🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت3⃣1⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
لشكر عملياتي 58 تكاور ذوالفقار ارتش
روزهاي زيادي از شروع جنگ تحميلي ميگذشت و رزمندگان سرفراز، با
عمليات هاي كوچك و بزرگشان مرحلة تثبيت دشمن را پشت سر گذاشته،
اكنون مراحل تأديب و تعقيب دشمن تا مرزهاي بين المللي را در نظر داشتند و
كمتر روزي بود كه خبري از آغاز عملياتي جديد توسط رزمندگان به گوش
نرسد.
پيش از اين، ماه ها در سپاه پاسداران و در نواحي مختلف جنگي از ارتفاعات
سربه فلك كشيدة كدو در حاج عمران تا رمل هاي تفتيدة جنوب سابقة منطقة
عملياتي داشتم و عملياتهاي بسيار خطرناك و بيسابقة برون مرزي و چريكي
ـ به ويژه در كردستان عراق ـ انجام داده بوديم.
لشكر58 تكاور ذوالفقار با سازمان و استعداد تيپ در سـال 1358 بـه عنـوان
گارد رياست جمهوري، در تهران سازماندهي و تـشكيل شـد. در ابتـدا بـا يـك
گردان نيروي پايور، مسئوليت حراست از كاخها و مقام هـاي كـشوري، بـه ويـژه
رياست جمهوري را به عهده داشت. بعدها از لحاظ سرزميني به سمنان منتقل و
با توجه به آغاز جنگ تحميلي و توانايي هاي اين تيپ، با جذب نيروهاي وظيفه،
به صورت لشكري عملياتي در مرزهاي كشورمان حضور پيدا كرد و همانند ساير
لشكرهاي صف شكن، با برخورداري از زبده ترين افراد، در فكر نابود كردن دشمن
بعثي بود. اين لشكر كه از سوابق عمليات هاي مختلف جنگـي برخـوردار بـود و
حتي در جنگ لبنان و اسرائيل به عنوان نيروهاي پاسدار صلح كشورهاي اسلامي
حضور داشت، همواره مورد توجه صاحب نظران جنـگ و فرمانـدهان بـود؛
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت3⃣2⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
اين گلوگاه با همكاري رزمندگان بسيجي و سربازان نگهداري ميشد. قبل از
اعزام نيروها به جلو، در حسينيه اي كه در دل جاده قرار داشت، به وسـيلة گـروه
اطلاعات و عمليات آموزشهاي لازم بـراي جمـع آوري اخبـار، نحـوة درگيـري،
علايم قراردادي و استفادة بهينه از سلاح و مهمات موجود، آموزش داده ميشـد
و سپس در تاريكي شب دعاي توسل و راز و نيازها و حلاليت طلبي هاي فراموش
نشدني شروع ميشد. رزمندگان با اينكه مـيدانـستند بـه احتمـال زيـاد ديگـر
برنمي گردند و شهيد خواهند شد و شايد پيكرشان هم داخل آب جزيره طعمـة
حيوانات خواهد شـد، بـاز هـم داوطلبانـه هجـوم مـي آوردنـد و از هـم سـبقت
ميگرفتند. حال و هواي آن شبهاي عرفاني، فراموش نشدني است. نگـاههـاي
منتظر، اشكهاي جاري بـر گونـه هـا، لبخنـدهاي معنـادار، قلـب هـاي بـي ريـا،
آغوش هاي گرم و برادرانه و... همگي خاطراتي به ياد ماندني هستند.
در راستاي مأموريت پدافند از جزيرة مجنون، اقدام به طرحريزي عمليات
آبي ـ خاكي كرديم. در تاريكي شب ها با استفاده از لباس هاي غواصي، عرض
جزيره را به سوي مواضع مستحكم عراقي ها طي ميكرديم و در لاي نيزارها،
شناسايي منطقه را ادامه ميداديم. دشمن در اين منطقه اقدام به كشيدن سيم
خاردار و نبشيهاي ستارهاي و كار گذاشتن مين هاي دريايي، خوشه اي و منور
كرده بود.
در يكي از شب ها كه براي شناسايي به سمت دشمن در حركت بوديم، سر و
صدايي شنيديم. فهميديم كه غواصان عراقي به سمت مواضع ما در حال
پيشروي هستند. درگير شدن در آب به دليل نبودن عوارض و موانع بسيار سخت
بود و تلفات سنگيني به همراه داشت. سريع خودمان را به لاي نيزارها رسانديم.
