی بود و پای نیروها مرتب در آن فرو می رفت. جلسه فرماندهان برگزار شد. گفتم: مشکل اصلی این عملیات رمل های چزابه است! روی رمل ها که راه می رفتیم تمام توان ما گرفته می شد. نیروی ما باید هجده کیلومتر بر روی رمل پیاده روی کنه تا به نقطه ی شروع برسه. ما چطور هفت گردان را تا پشت سر عراقی ها بیاوریم و خسته و کوفته بزنند به خط دشمن؟! خلاصه هر کدام از مسئولان نظری دادند.
🍃در پایان جلسه طبق معمول مصطفی شروع به دعا کرد و با خدا نجوا می نمود. می گفت: خدایا تو می دانی که راه رفتن بر روی این رمل ها مشکله، خدایا تو ارحم الراحمینی. برای تو سفت کردن رمل ها زیر پای رزمندگان کار ساده ای است! خلاصه مصطفی حل این مسئله را از مشکل گشای عالم خواست.
🍃شب هشتم آذر سال 1360 بود. نیروها آماده حرکت برای عملیات شدند. ساعتی قبل کمی باران بارید. همه ی فرماندهان اضطراب داشتند. نکند منطقه باتلاقی شده باشد؟! نکند نیروها خسته شوند و توان حمله را از دست بدهند؟! حرکت نیروها که شروع شد تعجب کردم! باران خاک را سفت کرده بود! گویی روی ابر راه می رفتیم! هیچ کس احساس خستگی نمی کرد! دعای هفته قبل مصطفی درست در شب عملیات اجابت شد!! مصطفی کنار معبر ایستاده بود. چشمانش خیس اشک بود. می گفت: کار خدا را دیدی، دیدی خدا به ما عنایت کرد... .
📚 کتاب مصطفی، صفحه 85 الی 86
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 7⃣1⃣
ماجرای عصر جمعه
🍃مصطفی در یکی از سخنرانی هایش برای رزمندگان لشکر می گوید: به سختی مجروح شدم. به بیمارستان منتقل شدم. حالم رو به بهبودی رفت. روز جمعه بود که برای برگشت آماده شدم. اما هیچ پولی نداشتم. گفتم از کسی قرض می گیرم. اما هیچ کس در بیمارستان آشنا نبود. خانواده هم از من خبر نداشتند. نمی خواستم آنها نگران شوند. عصر جمعه بود. تنها راه چاره را پیدا کردم! در تهران و آن عصر جمعه هیچ آشنایی نداشتم الا یک نفر! رو به قبله نشستم و شروع کردم: الهی عَظُمَ البلاء ...(دعای فرج) گفتم: آقا همه چیز دست شماست. و ادامه دادم: من می خواهم برگردم منطقه. اما هیچ کس را جز شما نمی شناسم. من چاره ای ندارم جز توسل به شما.
🍃دعای فرج که تمام شد از بیرون صدایی آمد! جمعیتی وارد بیمارستان شدند. از نماز جمعه آمده بودند. برای دیدار با مجروحان و جانبازان جنگ تحمیلی. درب اتاق باز بود و به جمعیت نگاه می کردم. یک دفعه یک روحانی جوان با عمامه مشکی از جمع مردم خارج شد و به سمت من آمد! سلام کرد و یه مفاتیح به من داد و گفت: این شما را تا جبهه می رساند!! بعد هم برگشت و به سمت جمعیت رفت. با تعجب به مفاتیح نگاه کردم. مفاتیح را باز کردم. چند اسکناس تا نخورده در میان صفحاتش بود! نگاهی به سمت جمعیت انداختم. بلند شدم و سرک کشیدم. رفتم سمت جمعیت هر چه گشتم او را نیافتم! هیچ شخص روحانی درجمعیت نبود. ساک لباس ها را برداشتم و راه افتادم. از همان پول کرایه تا ترمینال و بعد هم پول بلیت اهواز را دادم و حرکت کردم. در راه با همان پول شام خوردم. از اهواز به سمت دارخوئین آمدم. وقتی کرایه را دادم پول ها تمام شد!!
