💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_پنجاه_وشش
(( محشرے براےبی بی ))
■✍با همون حال، تلفن رو برداشتم. نمی دونستم اول به ڪی و ڪجا خبر بدم. اولین شماره اے ڪه اومد توے ذهنم، خاله معصومه بود.آقا جلال با صداے خواب آلود، گوشی رو جواب داد. اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزے بگم. چند دقیقه، تلفن به دست، فقط گریه می ڪردم. از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد.آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود. ده دقیقه بعد از رسیدن خاله، دایی و زن دایی هم رسیدن محشرے به پا شده بود.
□✍ڪمی آروم تر شده بودم، تازه حواسم به ساعت جمع شد. با اون صورت پف ڪرده و چشم هاے سرخ، رفتم توے دستشویی و وضو گرفتم.با الله اڪبر نماز، دوباره بی اختیار، اشڪ مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد. قدرت بلند ڪردن سرم رو از سجده نداشتم. براے خدا و پیش خدا دلتنگی می ڪردم. یا سر نماز هم مشغول عزادارے بودم. حال و هواے نمازم، حال و هواے نماز نبود.مادربزرگ رو بردن، و من و آقا جلال، پارچه مشڪی سر در خونه زدیم. با شنیدن صداے قرآن، هم وجودم می سوخت و هم آرام تر می شد.
■✍ڪم ڪم همسایه ها هم اومدن. عرض تسلیت و دلدارے و من مثل جنازه اےدم در ایستاده بودم. هر ڪی به من می رسید، با دیدن حال من، ملتهب می شد. تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم و اشڪ بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد. بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن.با رسیدن مادرم، بغضم دوباره ترڪید. بابا با اولین پرواز، مادرم رو فرستاده بود #مشهد.
□✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_شصت_وچهار
👈((عیدے بدون بی بی))
◆✍نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی ڪرده بود، اما ازش اجازه رو گرفت. بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید، و حضورش هم اجازه رسمی براے حضور من شد. و از همون روز، ڪارم رو شروع ڪردم.از مدرسه ڪه می اومدم، سریع یه چیزے می خوردم، می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر راس ساعت ۴ توے #ڪارگاه بودم. اشتیاق عجیبی داشتم و حس می ڪردم دیگه واقعا مرد شدم.شب هم حدود هشت و نیم، نه می رسیدم خونه، تقریبا همزمان پدرم.
◆✍سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می ڪردم و بلافاصله بعد از غذا، می نشستم سر درس، هر چی ڪه از ظهر باقی مونده بود.من توے اون مدت ڪه از بی بی نگهدارے می ڪردم، به ڪار و نخوابیدن، عادت ڪرده بودم. و همین سبڪ جدید زندگی، من رو وارد فضاے اون ایام می ڪرد.
◆✍تنها اشڪال ڪار یه چیز بود، سعید، خیلی دیر ساعت ۱۰ یا ۱۰:۳۰ می خوابید و دیگه نمی شد توے اتاق، چراغ روشن ڪنم. ساعت ۱۱ چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توے حال، گاهی هم همون طورے خوابم می برد. ڪنار وسایلم، روے زمین.عید نوروز نزدیڪ می شد، اما امسال، برعڪس بقیه، من اصلا دلم نمی خواست برم #مشهد. یڪی دو بارےهم جاهاے دیگه رو پیشنهاد دادم.
◆✍اما هر بار رد شد، علی الخصوص ڪه سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد. همه اونجا دور هم جمع می شدن. یه عالمه بچه، دور هم بازی می ڪردن. پسر خاله ها، دختر دایی ها، پسر دایی ها، عالمی بود برای خودش.اما براےمن، غیر از #زیارت #امام_رضا، خونه مادربزرگ پر از دلگیرے و غصه بود.علی الخصوص، عید اول، اولین عید نوروزے ڪه مادربزرگ نبود.بین دلخورے و غصه، معلق می زدم ڪه محمد مهدے زنگ زد، پسر خاله مادرم. .
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صد_و_پانزدهم ((انسان هاے عجیب))
💠✍🏻پدر، الهام رو از ما گرفت و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت.مادر، ڪه حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی ڪه بویی از انسانیت نبرده بود و می خواستن همه جوره تمام حقوقش ضایع ڪنن.و سعید از اینڪه پدر دست رد به سینه اش زده بود، ڪسی ڪه تمام این سال ها تشویقش می ڪرد و بهش پر و بال می داد، خیلی راحت توےصورتش نگاه ڪرد و گفت:
💠✍🏻 با این اخلاقی ڪه تو دارے، تف سر بالا ببرم توے خونه زنم؟ مریم هم نمی خواد ڪه سعید خورد شد. عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود. با ڪوچڪ ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت.جواب ڪنکور اومد. بی سر و صدا دفترچه #انتخاب_رشته و برگه ڪدها رو برداشتم رفتم نشستم یه گوشه با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد. خونه مادربزرگ، دست نخورده مونده بود براے فامیل ڪه از شهرهاے مختلف میومدن مشهد. هر چند صداے اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد، ڪه این خونه #ارثیه است و متعلق به همه، اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد در نهایت، قرار شد بریم #مشهد .