حدود 24نفر غواص عراقي با فاصله هاي معين شنا ميكردند. سر و صداي امواج
آب، مانع از شنيده شدن صداي شناي غواصان ميشد. همگي به زير آب رفتيم
و با استفاده از ني، در زير آب نفس مي كشيديم. حركت عراقيها بسيار كُند و
محتاطانه بود و احتمال كشف شدنمان بسيار زياد بود. هنوز به اواسط جزيره نرسيده بوديم كه غواصان عراقي ـ كه جثه هاي قوي هيكلي داشتند ـ از ما دور
شدند و به طرف خط ايران شنا كردند. فرصت خوبي به دست آمده بود. در داخل
آب جمع شديم و تصميم گرفتيم تا برگشتن گشتي هاي عراقي در داخل نيزار
منتظر بمانيم. احتمال ميداديم آنان در برگشت احتياط را رعايت نخواهند كرد
و بنابراين ميتوانستيم به طرفشان شليك كنيم كه با اين كار، عراقي ها غافلگير
شده و واكنش قابل توجهي نشان نميدادند. دقايق به آرامي ميگذشت و ماندن
در داخل آب بسيار خسته كننده و طاقت فرسا بود. مراقب منطقه بوديم تا با
گشتي ديگري از دشمن غافلگير نشويم. در داخل آب و تاريكي شب به آسمان
نگاه ميكرديم. كسي حرف نميزد. جز صداي آب، صدايي شنيده نميشد و
احساس ميكرديم اگر شهيد شويم، در همين آبها خواهيم ماند و ديگر كسي
ما را پيدا نخواهد كرد؛ ولي تجربة خوبي براي ما بود كه اولين درگيري را داخل
آب در جزيرة مجنون با عراقي ها آغاز كنيم. احساس ميكردم موفق خواهيم شد
و به همين خاطر زياد نگران نبودم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت3⃣3⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
در يكي از شبها حين اعزام گشتي شناسايي، متوجه معابر وصولي دشمن
به طرف نيروهاي خودي شديم كه شبانه براي ايجاد سنگر به جلو مي آمدند. آنان
نيز قصد انجام عمليات كوچك عليه نيروهاي ما را داشتند و اين موضوع
ميتوانست براي نيروهاي مستقر در خط بسيار خطرناك باشد. براي رهايي از
اين وضع پيشبيني نشده و به دست گرفتن ابتكار عمل، قبل از ترفند دشمن، به
اتفاق گروه و بعد از بررسي هاي فراوان، تصميم گرفتيم كه روز بعد و در هنگام
آغاز تاريكي تا طلوع آفتاب، در بيابان براي گشتي هاي عراقي ها كمين بزنيم و
ضمن اطلاع از ترفند دشمن، در صورت امكان، افرادي از آنان را براي تخلية
اطلاعاتي اسير كنيم.
پس از تاريك شدن هوا، به صورت آرايش نظامي و با گماردن نگهبانان
صحرايي، به طرف محل مورد نظر حركت كرديم. بوي نامطبوع اجساد به جا ماندة
عراقيها در منطقه كه به وسيلة خمپارهها متلاشي شده بودند، مشام همه را آزار
ميداد.
اصول رزم ايجاب ميكرد براي زنده ماندن و غلبه بر دشمن، ترفندهاي
نظامي و تجهيزات گوناگوني را به كار ببريم. با توجه به كوهستاني بودن منطقه و
سرماي شديد شبانه در آن هنگام از سال، مجبور بوديم از لباسهاي استتار كه
در شب قابل ديد و تشخيص نبودند و تا حدودي ما را از سرما حفظ ميكردند،
استفاده كنيم تا محل اختفا و مأموريتمان توسط دشمن كشف نشود. سرانجام
ساعت سه بامداد بود كه 11نفر از نيروهاي عراقي به صورت آهسته به سوي
مواضع ما حركت كردند كه پس از طي مسافتي، هركدام به سمت مواضع خود
راهي شدند. هوا بسيار تاريك بود و به دليل خاموش كردن بيسيم ها براي كشف
نشدن موقعيت، نيروها تا آن زمان، از ما بي اطلاع بودند و هر لحظه ميخواستند
از وضعيت ما اطلاع پيدا كنند تا در صورت نياز، براي پشتيباني آتش و اعزام
نيرو اقدام كنند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت3⃣4⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
احتمال اينكه افراد خودي همديگر را هدف بگيرند، بسيار زياد بود. دستور
بر اين شد مجروحين و شهداي خودي به عقب تخليه شوند و ما تا دور شدن
آنها، درگيري را ادامه دهيم. خيلي سريع برابر دستور اقدام شد. با استفاده از
سلاح ها و مهمات خود عراقيها، سعي كرديم حركت يكانهاي احتياط عراقي ها
را سد كنيم؛ ولي نيروهاي كمكي عراقي ها نزديك شده و وارد كانالها شده
بودند و به سوي ما پيشروي ميكردند. ديگر جاي ماندن نبود؛ بنابراين با استفاده
از آتش و حركتهاي متوالي، عقب نشيني كرديم. به وسيلة بيسيم اطلاع داديم
كه مواضع عراقيها را تخليه كردهايم. حالا مواضع خط مقدم عراقيها را با
توپخانه بكوبند تا ما دور شويم. آتش توپخانة 203مم و خمپارههاي ايران شروع
شد و باقيماندة عراقيها و نيروهاي كمكي آنان در داخل كانالها نابود ميشدند.
زاغه هاي مهمات دشمن نيز يكي پس از ديگري منهدم ميشدند. توپخانة عراق
نيز نيروهاي تك كننده را هدف قرار داده بود تا به منطقة خودي نرسيم كه در
اين بين، چند نفر هم شهيد شدند؛ ولي جسدي باقي نگذاشتيم.
