🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_بیستم بشکنی زد و گفت: چی بالاتر از اینکه من خبر دارم جواب آزم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
#پارت_بیست_و_یکم
فردای آن روز یکجور دیگر بودم. زمانی بود که میخواستم فرا برسد. دیگر گذر زمان برایم بی معنی نبود. ظهر که شد. در محوطه منتظر فاطمه ایستاده بودم که با همان لبخند همیشگی پیدایش شد. با من دست داد و روبوسی کرد. باخودم فکر کردم اگر بفهمد جواب آزمایشم مثبت بوده، حتما از من فرار میکند. صدای آرامش آیینه خیالم را درهم شکست: کتابی که این چند روزه با بقیه بحث میکنیم رو آوردم.به کتاب کهنه ای که در دستش بود نگاه کردم و پرسیدم: همون بُن باز و اینا؟خنده لطیفی کرد و گفت: آره امروزم بعد نماز یه جلسه شو میخونیم...ان شاالله.☺️
همراهش رفتم و وارد نمازخانه شدیم. مثل روز گذشته یک گوشه نشستم و به زمزمه های دسته جمعیشان خیره شدم. با فاطمه شانزده نفر میشدند که خدا را آنطور که خودش امر کرده، عبادت میکردند. این چیزی بود که فاطمه می گفت. بعد از تمام شدن نمازشان، جلو رفتم. همه دور فاطمه حلقه زدیم اما او از وسط دایره ای که ما تشکیل داده بودیم، بلند شد و کنارمان نشست و گفت: بی تشبیه و بی نسبته ولی ما میگیم مسلمونیم پس باید راهی رو بریم که پیامبر اسلام برامون روشن کرده، روایت شده زمان پیامبر(ص) در مسجد بعد از نماز که مباحث علمی رو تدریس میکردن جوری می نشستند که بالا و پایین جلسه مشخص نبود. همه برابر کنار هم جوری که اگر کسی از بیرون می اومد و پیامبر(ص) رو نمی شناخت، نمی دونست کدوم یکی از اون جمع پیامبر(ص) هستن!😍
بازهم سخنانش چشم هایمان را مشتاق تر کرد. کتاب را باز کرد و خواند:
"توکل یعنی در همه حال اتکاء و امیدت به خدا باشد. با این تعبیر توکل به صورت یک عامل برانگیزاننده و عامل تحرک جلوه گری می کند."بعد کتاب را روی پایش گذاشت و در حالی که قطار نگاهش یکایک ما را همراه خود میکرد، گفت: پس می فهمیم توکل به معنی عقب نشستن و تسلیم شدن در برابر مشکلات نیست. 👌
توکل یعنی امیدت، اعتمادت به خدا باشه یعنی تلاشتو بکنی و نتیجه رو به خدا بسپاری اینجوری پر شورتر و امیدوارتر زندگی میکنی اینکه بدونی یه قادر مطلق که تورو خودِ خودتو خیلی دوست داره با وجود همه کمی و کاستی هات تو رو بنده خودش میدونه و پناهت میده، بهت قدرت ادامه دادن میده تا این مسیرو، زندگی رو با امید ادامه بدی..مهسا دختر شعر دوستی که همیشه دستش کتاب میدیدی و روی تخت بالاسری من میخوابید، گفت: میشه این کتابو بدی بخونم؟فاطمه بلافاصله کتاب را بست و دست او داد. همه با تعجب نگاهش کردیم.
صورت غمگین مهسا به لبخند باز شد. فاطمه دست هایش را برهم کوبید و گفت: یه خبر خوب دارم! اینکه .... با رفتنمون به امام زاده صالح موافقت شد.👏👏👏
صدای جیغ و سوت جمع بلند شد. شوق بیرون رفتن آن هم جایی که آدم حسابی ها برای برآورده شدن آرزوهایشان میرفتند، شور عجیبی به همه بخشیده بود.
من اما نگران بودم. میدانستم ترانه خیالات بدی در سر دارد.😞
ادامه دارد....
به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Ganje_arsh