💙🍃
🍃🍁
#داستان_شب
📖داستان واقعی دنباله دار مذهبی
📝عاشقانه ای برای تو
#قسمت_بیستم 📝(( نذر چهل روزه ))
💖همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .
💜رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .
❤️خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
💞اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... .
💛با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
💖هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... .
🌻وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... .
🍀از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .
😢اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
✍ادامه دارد......
➣ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
#داستان_شب
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_بیستم (( توشاهد باش ))
🙏یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم. حتی چند بار قبل از اینکه مادرم بلند بشه من چای رو دم کرده بودم.
پدرم ، ۴ روز اول رمضان رو سفر بود.
🌹اون روز سحر نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون تا چشمش بهم افتاد ، دوباره اخم هاش رفت توی هم .حتی جواب سلامم رو هم نداد. سریع براش چای ریختم ، دستم رو آوردم جلو که با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد.
✨– به والدین خود احسان می کنید؟
جا خوردم،
دستم بین زمین و آسمون خشک شد، با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد.
✨– لازم نکرده ، من به لطف تو نیازی ندارم، تو به ما شر نرسان، خیرت پیشکش
بدجور دلم شکست
دلم می خواست با همه وجود گریه کنم.
✨– من چه شری به کسی رسونده بودم؟ غیر از این بود که حتی بدی رو با خوبی جواب می دادم؟ غیر از این بود که .
😢چشم هام پر از اشک شده بود.
یه نگاه بهم انداخت ،نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود.
🔸– اصلا لازم نکرده روزه بگیری ، هنوز ۵ سال دیگه مونده ، پاشو برو بخواب.
– اما…
صدام بغض داشت و می لرزید.
✨– به تو واجب نشده ، من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری.
🍀نفسم توی سینه ام حبس شده بود و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد.
همون جا خشکم زده بود.
مادرم هنوز به سفره نرسیده از جا بلند شدم.
✨– شبتون بخیر
🌹و بدون مکث رفتم توی اتاق .
پام به اتاق نرسیده اشکم سرازیر شد تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم. در رو بستم و همون جا پشت در نشستم.
🍃سعید و الهام خواب بودن .
جلوی دهنم رو گرفتم ، صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه. –
🌹خدایا ، تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم . من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت.
✨تو شاهد باش چون حرف تو بود گوش کردم .اما خیلی دلم سوخته ،
خیلی …
😭گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم.
صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد . پدرم اهل نماز نبود. گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه، برم وضو بگیرم. می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ، اجازه اون رو هم ازم صلب کنه.،که هنوز بچه ای و ۱۵ سالت نشده.
🔺تا صدای در اتاق شون اومد، آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم. از توی آشپزخونه صدا می اومد، دویدم سمت دستشویی که یهو اونی که توی آشپزخونه بود، پدرم بود….
ادامه_دارد
✍ادامه دارد......
➣ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
#داستان_شب
📖داستان واقعی دنباله دار مذهبی
📝عاشقانه ای برای تو
#قسمت_بیستم 📝(( نذر چهل روزه ))
💖همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .
💜رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .
❤️خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
💞اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... .
💛با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
💖هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... .
🌻وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... .
🍀از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .
😢اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
✍ادامه دارد......
➣ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
#داستان_شب
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_بیستم (( توشاهد باش ))
🙏یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم. حتی چند بار قبل از اینکه مادرم بلند بشه من چای رو دم کرده بودم.
پدرم ، ۴ روز اول رمضان رو سفر بود.
🌹اون روز سحر نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون تا چشمش بهم افتاد ، دوباره اخم هاش رفت توی هم .حتی جواب سلامم رو هم نداد. سریع براش چای ریختم ، دستم رو آوردم جلو که با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد.
✨– به والدین خود احسان می کنید؟
جا خوردم،
دستم بین زمین و آسمون خشک شد، با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد.
✨– لازم نکرده ، من به لطف تو نیازی ندارم، تو به ما شر نرسان، خیرت پیشکش
بدجور دلم شکست
دلم می خواست با همه وجود گریه کنم.
✨– من چه شری به کسی رسونده بودم؟ غیر از این بود که حتی بدی رو با خوبی جواب می دادم؟ غیر از این بود که .
😢چشم هام پر از اشک شده بود.
یه نگاه بهم انداخت ،نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود.
🔸– اصلا لازم نکرده روزه بگیری ، هنوز ۵ سال دیگه مونده ، پاشو برو بخواب.
– اما…
صدام بغض داشت و می لرزید.
✨– به تو واجب نشده ، من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری.
🍀نفسم توی سینه ام حبس شده بود و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد.
همون جا خشکم زده بود.
مادرم هنوز به سفره نرسیده از جا بلند شدم.
✨– شبتون بخیر
🌹و بدون مکث رفتم توی اتاق .
پام به اتاق نرسیده اشکم سرازیر شد تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم. در رو بستم و همون جا پشت در نشستم.
🍃سعید و الهام خواب بودن .
جلوی دهنم رو گرفتم ، صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه. –
🌹خدایا ، تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم . من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت.
✨تو شاهد باش چون حرف تو بود گوش کردم .اما خیلی دلم سوخته ،
خیلی …
😭گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم.
صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد . پدرم اهل نماز نبود. گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه، برم وضو بگیرم. می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ، اجازه اون رو هم ازم صلب کنه.،که هنوز بچه ای و ۱۵ سالت نشده.
🔺تا صدای در اتاق شون اومد، آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم. از توی آشپزخونه صدا می اومد، دویدم سمت دستشویی که یهو اونی که توی آشپزخونه بود، پدرم بود….
ادامه_دارد
✍ادامه دارد......
➣ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