خود را به مواضع نيروهايمان رسانديم و به وسيلة خودروها، خيلي سريع
منطقه را ترك كرديم. بسيار احساس غرور ميكرديم؛ چون تلفات دشمن بسيار
زياد بود. خيلي خسته بوديم. هوا هم روشن شده بود. سراغ پدر شهيد كرمي را
گرفتم كه گفتند در محل تخلية شهداست. او جنازة فرزندش را از محل كشف
تا آنجا در بغل خود حمل كرده و ميگفت با خداي خود عهد بسته پسرش را
خودش پيدا كند، خودش حمل كند و خودش به خاك بسپارد.
بالاي سر شهيد رفتم. وزنش بيش از 10كيلوگرم نبود. براي بهتر شناختن
جسد، پلاكش را از لاي استخوانهايش درآوردم تا براي پدر و برادرش مشخص
شود؛ اما پدرش گفت فرزند اوست و ميتواند از استخوان هاي پوسيدهاش نيز
تشخيص دهد. گريه ميكرد و ما هم در كنار اين شهيد بزرگوار گريه ميكرديم. متعجب بودم؛ چرا كه او يكسال قبل ساعت 30:02بامداد در كنارم شهيد شد و
درست يكسال بعد ـ نه كم و نه زياد ـ در همان ساعت شهادتش، جسدش
توسط من كشف شد. نميدانم چه حكمتي بود كه جسد غريب و مردانه اش يك
سال تمام زير برف و باران بماند و عراقيها هم با جسد او كاري نداشته باشند تا
ما او را پيدا كنيم. احساس آرامش ميكردم. پدرش هم خوشحال بود كه پيكر
جگرگوشه اش را پيدا كرده و به مادر چشم انتظارش خواهد رسانيد. او پيش از
اين فكر ميكرد نيروهاي ما در اثر ترس نميتوانند جنازة پسرش را برگردانند؛
اما حالا درك كرده بود كه نيروهاي ما برابر قوانين و مقررات و با نقشه هاي
نظامي كار ميكنند و احساسات در جنگ جايي ندارد. فرماندهان رده بالا در
منطقه حاضر شدند و از تلاش رزمندگان تشكر و قدرداني كردند. در اين راستا
به همة افراد شركت كننده در عمليات رزمي، به پاس شجاعت و از خودگذشتگي، از طرف حضرت امام(ره)
يك سكة بهار آزادي هديه دادند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت3⃣5⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
دو نفرشان مجروح شده بودند و آب و غذا هم نداشتند. تعدادي از آنان حتي
مجبور شده بودند ادرار خود را بخورند. با قمقمه هاي خود، آنان را سيراب كرديم
و موقعيت خودمان را بازگو كرديم. آنان هم ديده ها و وضعيت يكانهايشان را
براي ما تشريح كردند؛ سپس تصميم گرفتيم همگي با هم براي رسيدن به يك
منطقة بهتر و خروج از محاصرة دشمن حركت كنيم؛ مشروط بر اينكه هدايت
افراد با گروه ما باشد؛ چون گروه ما چندين ماه بود كه در اين مناطق مأموريت
داشت و ما بهتر ميتوانستيم چگونه از اين منطقة آلوده خارج شويم. تعداد ما به
36نفر رسيده بود كه 13نفر از افراد، جمعي تيپ40 سراب بودند كه به ما ملحق
شده بودند.
با قطب نما جهت حركت را بررسي كرديم و به سمت جادة خاكي گيلانغرب
حركت كرديم. تا نزديكي هاي صبح در حال حركت بوديم و همگي ضمن راه
رفتن، چرت ميزديم. بايد همچنان راه ميرفتيم؛ چون هر چه فرصت را از
دست ميداديم، دشمن بيشتر ميتوانست ما را به محاصره درآورد و امكان
رهايي غير ممكن ميشد.
ساعت حدود شش صبح بود كه به قرارگاه لشكر ـ به اميد ملحق شـدن بـه
ساير هم رزمانمان ـ رسيديم. خوشحال بوديم؛ بنابراين تندتر حركت ميكـرديم.
