🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_بیست_و_چهارم طولی نکشید که همه شروع کردند به سوال پرسیدن از حاج آقا، میخ
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
#پارت_بیست_و_پنجم
از آن لحظه به بعد قلبم با ضرب آهنگ دیگری می تپید. نگاههایم کوتاه شده بود. تمامش در فکرم آن روز را مرور میکردم. انگار که نه چهارده سال بلکه فقط یک روز زندگی کرده بودم. آنهم آن روز!یک شب به خودم گفتم: بدبخت او به دختر زشت و خطاکار و بیکس و کاری مثل تو اصلا فکرهم نمی کنه. اون...حتما...یکی رو می خواد مثل...مثل فاطمه! پاک و مومن با خانواده درست و حسابی، مگه قانونش این نیست؟ آدم حسابی ها باهم می پرن و آدمهای بی ارزشی مثل من با حسرت تماشا میکنن. درست که فکر کردم دیدم آن روز حاج آقا با همه ما سرسنگین و با احترام رفتار میکرد اما با فاطمه صمیمی حرف میزد. حتی یکی دوبار هم به رویش لبخند زد. دوباره داشت از فاطمه بدم می آمد. بازهم این افکار در سرم پیچید:چرا همه چیزای خوب برای خوباست؟! چرا من فرصت نداشتم خوب باشم؟ خدایا منکه توبه کردم یعنی این چیزی رو عوض می کنه؟😥
نباید اجازه میدادم احساساتم دوباره بین من و تنها دوستم فاصله بیاندازد. اما من...باید قبلش از چیزی مطمئن می شدم. دلم را به دریا زدم و رفتم دفتر مدیر، نگذاشتم چیزی بگوید. یکراست رفتم سر اصل مطلب:
-خانم مدیر جواب آزمایشم اومده؟😰
+تو...از کجا میدونی؟🤔
-چرا بهم نگفتین؟😱
+خب راستش میخواستیم یه مدت بگذره تا برای دوباره آزمایش دادن، بهت بگیم آخه مسئول آزمایشگاه گفت اچ آی وی ممکنه مرحله اول آزمایش خودشو نشون نده چون جواب آزمایشت منفی بود با توجه به شرایط سابقت گفتیم دوباره آزمایش...😶
-منفی بوده؟؟؟ جواب آزمایشم منفی بوده خانم مدیر؟😵
+خب آره، فکر کردم اینم میدونی!😶
مثل دیوانه ها پریدم جلو و صورت خانم مدیر را بوسیدم. 🤗
دویدم بیرون بالا و پایین می پریدم و زیر لب می گفتم: خدایا دمت گرم سر قولم هستم.❤️
هیچ وقت آنطور منتظر چیزی نبودم. ساعتها با مهسا نماز خواندن را تمرین کردم و وقت گذراندم تا اذان ظهر، وقتی فاطمه مرا در صف نماز خانه دید، خوشحالیش کمتر از من نبود. حس عجیبی بود انگار که سوار کشتی نوح شده باشم. قلبم به نیرویی که نمیدانستم چیست، مطمئن و محکم شده بود. بعد از مباحثه، قبل از آنکه برود یک کاغذ دستش دادم و گفتم:
-تو...بازم حاج آقا رو می بینی؟😓
+آره چطور؟😄
-میشه این کاغذو بهش بدی؟😔
+این چیه؟🧐
-بازش نکن، قول بده نخونیش😞
+باشه ولی نباید بدونم چی دست حاج آقا میدم آخه...😕
-نترس فقط یه سواله...اصلا بذار اسممو رو کاغذ بنویسم که فکر نکنه از طرف خودته☹️
+خب....پس چرا اسمتو نمی نویسی؟😊
-راستش، من از اسمی که اون عوضی روم گذاشته بود، بدم میاد. همش یاد گذشته ام و مواد و آهنگای تندی میفتم که گوگو میذاشت...😣😖
ادامه دارد....
به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Ganje_arsh
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
🌺🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨ #آخرین_عروس #پارت_بیست_و_چهارم #صدای_بال_کبوتران_سفید وقتی امام عسکری علیه السلام ماجر
🌺🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨
#آخرین_عروس
#پارت_بیست_و_پنجم
#صدای_بال_کبوتران_سفید
ساعتی تا سحر نمانده است . گویا تمام هستی در انتظار است. شب هم منتظر افتاب امشب است.
آسمان مهتابی است و نسیم می وزد ،همه شهر آرام است ، اما در این خانه حکیمه آرامش ندارد ،او در انتظار است .
گاهی از اتاق ،بیرون می آید و به ستاره ها نگاه می کند ،گاهی به نزد نر جس می رود و به او فکر می کند .
حکیمه به نرجس نگاه می کند . نرجس در مقابل خدا به نماز ایستاده است حکیمه به نرجس نزدیک تر می شود ،اما هنوز هیچ خبری نیست که نیست !
به راستی تا سحر چقدر مانده است ؟
حکیمه با خود فکر می کند که خوب است نماز شب بخوانم . سجاده اش را پهن می کند و مشغول خواندن نماز می شود و با خدای خویش راز و نیاز می کند >
ساعتی می گذرد ،بار دیگر به نزد نرجس می آید ،نگاهی به او م یکند و بهفکر فرو می رود .
او لا خود می گوید : امام عسکری به من گفت همین امشب مهدی به دنیا می آید . صبح شد و خبری نشد !
ناگهان صدایی به گوش حکیمه می رسد . صدا بسیار آشناست . این صدای امام حسن عسکری علیه السلام است : عمه جان هنوز شب به پایان نیامده است .
آری امام بر همه احوالات ما آگاهی دارد و حتی افکار ما را نیز می داند .
حکیمه سر خو را پایین می اندازد ، او قدری خجالت می کشد . تا اذان صبح هنوز وقت مانده است
ادامه دارد....
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Ganje_ar