💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صدوچهل_ونه ((آدم برفی))
💠✍🏻اون دختر پر از شور و نشاط، بی صدا و گوشه گیر شده بود، با ڪسی حرف نمی زد. این حالتش به حدے شدید بود ڪه حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه.الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول ڪرده بود. اینطورے نمی شد، هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم. مغزم دیگه ڪار نمی ڪرد، نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود، نه خودم، مشاورمطمئن و خوبی رو می شناختم. دیگه مغزم ڪار نمی ڪرد.
💠✍🏻 خدایا به دادم برس، انگار مغزم از ڪار افتاده هیچ ایده و راهڪارے ندارم.بعد از نماز صبح، خوابیدم، دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم.از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد، حیاط و شاخ و برگ هاےدرخت گردو از #برف، سفید شده بود. اولین برف اون سال، یهو ایده اے توے سرم جرقه زد.سریع از اتاق اومدم بیرون، مادر داشت براے الهام، صبحانه حاضر می ڪرد.– هنوز خوابه؟– هر چی صداش می ڪنم بیدار نمیشه.رفتم سمت اتاق، دو تا ضربه به در زدم. جوابی نداد.
💠✍🏻رفتم تو، پتو رو ڪشیده بود روےسرش، با عصبانیت صداش رو بلند ڪرد.– من نمی خوام برم مدرسه.با هیجان رفتم سمتش، و پتو رو از روے سرش ڪنار زدم.ڪی گفت برےمدرسه؟ پاشو بریم توے حیاط آدم برفی درست ڪنیم.
زل زد توے چشم هام و دوباره پتو رو ڪشید روے سرش.برو بیرون حوصله ات رو ندارم. اما من، اهل #بیخیال شدن نبودم، محڪم گرفتمش و با خنده گفتم: – پا میشی یا با همین پتو، گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها.
💠✍🏻پتو رو محڪم ڪشید توے سرش و دور خودش سفت ڪرد.– گفتم برو بیرون، نرےبیرون جیغ می کشم.این جمله مثل جملات قبلیش محڪم نبود. شاید فڪر ڪرد شوخی می ڪنم و جدےنیست. لبخند #شیطنت آمیزے صورتم رو پر ڪرد.
– الهی به امید تو
همون طور ڪه الهام خودش رو لاے پتو پیچونده بود، منم، گوله شده با #پتو بلندش ڪردم .
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صدوچهل_ونه ((آدم برفی))
💠✍🏻اون دختر پر از شور و نشاط، بی صدا و گوشه گیر شده بود، با ڪسی حرف نمی زد. این حالتش به حدے شدید بود ڪه حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه.الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول ڪرده بود. اینطورے نمی شد، هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم. مغزم دیگه ڪار نمی ڪرد، نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود، نه خودم، مشاورمطمئن و خوبی رو می شناختم. دیگه مغزم ڪار نمی ڪرد.
💠✍🏻 خدایا به دادم برس، انگار مغزم از ڪار افتاده هیچ ایده و راهڪارے ندارم.بعد از نماز صبح، خوابیدم، دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم.از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد، حیاط و شاخ و برگ هاےدرخت گردو از #برف، سفید شده بود. اولین برف اون سال، یهو ایده اے توے سرم جرقه زد.سریع از اتاق اومدم بیرون، مادر داشت براے الهام، صبحانه حاضر می ڪرد.– هنوز خوابه؟– هر چی صداش می ڪنم بیدار نمیشه.رفتم سمت اتاق، دو تا ضربه به در زدم. جوابی نداد.
💠✍🏻رفتم تو، پتو رو ڪشیده بود روےسرش، با عصبانیت صداش رو بلند ڪرد.– من نمی خوام برم مدرسه.با هیجان رفتم سمتش، و پتو رو از روے سرش ڪنار زدم.ڪی گفت برےمدرسه؟ پاشو بریم توے حیاط آدم برفی درست ڪنیم.
زل زد توے چشم هام و دوباره پتو رو ڪشید روے سرش.برو بیرون حوصله ات رو ندارم. اما من، اهل #بیخیال شدن نبودم، محڪم گرفتمش و با خنده گفتم: – پا میشی یا با همین پتو، گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها.
💠✍🏻پتو رو محڪم ڪشید توے سرش و دور خودش سفت ڪرد.– گفتم برو بیرون، نرےبیرون جیغ می کشم.این جمله مثل جملات قبلیش محڪم نبود. شاید فڪر ڪرد شوخی می ڪنم و جدےنیست. لبخند #شیطنت آمیزے صورتم رو پر ڪرد.
– الهی به امید تو
همون طور ڪه الهام خودش رو لاے پتو پیچونده بود، منم، گوله شده با #پتو بلندش ڪردم .
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