همگي در اين فكر بوديم كه رنج آوارگي تمام شده و اينك خواهيم توانـست بـا
سازماندهي مجدد، اوضاع خود را سـامان دهـيم. دو نفـر از سـربازان كـه بـراي
غافلگير نشدن در جلو حركت ميكردند و در فاصلة 50متري ما بودنـد، خيلـي
سريع از تپه بالا رفتند و چند ثانيه طول نكشيد كـه صـداي رگبـار از هـر سـو
به گوش رسيد. همگي مات و مبهوت مانده بوديم كه چـه شـده اسـت. ناگهـان
متوجه شديم عراقيها مانند مور و ملخ از تمام تپه ها سرازير شدهاند. تازه متوجه
شديم كه قرارگاه لشكر نيز ـ باوجود تصور ما ـ بهدست واحدهاي بالبرد عراقـي
افتاده است و آنان آنجا را مركز فرماندهي خود قـرار داده بودنـد. سـر و صـداي
عراقي ها كه فرياد ميزدند، به گوش ميرسيد. خيلـي سـريع در داخـل شـيارها
دو نفرشان مجروح شده بودند و آب و غذا هم نداشتند. تعدادي از آنان حتي
مجبور شده بودند ادرار خود را بخورند. با قمقمه هاي خود، آنان را سيراب كرديم
و موقعيت خودمان را بازگو كرديم. آنان هم ديده ها و وضعيت يكانهايشان را
براي ما تشريح كردند؛ سپس تصميم گرفتيم همگي با هم براي رسيدن به يك
منطقة بهتر و خروج از محاصرة دشمن حركت كنيم؛ مشروط بر اينكه هدايت
افراد با گروه ما باشد؛ چون گروه ما چندين ماه بود كه در اين مناطق مأموريت
داشت و ما بهتر ميتوانستيم چگونه از اين منطقة آلوده خارج شويم. تعداد ما به
36نفر رسيده بود كه 13نفر از افراد، جمعي تيپ40 سراب بودند كه به ما ملحق
شده بودند.
با قطب نما جهت حركت را بررسي كرديم و به سمت جادة خاكي گيلانغرب
حركت كرديم. تا نزديكي هاي صبح در حال حركت بوديم و همگي ضمن راه
رفتن، چرت ميزديم. بايد همچنان راه ميرفتيم؛ چون هر چه فرصت را از
دست ميداديم، دشمن بيشتر ميتوانست ما را به محاصره درآورد و امكان
رهايي غير ممكن ميشد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت3⃣6⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
حجم آتش تيربار عراقيها بسيار زياد بود. جادة آسفالتة سومار بسته شد
و تمام خودروهاي عراقي هر كدام به سمتي هدايت شدند. گروه هاي پيادة عراقي
نيز از خودروها پياده شده، براي كشتن ما حمله ور شدند. درگيري سختي
به وجود آمد. قدرت آتش ما كم بود؛ ولي به دليل داشتن ديد و تير مناسب،
به خوبي از عراقي ها تلفات ميگرفتيم.
عراقيها با خمپاره هاي كوچك، ما را هدف گرفتند كه يكي از سربازان به نام
سجاد نوري، اهل مازنداران از ناحية كتف تير خورد و يكي ديگر هم در حين
جاخالي دادن، ليز خورده، سرش شكافته شد. ما لحظه اي از اسير عراقي غافل
نميشديم تا نتواند فرار كند. قبل از رسيدن نيروهاي عراقي، به دليل داشتن
برتري آتش آنان، خيلي سريع محل را ترك كرده، بهسوي تپه هاي داخل منطقه
متواري شديم. عراقيها از دور، بي هدف به سوي ما تيراندازي ميكردند و به دليل
شكل فيزيكي بسيار خطرناك منطقه، تعقيب را رها كردند؛ چون در ادامة اين
كار، تلفاتشان در شيارها و دامنه ها بسيار زياد ميشد. سربازي كه تير خورده
بود، بسيار درد ميكشيد و خون زيادي از او رفته بود. با چند تكه پارچه، محل
زخمش را بستيم. خوشبختانه تير خارج شده بود. زخم نفر ديگر را هم پانسمان
كرديم و به استراحت پرداختيم. عراقي مات و مبهوت ما را نگاه ميكرد. به او
گفتيم: «نگران نباش! با تو كاري نداريم. خودت جنايات سربازانتون رو به چشم
ديدي؛ بنابراين بايد هر چيزي كه ميدوني، به ما بگي؛ چون در صورت به دام
افتادن ما، كشته شدنت حتميه».
اسلحه و مهمات به دليل گستردگي عمليات هايي كه در اين منطقه صورت
گرفته بود، در منطقه پخش شده بود؛ به همين دليل بعد از درگيري هاي كوتاه،
نگراني مهمات نداشتيم و به خوبي مهمات مورد نيازمان را در منطقه پيدا
ميكرديم. آهسته در امتداد جادة اصلي و از ميان تپه ها و درهها حركت
ميكرديم تا خودمان را به يكانهاي خودي برسانيم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت3⃣7⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
هنگامي كه عراقيها در سوله را باز ميكردند، اسرا به درها هجوم ميبردند و
عراقيها ضمن استفاده از كابل و باتوم، تيراندازي نيز ميكردند. وضعيت بسيار
اسفناكي بود. بچه ها با توجه به زبان و شهر و يكانشان، هر چند نفر دور هم
جمع ميشدند. آنان به ما صبحانه نميدادند. ساعت پنج عصر دو يا سه ديگ
برنج به سوله مي آوردند. ما نه ظرف داشتيم و نه چيزي كه به وسيلة آن بتوانيم
غذا بخوريم. آنهايي كه قدرت بدني داشتند، موفق ميشدند چند لقمه برنج از
زير پاهاي اسرا كه از سر و كول هم بالا ميرفتند، بخورند و بقيه نيز گرسنه
ميماندند. تعدادي هم در اين مواقع مجروح ميشدند و گاه دست و پايشان
ميشكست.