💠✍🏻چه مدت گذشت؟ نمی دونم. اصلا حواسم به ساعت نبود، داشتم به تنهایی براے آینده اے تصمیم می گرفتم ڪه تا چند ماه قبل، حتی فڪر زیر و رو شدنش رو هم نمی ڪردم.مدادم رو برداشتم و شروع ڪردم به پر ڪردن برگه انتخاب رشته. گزینه هاے من به صد نمی رسید. ۶ انتخاب، همه شون هم مشهد. نمی تونستم ازشون دور بشم. یڪ نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می ڪرد
💠✍🏻وسایل رو جمع ڪردیم. روح از چهره مادرم رفته بود و چقدر جاے خالی الهام حس می شد.با پخش شدن خبر زندگی ما، تازه از نیش و ڪنایه ها و زخم زبان ها، فهمیدم چقدر انسان هاے عجیبی دور ما رو پر ڪرده بودن. افرادے ڪه تا قبل براےبودن با ما سر و دست می شڪستن. حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن.هر چقدر بیشتر نیش و ڪنایه می زدن، بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن. انسان هاے بدبختی ڪه درون شون به حدےخالی بود ڪه براے حس لذت از زندگی شون، از پیش ڪشیدن مشڪلات بقیه لذت می بردن.
.
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
هدایت شده از عشقعلی
🌹 برای #فرج بسیار دعا کنید که همانا #فرج شما در آن است... 🌹
😍 چهل روز زیارت عاشورا بخونیم و برای #فرج و #یکدیگر دعا کنیم 😍
❌ با نصب اپلیکیشن عشقعلی در قرعه کشی #کربلا و #مشهد شرکت کنید.
⚠️ برای نصب اپلیکیشن عشقعلی از کافه بازار و یا گوگل پلی روی لینک های زیر بزنید.
نصب از کافه بازار 👇
http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.eshghali&ref=share
نصب از گوگل پلی 👇
https://play.google.com/store/apps/details?id=ir.eshghali
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_پنجاه_وشش
(( محشرے براےبی بی ))
■✍با همون حال، تلفن رو برداشتم. نمی دونستم اول به ڪی و ڪجا خبر بدم. اولین شماره اے ڪه اومد توے ذهنم، خاله معصومه بود.آقا جلال با صداے خواب آلود، گوشی رو جواب داد. اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزے بگم. چند دقیقه، تلفن به دست، فقط گریه می ڪردم. از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد.آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود. ده دقیقه بعد از رسیدن خاله، دایی و زن دایی هم رسیدن محشرے به پا شده بود.
□✍ڪمی آروم تر شده بودم، تازه حواسم به ساعت جمع شد. با اون صورت پف ڪرده و چشم هاے سرخ، رفتم توے دستشویی و وضو گرفتم.با الله اڪبر نماز، دوباره بی اختیار، اشڪ مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد. قدرت بلند ڪردن سرم رو از سجده نداشتم. براے خدا و پیش خدا دلتنگی می ڪردم. یا سر نماز هم مشغول عزادارے بودم. حال و هواے نمازم، حال و هواے نماز نبود.مادربزرگ رو بردن، و من و آقا جلال، پارچه مشڪی سر در خونه زدیم. با شنیدن صداے قرآن، هم وجودم می سوخت و هم آرام تر می شد.
■✍ڪم ڪم همسایه ها هم اومدن. عرض تسلیت و دلدارے و من مثل جنازه اےدم در ایستاده بودم. هر ڪی به من می رسید، با دیدن حال من، ملتهب می شد. تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم و اشڪ بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد. بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن.با رسیدن مادرم، بغضم دوباره ترڪید. بابا با اولین پرواز، مادرم رو فرستاده بود #مشهد.
□✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_شصت_وچهار
👈((عیدے بدون بی بی))
◆✍نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی ڪرده بود، اما ازش اجازه رو گرفت. بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید، و حضورش هم اجازه رسمی براے حضور من شد. و از همون روز، ڪارم رو شروع ڪردم.از مدرسه ڪه می اومدم، سریع یه چیزے می خوردم، می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر راس ساعت ۴ توے #ڪارگاه بودم. اشتیاق عجیبی داشتم و حس می ڪردم دیگه واقعا مرد شدم.شب هم حدود هشت و نیم، نه می رسیدم خونه، تقریبا همزمان پدرم.
◆✍سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می ڪردم و بلافاصله بعد از غذا، می نشستم سر درس، هر چی ڪه از ظهر باقی مونده بود.من توے اون مدت ڪه از بی بی نگهدارے می ڪردم، به ڪار و نخوابیدن، عادت ڪرده بودم. و همین سبڪ جدید زندگی، من رو وارد فضاے اون ایام می ڪرد.
