💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_شصت_وششم
👈((رقیب))
🔘✍آقا محمدمهدے، ڪه همه آقا مهدےصداش می ڪردن، از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده. یڪی دو بارے هم خاله ڪوچیڪه با مادربزرگم صحبت ڪرده بوده. دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ و بعد #خواستگارے پدرم و چرخش روزگار… وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن، محمدمهدےتوے بیمارستان، #مجروح بوده و خاله ڪوچیڪه هم جرات نمی ڪنه بهش خبر بده. حالش ڪه بهتر میشه، با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن آسیه خانم عروس شد و عقد ڪرد و محمد مهدے دوباره ڪارش به بیمارستان می ڪشه. اما این بار، نه از جراحت و مجروحیت، به خاطر تب ۴۰ درجه …
🔘✍داستان عشق آقا مهدے چیزے نبود ڪه بعد از گذشت قریب به ۲۰ سال، براے پدرم تموم شده باشه و همین مساله باعث شده بود ما هرگز حتی از وجود چنین شخصی توے فامیل خبر نداشته باشیم.نمی دونم آقا مهدے، چطور پاے تلفن با پدر حرف زده بود. آدمی ڪه با احدے رودربایستی نداشت و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران، همیشه حرفش رو می زد و برخورد می ڪرد، نتونسته بود محڪم و مستقیم جواب رد بده.
🔘✍اون شب حتی از خوشی فڪر جنوب رفتن خوابم نمی برد، چه برسه به اینڪه واقعا برم.اما… از #دعاے_ندبه ڪه برگشتم، تازه داشت صبحانه می خورد. رفتم نشستم سر میز، هر چند ته دلم غوغایی بود.
ـ اگر این بار آقا مهدے زنگ زد، گوشی رو بدید به خودم، خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم.
🔘✍جدے؟ واقعا با مهدے نمیرے جنوب؟ از تو بعیده . یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نرے اونجا
لبخند تلخی زدم.
ـ تا حالا از من دروغ شنیدید؟
شهدا بخوان، خودشون، من رو می برن.
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_شصت_وششم
👈((رقیب))
🔘✍آقا محمدمهدے، ڪه همه آقا مهدےصداش می ڪردن، از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده. یڪی دو بارے هم خاله ڪوچیڪه با مادربزرگم صحبت ڪرده بوده. دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ و بعد #خواستگارے پدرم و چرخش روزگار… وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن، محمدمهدےتوے بیمارستان، #مجروح بوده و خاله ڪوچیڪه هم جرات نمی ڪنه بهش خبر بده. حالش ڪه بهتر میشه، با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن آسیه خانم عروس شد و عقد ڪرد و محمد مهدے دوباره ڪارش به بیمارستان می ڪشه. اما این بار، نه از جراحت و مجروحیت، به خاطر تب ۴۰ درجه …
🔘✍داستان عشق آقا مهدے چیزے نبود ڪه بعد از گذشت قریب به ۲۰ سال، براے پدرم تموم شده باشه و همین مساله باعث شده بود ما هرگز حتی از وجود چنین شخصی توے فامیل خبر نداشته باشیم.نمی دونم آقا مهدے، چطور پاے تلفن با پدر حرف زده بود. آدمی ڪه با احدے رودربایستی نداشت و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران، همیشه حرفش رو می زد و برخورد می ڪرد، نتونسته بود محڪم و مستقیم جواب رد بده.
🔘✍اون شب حتی از خوشی فڪر جنوب رفتن خوابم نمی برد، چه برسه به اینڪه واقعا برم.اما… از #دعاے_ندبه ڪه برگشتم، تازه داشت صبحانه می خورد. رفتم نشستم سر میز، هر چند ته دلم غوغایی بود.
ـ اگر این بار آقا مهدے زنگ زد، گوشی رو بدید به خودم، خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم.
🔘✍جدے؟ واقعا با مهدے نمیرے جنوب؟ از تو بعیده . یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نرے اونجا
لبخند تلخی زدم.
ـ تا حالا از من دروغ شنیدید؟
شهدا بخوان، خودشون، من رو می برن.
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