هرگز آن صحنههاي وحشتناك را فراموش نميكنم. آنجا فهميدم كه
گرسنگي با انسان چه كار ميكند. ديگر از ايثار و محبت و گذشت خبري نبود.
آنجا محل دست و پنجه نرم كردن با مرگ بود و در اين مواقع، هيچكس
همديگر را نميشناخت؛ چون همه گرسنه بودند. عراقيها هر از گاهي مقداري
نان كه به عربي «سمون» نام داشت، بسيار نامنظم و غير عادلانه از بالاي درها و
پنجره ها به داخل پرتاب ميكردند و اسرا در پي گرفتن نان، دسته دسته به اين
طرف و آن طرف ميدويدند و نانها زير پاها له ميشدند. برخي دوستان
ميگفتند تا حالا چند نفر براي رسيدن به آب و غذا و به دليل شلوغي، جانشان
را از دست دادهاند.
قلم بسيار عاجزتر از آن است كه صحنه هاي غير انساني و رفتار زشت
عراقيها با اسراي ما را به تصوير بكشد. در بيرون سوله چند تانكر آب ثابت بود
كه عراقيها با خودرو فاضلاب آنها را پر ميكردند؛ آنگاه در سوله را باز ميگذاشتند و رزمندگان از شدت تشنگي به سمت آب حمله ور ميشدند.
عراقيها داخل آب مواد شوينده ميريختند تا همه اسهال بگيرند و ناي حركت
نداشته باشند تا بهتر بتوانند بر اسرا نظارت داشته باشند. ارودگاه از سه سولة
تانك تشكيل شده بود و حدود دو هزار نفر در آنجا نگهداري ميشدند. اطراف
اردوگاه حفاظت فيزيكي مناسبي نداشت و هر كس ميخواست، ميتوانست
خارج از ديد دشمن فرار كند كه فاصلة پادگان تا مرز ايران، چند دقيقه بيشتر
نبود. عراقيها از ترس فرار اسرا، به هر كس كه به سيمهاي خاردار نزديك
ميشد، تيراندازي ميكردند؛ چون آمار و تعداد ما مشخص نبود. عراقيها با ما
رفتار درستي نداشتند و ضرب و شتم با كابل، صحنهاي بود كه ميشد هر لحظه
در محوطة پادگان ديد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت3⃣8⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
اردوگاه شمارة 15 تكريت (صلاحالدين)
اين اردوگاه تازه تأسيس را به نام اردوگاه شمارة 15 نامگذاري كرده بودند.
حين پياده شدن از اتوبوسها، عراقيها با ضربات سهمگين ما را هم به باد كتك
گرفتند و به زور وارد آسايشگاهها كردند. يكي از دوستان شوخ طبع، نوشتة
عربي روي ديوار را برايمان خواند: «عاش البعث؛ يعني درود بر بعث» كه بعد از
آن كتك مفصل گفت: «اين آش بعثيها بود؛ پس فردا هم با چلو از ما پذيرايي
ميكنن».
ساختمان آسايشگاهها مانند طويله و داراي درهاي آهنيني بودند كه از پشت
بسته ميشدند. هر آسايشگاه هشت پنجرة كوچك داشت. جلو آسايشگاهها با
سايبان بتوني پوشيده شده بود؛ به طوريكه نميشد آسمان را از داخل ديد. اين
آسايشگاهها فاقد تهويه بودند و كليدهاي برق در بيرون از بازداشتگاه و داخل
اتاق نگهبانان قرار داشت. چراغهاي آسايشگاه، شبها تا صبح روشن بود كه اين
كار باعث ضعيف شدن چشمان تمامي اسرا شده بود. شمارة آسايشگاه ما پنج بود و ظرفيت هر آسايشگاه 50نفر بود؛ در حاليكه 162نفر را جاي داده بودند.
كسي نميتوانست راحت دراز بكشد و موقع دراز كشيدن مجبور بوديم كه مقابل
هم بخوابيم و با اين كار پاي نفر جلويي، مقابل چشمان نفر ديگر قرار ميگرفت.
موقع خوابيدن نميتوانستيم به پشت بخوابيم و همه به پهلو استراحت
ميكردند.
