💙🍃
🍃🍁
#داستان_شب
#قسمت_دوازدهم 📝داستان دنباله دار مذهبی 📝عاشقانه ای برای تو:
✍این قسمت ((با من بمان))
🍃🍃این زمان، به سرعت گذشت … با همه فراز و نشیب هاش … دعواها و غر زدن های من … آرامش و محبت امیرحسین … زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد … .
🌼اصلا خوشحال نبودم … با هم رفتیم بیرون … دلم طاقت نداشت … گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم … .
🍃🍃چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم … گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. .
🌼پریدم توی حرفش … در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای … اینجا دارن برات خودکشی می کنن … پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی … .
🍃🍃چشم هاش پر از اشک بود … این همه راه رو نیومده بود که بمونه … خیلی اصرار کرد … به اسم خودش و من بلیط گرفته بود … .
🌼روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود … چشمش اطراف می دوید … منم از دور فقط نگاهش می کردم … .
🍃🍃من توی یه قصر بزرگ شده بودم … با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم … صبحانه ام رو توی تختم می خوردم … خدمتکار شخصی داشتم و … .
🌼نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود … نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم … توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود … فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود … .
✈️هواپیما پرید … و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … .
✍ادامــه دارد....
➣ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
#داستان_شب
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_دوازدهم 📝(( شرافت ))
🌼🌸توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ...
- بهت گفتم برو بشین جای من ...
🌸🌼برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ...
- برپا ...
و همه به خودشون اومدن ...
🌼🌸بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ...
🌸🌼ضربان قلبم بیشتر شد ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ...
🌸🌼معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ...
رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ...
بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ...
🌸🌼- آقا ... اونها تمرین های امروزه ...
بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ...
- می دونم ...
🌼🌸سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ...
- میرزایی ...
- بله آقا ...
🌸🌼- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ...
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ...
🌸🌼- تن آدمی شریف است، به جان آدمیت ... نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت ...
✍ادامه دارد......
➣ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
#داستان_شب
#قسمت_دوازدهم 📝داستان دنباله دار مذهبی 📝عاشقانه ای برای تو:
✍این قسمت ((با من بمان))
🍃🍃این زمان، به سرعت گذشت … با همه فراز و نشیب هاش … دعواها و غر زدن های من … آرامش و محبت امیرحسین … زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد … .
🌼اصلا خوشحال نبودم … با هم رفتیم بیرون … دلم طاقت نداشت … گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم … .
🍃🍃چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم … گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. .
🌼پریدم توی حرفش … در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای … اینجا دارن برات خودکشی می کنن … پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی … .
🍃🍃چشم هاش پر از اشک بود … این همه راه رو نیومده بود که بمونه … خیلی اصرار کرد … به اسم خودش و من بلیط گرفته بود … .
🌼روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود … چشمش اطراف می دوید … منم از دور فقط نگاهش می کردم … .
🍃🍃من توی یه قصر بزرگ شده بودم … با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم … صبحانه ام رو توی تختم می خوردم … خدمتکار شخصی داشتم و … .
🌼نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود … نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم … توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود … فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود … .
✈️هواپیما پرید … و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … .
✍ادامــه دارد....
➣ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
#داستان_شب
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_دوازدهم 📝(( شرافت ))
🌼🌸توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ...
- بهت گفتم برو بشین جای من ...
🌸🌼برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ...
- برپا ...
و همه به خودشون اومدن ...
🌼🌸بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ...
🌸🌼ضربان قلبم بیشتر شد ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ...
🌸🌼معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ...
رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ...
بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ...
🌸🌼- آقا ... اونها تمرین های امروزه ...
بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ...
- می دونم ...
🌼🌸سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ...
- میرزایی ...
- بله آقا ...
🌸🌼- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ...
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ...
🌸🌼- تن آدمی شریف است، به جان آدمیت ... نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت ...
✍ادامه دارد......
➣ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