🍃آقا مصطفی این ماجرا را برای بچه ها تعریف کرد و گفت:« شما در همه ی گرفتاری ها توسل داشته باشید به خود آقا، همه گره ها به دست ایشان باز می شود. خدا برای ما امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را قرار داده. دست نیازتان را به سوی ایشان بگیرید،مطمئن باشید شما را دست خالی رها نمی کنند.» خود امام عصر فرمودند:« ما شما را رها نکرده ایم(و در رعایت حال شما کوتاهی نمی کنیم) و یاد شما را از خاطر نمی بریم. اگر چنین بود بلاها بر شما هجوم آورده و دشمنان شما را پایمال می کردند.»
📚 کتاب مصطفی، صفحه 90 الی 92
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 8⃣1⃣
امر به معروف و نهی از منکر
🍃"این طور نباشد که وقتی از جبهه برمی گردید احساس مسئولیت نکنید و بگید کار ما حضور در خط مقدم و جنگ در راه خداست. بدانید که امر به معروف و نهی از منکر، جهاد اکبر است. برای شما حدیثی می خوانم تا بدانید مسئولیت شما در قبال بی عدالتی و ناهنجاری های فرهنگی چیست.
🍃حضرت علی (ع) در کلمات قصار نهج البلاغه می فرمایند: "تمام کارهای نیک و حتی جهاد در راه خدا در برابر امر به معروف و نهی از منکر، همچون آب دهان در برابر دریای پهناور است. این را هم بخاطر بسپارید که امام حسین (علیه السلام) شهید امر به معروف بودند و ... .» اینها از بیانات آقا مصطفی برای بچه های لشکر امام حسین (علیه السلام) بود.
🍃پیامبر فرمودند: "خداوند مومن ناتوان را که دین ندارد دشمن می داند. اصحاب پرسیدند: مومن بی دین کیست؟! و ایشان فرمودند: کسی که نهی از منکر نمی کند."
🍃در مسیر در سفر مشهد بودیم. راننده نوار ترانه گذاشت. صدای نوار هم زیاد بود. مصطفی از جا بلند شد و طبق وظیفه دینی تذکر داد. اما راننده توجهی نکرد. اما مصطفی بیکار نماند. از روش های مختلف استفاده کرد تا راننده به اشتباه خود پی ببرد. بالاخره موفق شد. جالب است که این ماجرا قبل از انقلاب رخ داد. زمانی که مصطفی یک نوجوان بود.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 110 الی 111
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 9⃣1⃣
بازدید امام خامنه ای از جبهه
🍃از برخورد بعضی مسولان مملکتی ناراحت بود. آن ها که وقتی برای بازدید به جبهه می آمدند توقع داشتند برایشان گوسفند قربانی کنند و ... .
🍃یک بار به مصطفی گفتم: دیروز تو پادگان 15 خرداد بودم. آیت الله خامنه ای آمده بودند بازدید. آن هم با لباس نظامی و بدون تشریفات. جلو رفتم و دست دادم. به آقا گفتم: نماز خوانده اید؟ گفتند: بله. گفتم: ما داریم می ریم برای ناهار، ایشان هم تشریف آوردند. صف غذا طولانی بود. اما مسولان پادگان سفره ی جداگانه و مفصل برای ایشان آماده کردند. اما ایشان یک بشقاب برداشتند و آمدند ته صف پشت سر من! هر چه به ایشان اصرار کردند بی فایده بود. مثل بقیه مدت طولانی در صف بودند. بعد هم کنار ما غذا خوردند. این را که گفتم خیلی خوشش آمد. آب سردی شد روی آتش عصبانیتش.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 111
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 0⃣2⃣
استخاره
🍃عملیات تا دقایق دیگری آغاز می شود. اما از رفت و آمد بچه های تخریب می شد فهمید که مشکلی پیش آمده! آنها می گفتند پشت میدان مین قرار داریم! دشمن در آن سوی میدان مین آماده و منتظر ماست! عراقی ها حسابی حساس شده بودند. ماه ها شناسایی در این منطقه صورت گرفته. ممکن است به هیچکدام از اهداف نرسیم! حسین خرازی و فرماندهان مضطرب و ناراحت بودند. ستون گردان ها پشت میدان مین مانده. تا دقایقی دیگر رمز عملیات فتح المبین اعلام می شود. باید کار را شروع کرد اما! یکی از بچه های اطلاعات یک مسیر دیگر را نشان داد اما گفت این مسیر شناسایی نشده. همه ناراحت بودند. فرصت فکر کردن هم نداشتیم. چه برسد به شناسایی محور جدید.
