💙🍃
🍃🍁
#داستان_شب
📖داستان واقعی دنباله دار مذهبی
📝عاشقانه ای برای تو
#قسمت_آخر 📝(( غروب شلمچه ))
🚎اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
🚎از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
🍃🍃صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... .
🌹جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
😢اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... .
✍پایان
➣ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_آخر ((چشمهاے ڪور من))
💠✍🏻پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ...چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود ڪه ...نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی ڪردم ...خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی ڪه توے خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت هاے محڪم و مصمم ... توے صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...
💠✍🏻زمانی ڪه این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ...اونقدر تڪ تڪ صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... ڪه انگار دقیقا شهدا رو می دیدم ڪه به انتظار ایستاده اند ...- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر ڪور بودم ... چقدر ڪور بودم ڪه نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوےسربازیت ... اما صداے اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم هاےڪور من ...داخل ڪه رفتم ... برادرها ڪنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ...به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم ڪی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...
💠✍🏻اشڪ و بغض ... صدام رو قطع ڪرد ... اشڪ و آرزویی ڪه به همون جا ختم نشد ...از سفر ڪه برگشتم یه ڪوله خریدم ... و لیست درست ڪردم... فقط ... تڪ تڪ وسائلی رو ڪه یه سرباز لازم داره ... براے رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت ڪتونی ...همه رو گذاشتم توے اون ڪوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیڪه ... از ڪاروان آقا عقب بمونم ... این ڪابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می ڪشیدم ... نباید جا می موندم ...
💠✍🏻چیزے ڪه سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درڪ نڪرده بودم ... ظهور بود ...ظهورے ڪه بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ...سال هاست ساڪم رو بستم ...شوقی ڪه از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهاے جمعه دلگیرن ...
میرم سراغش و برش می گردونم توے ڪمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ...تا زمانی که هنوز نفسی براے ڪشیدن داشته باشم ...و ما ز هجر تو سوختیم؛ اے پسر فاطمه .... خدایا بپذیر؛ امن یجیب هاےاین نسل سوخته را .... یاعلی مدد .... التماس دعاے فرج
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
#داستان_شب
📖داستان واقعی دنباله دار مذهبی
📝عاشقانه ای برای تو
#قسمت_آخر 📝(( غروب شلمچه ))
🚎اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
🚎از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
🍃🍃صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... .
🌹جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
😢اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... .
✍پایان
➣ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_آخر ((چشمهاے ڪور من))
💠✍🏻پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ...چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود ڪه ...نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی ڪردم ...خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی ڪه توے خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت هاے محڪم و مصمم ... توے صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...
💠✍🏻زمانی ڪه این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ...اونقدر تڪ تڪ صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... ڪه انگار دقیقا شهدا رو می دیدم ڪه به انتظار ایستاده اند ...- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر ڪور بودم ... چقدر ڪور بودم ڪه نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوےسربازیت ... اما صداے اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم هاےڪور من ...داخل ڪه رفتم ... برادرها ڪنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ...به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم ڪی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...
💠✍🏻اشڪ و بغض ... صدام رو قطع ڪرد ... اشڪ و آرزویی ڪه به همون جا ختم نشد ...از سفر ڪه برگشتم یه ڪوله خریدم ... و لیست درست ڪردم... فقط ... تڪ تڪ وسائلی رو ڪه یه سرباز لازم داره ... براے رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت ڪتونی ...همه رو گذاشتم توے اون ڪوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیڪه ... از ڪاروان آقا عقب بمونم ... این ڪابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می ڪشیدم ... نباید جا می موندم ...
💠✍🏻چیزے ڪه سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درڪ نڪرده بودم ... ظهور بود ...ظهورے ڪه بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ...سال هاست ساڪم رو بستم ...شوقی ڪه از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهاے جمعه دلگیرن ...
میرم سراغش و برش می گردونم توے ڪمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ...تا زمانی که هنوز نفسی براے ڪشیدن داشته باشم ...و ما ز هجر تو سوختیم؛ اے پسر فاطمه .... خدایا بپذیر؛ امن یجیب هاےاین نسل سوخته را .... یاعلی مدد .... التماس دعاے فرج
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