روز اول كه وارد آسايشگاه شديم، از آب و غذا خبري نبود؛ بنابراين روي كف
آسايشگاه دراز كشيديم و به دليل كمبود جا، نوبتي استراحت ميكرديم. گرما
بيداد ميكرد و همه غرق در عرق بوديم. از شدت حرارت، تعدادي از حال رفته
بودند و بوي تعفن همه جاي آسايشگاه را فرا گرفته بود و از دستشويي هم
خبري نبود. بيشتر افراد بيماري ريوي سختي گرفته بودند و تعدادي از افراد هم
مثل من مجروح بودند كه به دليل سرد شدن محل جراحت، بسيار درد
ميكشيديم و توان حركت نداشتيم. در بين اسرا، بچه هاي سپاه، بسيج و حتي
عشاير و مردم عادي نيز وجود داشتند. صداي شيون و زاري مجروحين، فضا را
پر كرده بود. همه به شدت تشنه بودند و عراقيها چنان با كابلهاي ضخيم و
بلند بر سر و روي اسرا ميكوبيدند كه صداي شكستن استخوانهاي همديگر را
ميشنيديم. آنان با اين كار احساس پيروزي و غرور ميكردند و به همين خاطر از
هرگونه اذيت و آزار ما فروگذار نبودند. آنان حتي براي اينكه بهتر ما را شكنجه
كنند، به همديگر آموزش ميدادند؛ سپس همه را مجبور كردند كه پيراهنها و
كفشهايمان را به بيرون آسايشگاه بريزيم تا به ما لباس بدهند. اين كار هم
ترفند ديگري از آنان بود و به دليل كمبود نگهبان و نبود حفاظت فيزيكي
مناسب، ميخواستند از فرار احتمالي اسرا جلوگيري كنند؛ چرا كه بدون لباس
به هيچ وجه امكان فرار نبود.
هر كس فقط يك شلوار به تن داشت و همه برهنه بوديم. تا سه ماه هم
خبري از لباس نبود. خوشبختانه جنس شلوارم بسيار مقاوم بود و پاره نميشد.
بعضيها نيز فقط يك شورت به تن داشتند كه آن هم عمر چنداني نداشت؛ با اين اوضاع باز هم عراقيها توجهي به وضعيت ما نميكردند. آنان ميگفتند
پيش بيني اين مقدار اسير را نكرده بوديم و با كمبود امكانات مواجه شدهايم.
نيروهاي عراق در مقايسه با ميزان جمعيت و مساحت خاكشان در طول جنگ،
به طور تقريبي از هر خانواده يك يا دو نفر كشته داشتند كه مجروح و اسير نيز
حتمي بود. بيشتر تأسيسات مهم عراق توسط جنگنده بمب افكنهاي ارتش نابود
شده بودند و عراقيها تحمل اين همه خسارت را نداشتند؛ حتي نگهبانان داخل
برجكهاي پيراموني اردوگاه، از سربازان مجروحي بودند كه با يك دست عصا
داشتند و با دست ديگر تفنگ حمل ميكردند كه نشان از كمبود بسيار شديد
نيروي انساني در عراق بود. روحية سربازان عراقي به دليل طولاني شدن جنگ
بسيار ضعيف بود و مردم زندگي عادي نداشتند. هر گاه نيروهاي ايران پيشرفتي
در جنگ بهدست مي آوردند، سربازان عراقي به جان ما مي افتادند و تا حد مرگ
ما را شكنجه ميكردند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت3⃣9⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
در فراق امام
تو نيكي ميكن و در دجله انداز كـه
ايـزد در بيابانت دهـد بـاز
كشته ها و مجروحين عراقي در طول جنگ بسيار زياد بود و خانوادهاي نبود
كه چند نفر كشته و اسير و مجروح نداشته باشد. صدام خدمت سربازي را از دو
سال به 13سال افزايش داده بود. ناگفته نماند در بين عراقيها افرادي پيدا
ميشد كه با اسرا رفتار خوبي داشتند. آنان از ادامة جنگ بيزار بوده، با ما
احساس همدردي ميكردند؛ اما به يكديگر اعتماد نداشتند؛ چرا كه استخبارات
عراق نفوذ زيادي در اركان جامعه و ارتش داشت. در بين نيروهاي عراقي،
نيرويي به نام «جيش الشعبي» يا نيروهاي مردمي ـ مانند بسيج در ايران ـ
خدمت ميكردند كه سنشان گاه به 60سال هم ميرسيد و ارتش عراق با آنان
مثل سربازها رفتار ميكرد. آنان توجهي به سن و سالشان نداشته و گاه يك
سرباز 60ساله را در داخل آب فاضلاب سينهخيز ميبردند و شلاق ميزدند.
روزي در صف نشسته بوديم. يك عراقي بهنام «سيدحسن» با اسرا صحبت
ميكرد و ميگفت كه در جنگ، دو برادر، سه خواهرزاده و در مجموع 21نفر از
اقوامش كشته شدهاند. از نحوة نگهداري اسرا در ايران ميپرسيد و ادامه داد: «يه
برادر داشتم كه مفقودالاثره. نميدونيم مرده است يا زنده. چند ساله كه ازش
بي خبريم.» او ميگفت برادرش جمعي تيپ46 العباس بوده و در منطقة
نفت خانة عراق مقابل نفت شهر ايران در حين حمله مفقودالاثر شده است. محلي كه برادر عراقي ناپديد شده بود، محل درگيري تيپ ذوالفقار و محلي بود كه
عراقيها به تيپ ما حمله كرده بودند كه من هم خودم در آن عمليات حضور
داشتم؛ بنابراين به او گفتم كه در اين عمليات بودم. نام برادرش را پرسيدم كه او
گفت: «جميل ناصر مراد» تا نامش را گفت، او را شناختم. آنان در حين حمله به
مواضع پدافندي يكان ما، با پاتك ما روبه رو شدند كه در نتيجه چندين كشته و
زخمي و اسير به جا گذاشتند. يك شب كه در احتياط خط مقدم استراحت
ميكرديم، ساعت حدود چهار صبح بود كه نيروهاي خط مقدم با بيسيم خبر
دادند كه عراقيها حمله كرده و با بريدن سر نگهبانان، از داخل گروهان ما نيز
عبور كردهاند. همگي خيلي سريع سوار بر خودروها شده، آمادة حركت شديم.
شدت درگيري چنان بود كه يكانها نتوانستند مقاومت چنداني بكنند؛ به همين
خاطر براي ترميم خط مقدم و عقب راندن دشمن حركت كرديم. جنگ بيامان
ادامه داشت و تركش و گلوله از آسمان ميباريد. گروهان دوم رزمي ما سقوط
كرده بود و ما فوري نيروها را در محلهاي مناسب آرايش داده، حركت دشمن
را بهسوي ساير يكانها گرفتيم. با سلاحهاي اجتماعي، همة سنگرهاي خودي
كه در دست دشمن بود و هر چه كه ديده ميشد را به توپ و گلوله بستيم.
فاصلة ما با عراقيها كمتر از 50متر بود و به خوبي دست و پا و بدنهاي تكه تكه
شدة آنان در هوا ديده ميشدند. پاسخ دندانشكن ما دشمن را عاصي كرده بود.
در آن وضعيت خبر رسيد دشمن ميخواهد تحكيم هدف كند كه در آن صورت
از جا كندن آنان بسيار مشكل ميشد و دستور رسيد كه ما براي بازپس گيري
مواضع خودمان اقدام كنيم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت3⃣0⃣1⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
مراسم سوگواري و اعياد در دوران اسارت
در آن شرايط بد اسارت و غربت، فقط نماز ميتوانست ما را آرام و اميدوار
كند. چند روز مانده به ماه رمضان و با آن شرايط بسيار سخت اسارت، روزه
ميگرفتيم و نماز ميخوانديم. با گماردن افرادي به عنوان نگهبان، مخفيانه نماز
جماعت و جلسات قرآن و احكام بر پا ميكرديم. برخي برادران هم بودند كه
مداحي ميكردند. حال و هواي آن لحظه هاي شور و اضطراب و لحظات افطاري
و نجواي جانسوز دعاها بر روي كف سيماني آسايشگاهها، قابل توصيف نيست.
گاه چنان صحنه هاي زيبايي بهوجود ميآمد كه حتي بسياري از نگهبانان هم
گريه ميكردند.
شبهاي قدر حال و هواي ديگري داشت؛ همه خالصانه و عاجزانه عبادت
ميكردند و از خداي خود ميخواستند كه عزت و سربلندي ايران همواره برقرار
باشد؛ براي طول عمر بنيانگذار انقلاب هم بسيار دعا ميكردند. عراقيها از ارادة
آهنين ايرانيها سخت در شگفت بودند. آنان اجازه نميدادند روزه بگيريم و نماز
بخوانيم. در ماههاي محرم مخفيانه نوحه سرايي ميشد و اهداف قيام امام
حسين
بازگو ميشد. گاهي اوقات كه عراقيها از مراسم ما مطلع ميشدند، (ع)
بهشدت همة ما را تنبيه ميكردند. روزي مراسم سوگواري بر پا كرده بوديم كه
ناگهان عراقيها وارد آسايشگاه شده، مراسم را بر هم زدند. همة اسرا اعتراض
كردند؛ اما عراقيها به امامان توهين كردند كه در يك لحظه بهطرف عراقيها
حمله ور شديم و درگيري سختي بين ما درگرفت. چندين نفر از اسرا مجروح
شدند. تمامي شيشه هاي پنجرهها را شكستيم. هر چه داخل آسايشگاهها بود، به
بيرون پرتاب كرديم و با سنگ به عراقيها حمله ور شديم. ساير آسايشگاهها هم
با شنيدن سر و صداي ما شورش كردند. در حين درگيري چند عراقي را
به شدت كتك زديم.
در زماني كوتاه، تعداد بيشماري از نيروهاي ضد شورش از هر سو با خودرو
وارد اردوگاه شدند و درگيري خونيني به وجود آمد. عراقيها اقدام به تيراندازي كردند و آژيرهاي خطر به صدا درآمد. بعد از چند ساعت زد و خورد، ما را داخل
آسايشگاهها زنداني كردند و مدت سه روز آب و غذا را قطع كرده و اجازه
نميدادند از آسايشگاه بيرون برويم. لحظات سختي بود. همزمان با فرا رسيدن
ايام دهة فجر، حال و هواي جشن انقلاب در فضاي اردوگاه مي پيچيد. اسرا به
هم تبريك ميگفتند و گاه تئاتر برگزار ميكردند كه عراقيها هم از ديدن
تئاترها لذت ميبردند. با پارچه هاي رنگارنگ، پرچمهايي درست ميكرديم و به
وضعيت لباسهايمان ميرسيديم. با خمير لاي نانها و شكر، حلوا و شيريني
تهيه كرده، در جلوِ آفتاب خشك ميكرديم و از هم پذيرايي ميكرديم. پس از
مدتي و به دليل اعتراضهاي پيدرپي، آزادي نسبي براي انجام فرائض ديني به
ما دادند و مقدار غذاي ما بيشتر شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت3⃣1⃣1⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
برخي نيز آمار شهدايي كه غريبانه در اثر تشنگي، گرسنگي و شكنجه كشته
شدند، به آنان دادند. اسرا در صفهاي طولاني براي افشاي جنايات عراقيها
ايستاده بودند و هر كدام گزارشي ميدادند و نمايندگان نيز همة موارد را
مينوشتند.