🍃مصطفی قرآن کوچکش را از جیب درآورد و در دست گرفت. در تاریکی شب توسلی به حضرت زهرا سلام الله علیها پیدا کرد. در دورن خودش کلماتی را نجوا کرد. قرآن را باز کرد. نگاهی به صفحه ی باز شده انداخت و خیلی قاطع و محکم گفت: از این محور نمی ریم! بعد محور سمت راست را نشان داد و گفت: از اینجا می زنیم به دشمن! چندتن از فرماندهان اعتراض کردند. گفتند: این منطقه شناسایی نشده. ما نمی دانیم آنجا چه خبر است. اما حسین خرازی که به استخاره های مصطفی اعتقاد داشت هیچ تردیدی نکرد. حرکت بچه ها آغاز شد. دقایقی بعد رمز یا زهرا برای آغاز عملیات فتح المبین اعلام شد. اشک از دیدگان مصطفی و بسیجی ها جاری شد.
🍃عین خوش با کمترین تلفات فتح شد. حکمت استخاره مصطفی صبح فردا مشخص شد. منطقه ای که قرار بود دیشب به آنجا حمله کنیم بدون درگیری محاصره و تصرف شد. با روشن شدن هوا دو گردان تا دندان نیروی مسلح دشمن به اسارت در آمدند! آنها با تعجب می گفتند: شما از کجا آمدید ما دیشب از سنگرهای مقابل میدان مین منتظر شما بودیم!!
📚 کتاب مصطفی، صفحه 115 الی 117
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 1⃣2⃣
نماز شب و اثراتش
🍃یکبار در سرمای شدید زمستان بچه ها را برای نماز شب صدا کرد. می گفت: بلند شید وقت نماز شب شده. بیشتر بچه ها بلند نشدند! یکی از آنها به شوخی گفت: از همین زیر پتو الهی العفو! بعد دیدم مصطفی پتویی را دور خودش پیچید و از سنگر بیرون رفت. او عاشقانه در بیابان مشغول نماز شد. می گفت: پیامبر فرموده: بر شما باد بر نماز شب، حتی اگر یک رکعت باشد، زیرا انسان را از گناه باز می دارد. خشم پروردگار را خاموش می کند و سوزش آتش را در قیامت دفع می کند.
🍃در قرارگاه بودیم. وقتی مصطفی برای نماز شب بلند میشد عمدا پایش را به ما می زد! وقتی بیدار می شدیم می گفت: ببخشید ریا شد! راستی الان وقت نماز شبه! مصطفی به این طریقم هم که شده دیگران را برای نماز شب صدا می کرد.
🍃در یکی از عملیات ها یک گردان ما در محاصره ی دشمن گرفتار شد. مصطفی هر کاری کرد نتوانست این گردان را نجات دهد. وقتی از همه جا ناامید شد مشغول نماز شب گردید. قبل از اذان صبح و بعد از پایان نماز شب مصطفی را دیدم که راهی خط مقدم شد. ساعتی بعد دیدم گردان محاصره شده با مصطفی همگی سالم دارن برمی گردن، حتی تعداد زیادی از نیروهای دشمن را به اسارت آوردند! وقتی به مصطفی رسیدم با تعجب گفتم:چی شده؟! او هم جمله ای بیان کرد که برای من درس بود. برادر ردانی گفت:«این ها اثر دعا در نماز شب بود.»
📚 کتاب مصطفی، صفحه 129 الی 130
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 2⃣2⃣
خواب
🍃بارها رویای صادقانه دیده بود. حتی المقدور نقل نمی کرد. یا اگر نقل می کرد در جمع خصوصی و برای افراد خاصی بود. به کسانی هم که خواب های خود را تعریف می کردند زیاد اهمیتی نمی داد. زیرا می دانست، خواب اگر رویای صادقانه باشد برای خواب بیننده حجت است. مدتی بود که در میان نیروها خواب دیدن زیاد شد. آن هم از سوی چند فرد خاص. برخی از بچه های رزمنده هم که ساده دل بوده و روحیه پاکی داشتند به دنبال آنها راه افتادند.
🍃در یکی از عملیات ها کار سخت شد! نبرد در اوج خود بود. با صحبت ها و روحیه دادن های مصطفی بچه ها شجاعانه می جنگیدند. تا اینکه خبر عجیبی در میان رزمندگان پیچید! همان شخص رویایی به رزمندگان گفت: امام زمان (عج) را در خواب دیده ام. ایشان فرمودند: به بچه ها بگو تا عقب نشینی کنند!! روحیه بچه ها بهم ریخت. برخی که او را قبول داشتند تصمیم به عفب نشینی گرفتند. بقیه مانده بودند که چه کنند!؟
🍃مصطفی خودش را به همان شخصی رویایی رساند. ناگاه کشیده محکمی به صورتش نواخت. بعد هم بی مقدمه گفتند: امام زمان (عج) در این کشور نایبی دارند به نام ولی فقیه. بعد ادامه داد: دستور عملیات را ولی فقیه صادر کرده. اگر دستور صاحب و مولای ما عقب نشینی باشد، به نایب عزیزش می گوید نه در رویا به شما! این را گفت و رفت. عملیات ما با موفقیت به پایان رسید.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 142 الی 143
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 3⃣2⃣
رزق حلال
🍃به حلال و حرام دقت می کرد. خیلی بیشتر از بقیه. من رفتم مشهد و برگشتم. مصطفی را دیدم و سلام کردم. بعد از سلام و احوال پرسی از من پرسید: مشهد بودی؟! گفتم: آره، چطور مگه! با لحن خاصی گفت: با ماشین لشکر رفته بودی!؟ مکثی کردم و گفتم: چند تا از فرماندهان لشکر هم بودند.
🍃مصطفی پرید تو حرفم و گفت: به کسی کار نداشته باش. آدم باید با پول حلال بره زیارت. همین الان برو پیش مسئول تدارکات، ببین چقدر باید برای هزینه ماشین پول بدی. من هم بعد از کمی فکر رفتم و هزینه ماشین را پرداختم. مصطفی برای ما حدیث معروف پیامبر را می گفت: « عبادت ده قسمت دارد که نه قسمت آن به دست آوردن رزق حلال است.»
📚 کتاب مصطفی، صفحه 154 الی 155
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 4⃣2⃣
ازدواج
🍃در میان رزمندگان همه از عشق و علاقه ی آقا مصطفی به حضرت زهرا سلام الله علیها با خبر بودند. همه می دانستند که او تحمل شنیدن روضه حضرت زهرا را ندارد. همیشه قبل از شروع نماز با ادب رو به قبله می ایستاد و به مادر سادات سلام می داد. خانواده و دوستان اصرار داشتند مصطفی زودتر ازدواج کند. اما او بخاطر شرایط جنگ قبول نمی کرد. اما امام گفته بود با همسران شهدا ازدواج کنید. موضوع را با دوستانش در جریان گذاشت. شرط مصطفی این بود که با همسر شهید ازدواج کند. شرط دیگرش برای ازدواج سید بودن همسرش بود. می خواست به حضرت زهرا سلام الله علیها محرم شود.
