eitaa logo
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
91.1هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
25 فایل
‍ ❣دوست واقعى فقط خداست "خدا" تنها دوستيه ❣ ڪه هيچوقت پشتت رو خالى نمیڪنه و ❣ تنها دوستيه ڪه هميشه محبتش یڪ ❣طرفه است با خدا دوستى ڪن ❣ڪه محتاج خلق نشی تبلیغاتــــ ما🤍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1016528955C6f8ce47ae9
مشاهده در ایتا
دانلود
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_بیست_و_نهم روی تک تک کلماتش دست کشیدم. تجربه رسیدن به این درک در من بی ن
🎭🔪🚬🎲 ام گفتم: اون ماجرا دیگه تموم شد. لی لی بینی اش را بالاکشید و گفت: برای تو شاید...یکدفعه دو نفرشان دست هایم را از دو طرف محکم گرفتند و یکی شان از پشت سر زد پشت زانوهایم. روی زانو زمین افتادم. دهانم رابستند. لی لی پوسخندی زد و گفت: ما با اون دختره خورده حساب داشتیم ولی تو خودت خواستی به جاش قربونی بشی... با خودم فکر کردم منکه خانواده ای  ندارم که دلتنگم بشوند. اما فاطمه خانواده ای دارد که نگرانش هستند. بودنش باعث نجات زندگی خیلی هاست. چه باک اگر من به جای او تاوان خوب بودن هایش را پس بدهم؟! چشم بستم و منتظر ماندم تا... اما در کمتر از لحظه ای صدای فاطمه در سرم پیچید: توکل یعنی همه تلاشت رو بکنی و بقیه اش رو به خدا بسپاری نه اینکه عقب بایستی و تسلیم بشی... از خودم پرسیدم چرا باید دربرابر آنهایی که ازشان متنفرم تسلیم شوم وقتی میتوانم همه چیز را تغییر دهم؟! چشم که بازکردم چاقوی بزرگ لی لی نزدیک صورتم بود. سر کج کردم و ضربه اش لاله ی گوشم را شکافت. خون روی گردنم ریخت. هنوز به خودشان نیامده بودند که چنگ زدم به پهلوی نفر سمت راستی که مچ دستم را نگهداشته بود. دستم را رها کرد. اما کسی که پشت سرم بود سرم را روبه عقب کشید با دست آزاد شده ام دستمال جلوی دهانم را برداشتم و تاجایی که توانستم بلند جیغ زدم.بااینکه وقت داشتند کار را تمام کنند اما شاید ترس از سر رسیدن بقیه و گرفتارشدنشان باعث شد روی زمین رهایم کنند و قبل از آنکه کسی بیندشان پراکنده شوند. دستم را روی گوشم فشردم و در دلم خدا را بخاطر ترسی که به جانشان انداخته بود، شکر کردم. بااینکه در درمانگاه همه چیز را به خانم مدیر گفتم آنها انکار کرده بودند و منهم شاهدی نداشتم بلاخره بخاطر  حفاظت از من قرار شد همان روز  به پرورشگاه بروم. دلم آشوب بود که بلاخره فاطمه را برای خداحافظی ندیدم. تا یک ماه بعد پیگیر بودم از حال  فاطمه خبردار شوم. آخرین جمعه اردیبهشت انتظارم به سر رسید. در سالن بزرگ پرورشگاه نقاشی می کشیدم که صدایم زدند و گفتند تلفن دارم.📞 به دفتر مدیریت رفتم و با تردید تلفن را برداشتم: -الو +سلام تبسم -فاطمه جونم سلام، کجا رفتی؟ چرا نیومدی؟ راستی من سوره رحمن و یس و واقعه رو حفظ کردم ها...میدونستی که ... +ببخشید این روزا حال خوشی ندارم... -چرا گریه میکنی؟ فاطمه تو رو خدا بگو چی شده؟ +میثم...داداش میثممو با چاقو زدن... -چی؟ کی؟ چرا آخه؟ +نصفه شب از هیئت برمیگشته که میبینه  چهار تا مرد دارن دوتا خانم بد پوشش رو به زور سوار ماشین میکنن، میره به دفاع از اون خانما به مردا تذکر میده.... -حالش...حالا حالش چطوره؟ +اون الوات چاقو زدن به چشمش، دکتر گفته احتمال زیاد باید چشمش تخلیه بشه....بخدا دارم دق میکنم... ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غین ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh