💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_هشتادوهفتم((پوستر))
💠✍🏻اتاق پر بود از #پوستر #فوتبالیست ها و ماشین. منم براے خودم از جنوب، چند تا پوستر خریده بودم. اما دیگه دیوار جا نداشت. چسب رو برداشتم، چشم هام رو بستم و از بین پوسترها، یڪی شون رو ڪشیدم بیرون. دلم نمی خواست
حس فوق العاده این سفر، و تمام چیزهایی رو ڪه دیدم بودم و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم.
💠✍🏻اون روزها، هنوز “#حشمت_الله_امینی” رو درست نمی شناختم. فقط یه پوستر یا یه عڪس بود. ایستادم و محو تصویر شدم.
ـ یعنی میشه یه روزےمنم مثل شماها انسان بزرگی بشم؟فردا شب، با خستگی و خوشحالی تمام از سر ڪار برگشتم. این ڪار و حرفه رو ڪامل یاد گرفته بودم و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر، به فڪر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم.
💠✍🏻با انرژےتمام، از در اومدم داخل و رفتم سمت ڪمد ڪه…باورم نمی شد، گریه ام گرفت، پوسترم پاره شده بود. با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون.
ـ ڪی پوستر من رو پاره ڪرده؟
مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون.
ـ ڪدوم پوستر؟
چرخیدم سمت الهام
ـ من پام رو نگذاشتم اونجا، بیام اون تو، سعید، من رو می زنه.
و نگاهم چرخید روےسعید، ڪه با خنده خاصی بهم نگاه می ڪرد.چیه اونطورےنگاه می ڪنی؟ رفتم سر ڪمدت چیزےبردارم، دستم گرفت اشتباهی پاره شد.خون خونم رو می خورد، داشتم از شدت ناراحتی می سوختم.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_هشتادوهفتم((پوستر))
💠✍🏻اتاق پر بود از #پوستر #فوتبالیست ها و ماشین. منم براے خودم از جنوب، چند تا پوستر خریده بودم. اما دیگه دیوار جا نداشت. چسب رو برداشتم، چشم هام رو بستم و از بین پوسترها، یڪی شون رو ڪشیدم بیرون. دلم نمی خواست
حس فوق العاده این سفر، و تمام چیزهایی رو ڪه دیدم بودم و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم.
💠✍🏻اون روزها، هنوز “#حشمت_الله_امینی” رو درست نمی شناختم. فقط یه پوستر یا یه عڪس بود. ایستادم و محو تصویر شدم.
ـ یعنی میشه یه روزےمنم مثل شماها انسان بزرگی بشم؟فردا شب، با خستگی و خوشحالی تمام از سر ڪار برگشتم. این ڪار و حرفه رو ڪامل یاد گرفته بودم و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر، به فڪر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم.
💠✍🏻با انرژےتمام، از در اومدم داخل و رفتم سمت ڪمد ڪه…باورم نمی شد، گریه ام گرفت، پوسترم پاره شده بود. با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون.
ـ ڪی پوستر من رو پاره ڪرده؟
مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون.
ـ ڪدوم پوستر؟
چرخیدم سمت الهام
ـ من پام رو نگذاشتم اونجا، بیام اون تو، سعید، من رو می زنه.
و نگاهم چرخید روےسعید، ڪه با خنده خاصی بهم نگاه می ڪرد.چیه اونطورےنگاه می ڪنی؟ رفتم سر ڪمدت چیزےبردارم، دستم گرفت اشتباهی پاره شد.خون خونم رو می خورد، داشتم از شدت ناراحتی می سوختم.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