🍃علتش هم خوابی بود که در همان ایام پیش آمد. حضرت زهرا وارد منزل شدند. دو کوزه گل زیبا در دست ایشان بود. کوزه ها سبز بود. یکی از آنها را به مادر دادند. بعد هم به مصطفی و علی فرمودند: بیایید در آغوش من! بعد از تعریف کردن خواب، مصطفی در حالی که اشک می ریخت گفت: من و تو حتما به مادرمان حضرت زهرا محرم می شویم. بعد ادامه داد: اینکه یک دسته گل را به مادر دادند یعنی تو می مانی و من نه! من دیگه مال این دنیا نیستم!
🍃محافظ و راننده مصطفی، دختر عمویش را که هم همسر شهید بود و هم از سادات بود معرفی کرده بود. قرار شد برنامه خواستگاری هماهنگ شود. آن شب مصطفی نمی خوابید. همین طور گریه می کرد. حالت عجیبی داشت. مشغول نماز و تهجد بود. بعد هم گفت می دانم وقتش شده، من شهید می شوم. گفتم: پس زن گرفتنت برا چیه؟ مکثی کرد و گفت: خانمم از ساداته. می خوام به حضرت زهرا سلام الله علیها محرم بشم. شاید به من توجه کنند.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 152 الی 153
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 5⃣2⃣
مراسم عقد و عروسی
🍃بعد از شهادت شوهر اولم قصد ازدواج مجدد نداشتم. آقا مصطفی را هم اول جواب رد دادم. اما ایشان گفته بود می خواهم داماد حضرت زهرا سلام الله علیها شوم. می دانستم آقا مصطفی کسی نیست که در شهر بماند و جبهه نرود. اما اینکه گفته بود من سه روز بعد از عروسی جبهه می روم خیلی عجیب بود.
🍃مقدمات کار فراهم شد و برای مراسم صیغه عقد راهی جماران شدیم. حضرت امام قرار بود صیغه عقد ما را جاری کند. صیغه عقد که تمام شد. مصطفی خیره شده بود به حضرت امام. بعد هم گفت: آقا ما را نصیحت کنید. امام هم فرمودند: «از خدا می خواهم به شما صبر بدهد.»
🍃مادر برای عروسی مصطفی کت و شلوار شیک سرمه ای خریده بود. اما مصطفی می گفت می خوام با لباسی که در جبهه بودم در مراسم عروسی شرکت کنم. مصطفی کت و شلوار را داد برای یکی از دوستانش که دو روز دیگر عروسی داشت. مادر خیلی ناراحت شد. مادر خیلی محکم گفت: که من کت و شلوار را برای عروسی تو سفارش دادم و باید همان روز بپوشی. مصطفی مجبور شد همان شب به سراغ دوستش برود و کت و شلوار خودش را برای یک روز قرض بگیرد.
🍃در سالروز مراسم ازدواج حضرت محمد (ص) و حضرت خدیجه (س) مراسم ازدواج مصطفی برگزار شد. در مراسم همه شاد بودند. تنها چیزی در مراسم ندیدیم معصیت بود. آن شب برای همه به یاد ماندنی بود. اما عجیب تر از همه صحبتی بود که آخر شب انجام شد! مصطفی رفت پشت میکروفن و گفت: خدا نعمت های زیادی به من عطا کرده که به خیلی از مردم نداده. اما این افتخار دامادی حضرت زهرا سلام الله علیها بزرگترین افتخار زندگی من است.
🍃فکر نکنید من با ازدواج به دنیا چسبیده ام. این وظیفه من بود. حضور در جبهه هم وظیفه دیگر من است. من سه روز دیگر عازم جبهه هستم و بدانید که این بار .... اشک از چشمان مصطفی جاری شد. دهان همه از تعجب باز ماند. مهمان ها بساط شوخی و خنده را پیش کشیدند و جو عوض شد. مراسم که تمام شد همان شب کت و شلوار را درآورد و برای دوستش فرستاد.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 156 الی 159
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 6⃣2⃣
کارت عروسی
🍃یک کارت عروسی هم به نیابت از حضرت زهرا برد انداخت داخل ضریح حضرت معصومه. و گفت از همه معصومین بخصوص حضرت زهرا دعوت کردم تا در مراسم ما شرکت کنند! روز بعد از عروسی گفت خواب عجیبی دیدم! در عالم رویا دیدم مجلس عروسی ما برقرار شده. جلوی در ایستادم. چندین بانوی مجلله که بسیار نورانی بودند وارد مجلس عروسی شدند. فهمیدم دعوت ما را جواب داده اند. با خوشحالی به استقبال آنها رفتم. با احترام گفتم: خانم شما به مجلس ما آمده اید!؟ مادر سادات هم با خوش رویی گفتند: مجلس شما نیاییم کجا برویم؟!
📚 کتاب مصطفی، صفحه 160 الی 161
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 7⃣2⃣
بازگشت به جبهه
🍃روز سوم ازدواجمون آماده حرکت به جبهه شد. توی اتاق دست مرا گرفت توی دستش و به شوخی و خنده گفت: این خط ها را می بینی این طرف دستت! این یعنی من به همین زودی شهید می شم. زود دستم را از دستش خارج کردم. ناراحت شدم و گفتم از کی تا حالا کف بین شدی!؟
🍃سه روز بعد از عروسی مصطفی تماس گرفت می خوام برگردم منطقه. گفتم: مرد حسابی تازه سه روز هست ازدواج کردی. لااقل یک هفته صبر کن. عصر همان روز همراه چند نفر از دوستان راهی منطقه غرب شد. وقتی مصطفی را نگاه می کردم یاد حنظله افتادم؛ صحابی بزرگ رسول خدا که به حنظله غسیل الملائک معروف شد. همان رزمنده که ساعاتی بعد از ازدواج به یاری رسول خدا شتافت و شهید شد.
🍃خلاصه ازدواج هم نتوانست پای او را به دنیا بند کند. اما این دفعه با همه دفعات فرق می کرد. مصطفی یکپارچه نور شده بود. وقتی رفت مطمئن شدم که این آخرین سفر اوست! هر چند معنویت او همیشه مثال زدنی بود. اما حالا نورانیت خاصی در چهره اش هویداست. از ماه رمضان حال و هوای او تغییر کرد. شک ندارم او در مهمانی خدا در ماه رمضان برگزیده شده است.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 156 و 162
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 8⃣2⃣
شهادت
🍃دیگر از آن شوخی و خنده ها خبری نبود. مصطفی با لحنی آرام رو به من کرد و گفت:« علی، از خدا خواستم گمنام باشم. از خدا خواستم که بدن من یه جایی بمونه که نه دست شماها بهش برسه نه دست عراقیا!!»
🍃قرار شد از روی تپه عقب نشینی کنیم. اما آتش دشمن مانع بود نمی شد عقب نشینی کرد. مصطفی نگاهی به دوستش کرد و گفت: اگر دو سه نفر بمونیم و آتیش کنیم بقیه می تونن برگردن. بعد گفت معلوم نیست که موفق شویم. بعد قرآن کوچکش را درآورد. نیت کرد. بلافاصله گفت: خیلی خوبه. آنها آتش را شروع کردند و بچه ها شروع کردند به عقب برگردند.
🍃یکدفعه گلوله آر پی جی به بدن دوست مصطفی خورد. مصطفی بدون اعتنا تیراندازی می کرد. نگاهی به عقب کردم. بچه ها همگی دور شده بودند. داد زدم: حاج آقا برگردید، بچه ها همه رفتند عقب. اما در زیر بارش گلوله و انفجار صدایم نرسید. احساس کردم آقا مصطفی به دیوار سنگر تکیه داده. خودم را به سنگر رساندم.
🍃دیدم مصطفی کنار دیوار سنگر آرمیده بود. گلوله تیربار عراقی درست به سر او اصابت کرد! خون از سر آقا مصطفی جاری بود. آنها با لبانی تشنه به دیدار یار شتافتند. دیگر کسی روی تپه نبود. گلوله زوزه کشان از بالای سرم می گذشتند. عراقی ها داشتند نزدیک می شدند. دوباره نگاهی به مصطفی و همسنگران شهیدش انداختم. ماندن من بی فایده بود. از جا بلند شدم و به سمت پایین دویدم.
🍃نمی دانم چه شد؟! هیچ کس از مصطفی حرفی نزد. شاید می ترسیدند او اسیر شده باشد. می گفتند برای او بد می شود! عراقی ها او را بشناسند اذیتش کنند. اما مصطفی کسی نبود تن به اسارت بدهد. خبر شهادت او را کسی اعلام نکرد! صداوسیما هیچ اطلاعیهای نداد. مراسمی برای او نگرفتند. برای مصطفی اگر کسی اشک ریخت، در خفا بود؛ در تنهایی و سکوت. گویی گمنامی میراثی است که به همه ی عاشقان حضرت صدیقه ی طاهره عنایت می شود!
📚کتاب مصطفی ، صفحه 164 و 176 و 179 و 185 و 186
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 9⃣2⃣
گمنانی
🍃از شهادت مصطفی دو روز گذشت. بچه ها مصمم شدند او را برگردانند. حاج حسین هم مثل مصطفی بعد از نماز استخاره کرد و اجازه داد. عده ای سمت تپه برهانی رفتند. صد و پانزده شهید پیدا شد. اما مصطفی در بین آنها نبود. یه بار دیگه بچه ها رفتن ، 25 شهید پیدا شد اما مصطفی بینشان نبود. بعد از آن هم چند بار سراغ تپه برهانی رفتند. اما خبری از مصطفی نبود.
🍃سال 1372 هم گروه های تفحص راهی آن منطقه شدند. پیکر 400 شهید پیدا شد اما خبری از مصطفی نبود. پیکر همسنگران مصطفی هم پیدا شد. اما در کنار پبکر همسنگرانش دنبال مصطفی گشتیم اما هیچ خبری از مصطفی نبود. روز بعد یکی از فرماندهان لشکر به بچه های تفحص گفت: زیاد خودتان را خسته نکنید. بعضی وقت ها خود شهدا نمی خواهند برگردند. بعدش ادامه داد: خود آقا مصطفی به برادرش گفته بود: می خواهم جایی بمانم که دست هیچ کس به من نرسد. نه عراقی ها و نه شما!
🍃ارادت آقا مصطفی به مادر سادات باعث شد که مثل مادرش گمنام باشد. او گمنامی را از خدا خواسته بود. و خدا بنده خالصش را حاجت روا به میهمانی خود دعوت کرد. عجیب اینکه پیکر دوستان همسنگرش پیدا شد اما هیچ خبری از مصطفی نشد. گویی ملائکه، این بنده ی خالص درگاه خداوند را با جسم و جان به ملاقات پروردگار برده اند. تپه برهانی را ترک می کردیم در حالی که حال و هوای عجیبی داشت. اینجا مقتل مصطفی بود.
📚کتاب مصطفی ، صفحه 185 الی 188
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 0⃣3⃣
حلال مشکلات
🍃از جوانان نسل بعد از جنگ بود. با اینکه اهل مسجد و هیات بود اما مشکلات بزرگی زندگیش را در بر گرفته بود. آمده بود راه چاره ای پیدا کند. گفتم به شهدا اعتقاد داری؟ گفت: خیلی. گفتم برو سراغ شهدا، اصلا برو سراغ شهید ردانی پور. این شهید نزد حضرت زهرا سلام الله علیها خیلی آبرو دارد. به حق حضرت او را قسم بده. مطمئن باش مشکلت را حل می کند. بعد از مدتی دیدمش گفتم چه خبر. گفت: دنبال شما بودم می خواستم مطلبی را برای شما بگویم.