◆✍تنها اشڪال ڪار یه چیز بود، سعید، خیلی دیر ساعت ۱۰ یا ۱۰:۳۰ می خوابید و دیگه نمی شد توے اتاق، چراغ روشن ڪنم. ساعت ۱۱ چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توے حال، گاهی هم همون طورے خوابم می برد. ڪنار وسایلم، روے زمین.عید نوروز نزدیڪ می شد، اما امسال، برعڪس بقیه، من اصلا دلم نمی خواست برم #مشهد. یڪی دو بارےهم جاهاے دیگه رو پیشنهاد دادم.
◆✍اما هر بار رد شد، علی الخصوص ڪه سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد. همه اونجا دور هم جمع می شدن. یه عالمه بچه، دور هم بازی می ڪردن. پسر خاله ها، دختر دایی ها، پسر دایی ها، عالمی بود برای خودش.اما براےمن، غیر از #زیارت #امام_رضا، خونه مادربزرگ پر از دلگیرے و غصه بود.علی الخصوص، عید اول، اولین عید نوروزے ڪه مادربزرگ نبود.بین دلخورے و غصه، معلق می زدم ڪه محمد مهدے زنگ زد، پسر خاله مادرم. .
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صد_و_پانزدهم ((انسان هاے عجیب))
💠✍🏻پدر، الهام رو از ما گرفت و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت.مادر، ڪه حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی ڪه بویی از انسانیت نبرده بود و می خواستن همه جوره تمام حقوقش ضایع ڪنن.و سعید از اینڪه پدر دست رد به سینه اش زده بود، ڪسی ڪه تمام این سال ها تشویقش می ڪرد و بهش پر و بال می داد، خیلی راحت توےصورتش نگاه ڪرد و گفت:
💠✍🏻 با این اخلاقی ڪه تو دارے، تف سر بالا ببرم توے خونه زنم؟ مریم هم نمی خواد ڪه سعید خورد شد. عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود. با ڪوچڪ ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت.جواب ڪنکور اومد. بی سر و صدا دفترچه #انتخاب_رشته و برگه ڪدها رو برداشتم رفتم نشستم یه گوشه با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد. خونه مادربزرگ، دست نخورده مونده بود براے فامیل ڪه از شهرهاے مختلف میومدن مشهد. هر چند صداے اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد، ڪه این خونه #ارثیه است و متعلق به همه، اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد در نهایت، قرار شد بریم #مشهد .
💠✍🏻چه مدت گذشت؟ نمی دونم. اصلا حواسم به ساعت نبود، داشتم به تنهایی براے آینده اے تصمیم می گرفتم ڪه تا چند ماه قبل، حتی فڪر زیر و رو شدنش رو هم نمی ڪردم.مدادم رو برداشتم و شروع ڪردم به پر ڪردن برگه انتخاب رشته. گزینه هاے من به صد نمی رسید. ۶ انتخاب، همه شون هم مشهد. نمی تونستم ازشون دور بشم. یڪ نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می ڪرد
💠✍🏻وسایل رو جمع ڪردیم. روح از چهره مادرم رفته بود و چقدر جاے خالی الهام حس می شد.با پخش شدن خبر زندگی ما، تازه از نیش و ڪنایه ها و زخم زبان ها، فهمیدم چقدر انسان هاے عجیبی دور ما رو پر ڪرده بودن. افرادے ڪه تا قبل براےبودن با ما سر و دست می شڪستن. حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن.هر چقدر بیشتر نیش و ڪنایه می زدن، بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن. انسان هاے بدبختی ڪه درون شون به حدےخالی بود ڪه براے حس لذت از زندگی شون، از پیش ڪشیدن مشڪلات بقیه لذت می بردن.
.
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
@ostad_Shojaeمقام عرشی حضرتزهرا_13 (1).mp3
زمان:
حجم:
12.1M
#مقام_عرشی_حضرت_زهرا "س" ۱۳
✨ ریزترین وقایع تاریخ شیعه ؛
در فاصلهی میان حذف متخصص معصوم (شهادت پیامبر اسلام) تا حاکمیت ولایت معصوم بر جهان (ظهور فرزند پیامبر اسلام) در کتاب مصحف فاطمه "س" آمده است!
از ورود امام رضا "ع" به #مشهد ، تا حضور حضرت معصومه"س" در #قم، و حرم عبدالعظیم با شأن حرم اباعبداللهالحسین "ع" در #ری ، تا پایگاه معنوی و علمی احمدبن موسی "ع" در #شیراز ... طبق برنامهی این مصحف است، که نقش کلیدی در حاکمیّت معصوم در کل جهان دارد.
✦نقش ما در این طراحی کجاست؟
b2n.ir/190391
#استاد_شجاعی
@Ganje_arsh