💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_۱۶۰ ((حرفهایی براے گفتن))
💠✍🏻برنامه شروع شد. افراد، یڪی یڪی، میڪروفون هاے مقابل شون رو روشن می ڪردن و بعد از معرفی خودشون، شروع به #رزومه دادن می ڪردن.و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می ڪردم. هر چی توے ذهنم می گشتم ڪه من تا حالا چه ڪار ڪردم، انگار مغزم خواب رفته بود. نوبت به من نزدیڪ تر می شد، و لیست ڪارها و رزومه هر ڪدوم، بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل. نوبت من رسید. قلبم، وسط دهنم می زد. چی براے گفتن داشتم؟ هیچی…
💠✍🏻نگاه مسئول جلسه روے من خشڪ شد، چشم ڪه چرخوندم همه به من نگاه می ڪردن.با شرمندگی خودم رو جلو ڪشیدم و میڪروفون مقابلم رو روشن ڪردم:مهران فضلی هستم، از مشهد. و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا هیچ ڪار ارزشمندے براے خدا نڪردم.میڪروفون رو خاموش ڪردم و به پشتی صندلی تڪیه دادم. حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر ڪرده بود.این همه سال از خدا عمر گرفتی، تا حالا واسه خدا چی ڪار ڪردے؟هیچی … حالم به حدے خراب بود ڪه اصلا واسم مهم نبود این فشار و سنگینی اے ڪه حس می ڪنم از نگاه بقیه است یا فقط روحمه ڪه داره از بی لیاقتیم زجر می ڪشه.
💠✍🏻سالن بعد از سڪوت چند لحظه اے به حرڪت در اومد، نوبت نفرات بعدے بود اما انگار فشارے رو ڪه من درونم حس می ڪردم، روے اونها هم سایه انداخته بود. یا ڪوله بار اونها هم مثل خالی بود.برنامه اصلی شروع شد. صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشڪلاتی ڪه گروه های مختلف باهاش مواجه بودن و من سعی می ڪردم تند تند، تجربیات و نڪات مثبت ڪلام اونها رو بنویسم.هر ڪدوم رو ڪه می نوشتم، مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت. این خصلت رو از بچگی داشتم. #مومن_ناله_نمی_ڪنه. این حدیث رو ڪه دیدم، ناله نڪردن شد سرلوحه زندگیم و شروع ڪردم به گشتن. هر مشڪلی، راه حلی داشت، فقط باید پیداش می ڪردیم.محو صحبت ها و وسط افڪار خودم بودم ڪه یهو آقای مرتضوے، مسئول جلسه، حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد.شما چیزے براے گفتن ندارید؟ چهره تون حرف هاے زیادے براےگفتن داره.شخصی ڪه حرف می زد ساڪت شد و نگاه ڪل جمع، چرخید سمت من.
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_۱۶۰ ((حرفهایی براے گفتن))
💠✍🏻برنامه شروع شد. افراد، یڪی یڪی، میڪروفون هاے مقابل شون رو روشن می ڪردن و بعد از معرفی خودشون، شروع به #رزومه دادن می ڪردن.و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می ڪردم. هر چی توے ذهنم می گشتم ڪه من تا حالا چه ڪار ڪردم، انگار مغزم خواب رفته بود. نوبت به من نزدیڪ تر می شد، و لیست ڪارها و رزومه هر ڪدوم، بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل. نوبت من رسید. قلبم، وسط دهنم می زد. چی براے گفتن داشتم؟ هیچی…
💠✍🏻نگاه مسئول جلسه روے من خشڪ شد، چشم ڪه چرخوندم همه به من نگاه می ڪردن.با شرمندگی خودم رو جلو ڪشیدم و میڪروفون مقابلم رو روشن ڪردم:مهران فضلی هستم، از مشهد. و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا هیچ ڪار ارزشمندے براے خدا نڪردم.میڪروفون رو خاموش ڪردم و به پشتی صندلی تڪیه دادم. حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر ڪرده بود.این همه سال از خدا عمر گرفتی، تا حالا واسه خدا چی ڪار ڪردے؟هیچی … حالم به حدے خراب بود ڪه اصلا واسم مهم نبود این فشار و سنگینی اے ڪه حس می ڪنم از نگاه بقیه است یا فقط روحمه ڪه داره از بی لیاقتیم زجر می ڪشه.
💠✍🏻سالن بعد از سڪوت چند لحظه اے به حرڪت در اومد، نوبت نفرات بعدے بود اما انگار فشارے رو ڪه من درونم حس می ڪردم، روے اونها هم سایه انداخته بود. یا ڪوله بار اونها هم مثل خالی بود.برنامه اصلی شروع شد. صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشڪلاتی ڪه گروه های مختلف باهاش مواجه بودن و من سعی می ڪردم تند تند، تجربیات و نڪات مثبت ڪلام اونها رو بنویسم.هر ڪدوم رو ڪه می نوشتم، مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت. این خصلت رو از بچگی داشتم. #مومن_ناله_نمی_ڪنه. این حدیث رو ڪه دیدم، ناله نڪردن شد سرلوحه زندگیم و شروع ڪردم به گشتن. هر مشڪلی، راه حلی داشت، فقط باید پیداش می ڪردیم.محو صحبت ها و وسط افڪار خودم بودم ڪه یهو آقای مرتضوے، مسئول جلسه، حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد.شما چیزے براے گفتن ندارید؟ چهره تون حرف هاے زیادے براےگفتن داره.شخصی ڪه حرف می زد ساڪت شد و نگاه ڪل جمع، چرخید سمت من.
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