🍃گفت: رفتم سر قبر شهید و خدا را به این شهید عزیز قسم دادم که گره از مشکلات من بگشاید. آن شب مجلس عظیمی در رویا دیدم که بسیاری از بزرگان حضور داشتند. من در آنجا شهید آیت الله بهشتی را دیدم. خواستم درباره مشکلاتم با ایشان حرف بزنم که ایشان مرا به سمت دیگری راهنمایی کردند و گفتند: بروید سراغ آقا مصطفی ردانی پور و بعد گفتند: برای این شهید بزرگ کار کنید. مصطفی در گوشه ای از سالن نشسته بود. با آیت الله بهشتی سلام علیک کرد و گفت ما شاگرد شهید بهشتی هستیم. بعد به من خیره شد. آقا مصطفی نگاه عمیقی به صورت من انداخت و گفت: « غَضُوّا اَبصارَکم» بعد اشاره کرد حل مشکلات شما در همین است!
🍃همان موقع از خواب پریدم. معنی عبارت را نفهمیدم اما سریع یادداشت کردم. این عبارت یعنی چه؟ چگونه این عبارت یا این ذکر حلال مشکلات من است؟! فردا از دوست روحانی ام معنی این عبارت را پرسیدم. گفت: یعنی چشمان خود را از نگاه (به نامحرم) بپوشانید. با خودم فکر کردم. دیدم راست می گوید. ما در بین فامیل و در محل کار و ... حریم ها را به خوبی رعایت نمی کنیم. شوخی با نامحرم و نگاه به تصاویر مبتذل و ... برای من عادی شده بود. اما اینها چه ربطی به مشکلات من دارد؟ من مشکلات اقتصادی، روحی و ... دارم. اما تصمیم گرفتم که توصیه آقا مصطفی را عمل کنم.
🍃حالا چند ماه از آن رویای زیبا گذشته. شاید باور نکنی اما بسیاری از مشکلات شخصی من بعد از عمل به این توصیه و دقت در نگاه ها برطرف شد! برای خودمم هم جای تعجب بود اما بعدها روایتی شنیدم که بسیاری از مشکلات و گرفتاری های ما نتیجه ی گناهان ماست و با ترک گناه این گرفتاری ها برطرف می شود. از طرفی بنا به توصیه شهید بهشتی هر جا در جمع دوستان قرار می گیرم از شهید ردانی صحبت می کنم.
📚کتاب مصطفی ، صفحه 193 الی 194
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 1⃣3⃣ (قسمت آخر)
وصیت نامه
🍃در راه خدا حرکت کردن سختی و رنج دارد. مانع زیاد است. با صبر و استقامت راه انبیا را ادامه دهید. امروز جوانان ما با ریختن خونشان موانع راه را برداشته و برمی دارند و ما فردای قیامت در پیشگاه خدای تبارک و تعالی عذری نداریم.
🍃می دانید اسلام منهای روحانیت اسلام نیست و این سد دشمن شکن را نگذارید بشکند. و این حربه ی عظیم را از شما و ملتتان نگیرند.و در نتیجه اسلام وارونه را به مردمتان عرضه کنند.بدون روحانیت کاری از پیش نمی رود
🍃من به جبهه آمدم تا شاید گذشته ها را جبران کنم و خون آلوده ام را در راه خدا بریزم و بوسیله ی خون پاک شهدا تطهیر نمایم. اگر در این مسیر کشته شدم، شما مقاوم و استوار راهم را ادامه دهید.
🍃خواهرانم،...در تربیت فرزندانتان بکوشید و حجاب را رعایت کنید. زهرا گونه زندگی نمایید و شوهرانتان را به راه خدا وادارید.
🍃از امام اطاعت کنید که عصاره ی اسلام است. او را تنها نگذارید که نماینده ی حجت ابن الحسن (عج) است.
🍃آن کسانی که مسولیتی دارند و با خون شهدا و ایثار و استقامت و کار و تلاش سربازان گمنام، نام و عنوانی پیدا کرده اند مواظب خود باشند!
🍃دوستان عزیز! تنها راه رسیدن به سعادت، ترک محرمات و انجام واجبات است. راه قرب به خدا همین است و بس. دست یکدیگر را بگیرید و راه شهدا را که همان راه رسیدن به خدای متعال است ادامه دهید.
📚کتاب مصطفی ، صفحه 189 الی 191
#پــــــــــایـــــان
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