عراقيها از اين كار ما بسيار خشمگين شده بودند. سربازان عراقي از هر سو
اسرا را فرا ميخواندند كه دست از اين كارها برداريد. فرماندهانشان نيز سعي
كردند كه جلو اين كار را بگيرند كه خانم مارتين با تذكري محكم و كوتاه، آنان
را سرجايشان نشاند. آمارگيري تمام شد؛ چون هر روز بايد 990نفر مبادله
ميشدند. عراقيها اسامي 990نفر اول را خواندند. نام هر كس كه خوانده
ميشد، اسرا برايش كف ميزدند و قرار شد از فرداي آن روز، اسراي اردوگاه ما ـ
اردوگاه مخوف 15تكريت ـ تخليه شوند.
💠آخرين شب اردوگاه
شب آخر تمام نميشد. همه بيدار بودند و به هر سو نگاه ميكرديم تا
اردوگاه را فراموش نكنيم. ديوارها و فضاي اردوگاه، خاطرههاي بزرگ مرداني را
در سينه داشت كه مظلومانه در اسارت شهيد شدند و اكنون پيكرشان در ديار
فرمودند: «تربت پاك شهيدان، (ره) غربت باقي ميماند؛ همانگونه كه امام خميني
تا قيامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفاي آزادگان خواهد بود».
زمين تفتيده و خاكي اردوگاه، زخم دستهاي پينه بسته و رنجور اسرا را
فراموش نخواهد كرد. به هر سو نگاه ميكرديم، خاطرات تلخ، اما غرورآميزي به
يادمان مي آمد. همگي به فرمانده اردوگاه ميگفتيم: «حالا كه صلح شده، ما را از زيارت كربلا محروم نكنيد.» كه در جواب ميگفت: «يادتان رفته كه ديروز چه
گزارشهايي به صليب سرخيها ميداديد؟ دور شويد. در ضمن فرصت نداريم.
كشور ما در حال آماده باش است و شما تقاضاي زيارت رفتن ميكنيد؟» صبح
روز بعد، اتوبوسها همان جايي كه چند سال پيش ما را پياده كرده بودند، براي
برگرداندن ما حاضر شدند. براي هر اسير يك دست لباس سربازي به رنگ
خاكي دادند تا بپوشيم. صدام حسين نيز براي ظاهرسازي، يك جلد قرآن براي
هر يك از اسرا فرستاده بود كه حين سوار شدن به اتوبوس، به ما تحويل
ميدادند.
از دوستانمان خداحافظي ميكرديم و شماره تلفن ميداديم تا وقتي چند
روز قبل از ما به ايران ميروند، وضعيت ما را به خانوادههايمان اطلاع بدهند. در
هرگوشه اي همديگر را در آغوش ميگرفتيم و گريه ميكرديم. وقتي دوستان
رفتند، همه جاي اردوگاه ساكت شده بود. اي كاش ميشد كه جنگي ميان
ملتها رخ نميداد و اين اردوگاهها براي هميشه بسته ميشدند. روز سوم، نوبت
آخرين گروه بود و من نيز به اتفاق ساير دوستان سوار اتوبوسها شديم.
هيچكدام باور نميكرديم كه دوباره از سيمهاي خاردار خارج شويم. با دقت تمام
به اردوگاه نگاه كردم تا براي آخرين بار از اين مكان جهنمي خداحافظي كنم.
لحظاتي بعد اتوبوسها به راه افتادند. در حال حركت، به ساير اردوگاههاي اسرا
كه با فاصله هاي كمي از ما قرار داشتند، نگاه ميكرديم و از دور، اردوگاههاي
تخليه شده و اردوگاههايي كه هنوز نوبت آنها نشده بود را نظاره ميكرديم.
ستون اتوبوسهاي حامل اسراي اردوگاه شمارة15 ،از پادگان صلاح الدين
خارج و به اتوبان وارد شدند. هوا گرم بود. همگي يكبار ديگر بعد از ساليان دراز
و براي آخرين بار، به اردوگاه جهنمي خود نگاه كرديم. هر لحظه كه از زندان دور
ميشديم، احساس آرامش ميكرديم و افكارمان را به كشور و خانوادة خود
معطوف ميكرديم. كسي حرف نميزد. هر كس از مونس و دوست سالهاي رنج
و اسارتش جدا ميشد؛ دوستاني كه از خانواده هم نزديكتر بودند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh