🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_دوازدهم مامور نگاهی به من انداخت و روبه سرهنگ گفت: نکاتی را
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
#پارت_سیزدهم
ساعتهایم را بیهوده تلف میکردم تا ساعت چهار که باید صدای زنبور مانند مشاور را تحمل میکردم. نمی خواستم با من حرف بزند. نمی خواستم با او حرف بزنم. احساسم را در چهره و رفتارم با بی توجهی اظهار می کردم. بلاخره به ستوه آمد و گفت: توصیه میکنم کارگاههای مهارت آموزی رو بیای، لااقل یکی شونو...به چشم های بی روحش زل زدم و از ذهن گذراندم: توصیه میکنی یا مجبورم میکنی؟معلوم بود چشم های ریز و کشیده ام کمان خوبی شده اند برای پرتاب تیر افکارم، چونکه حرصش گرفت و گفت: از این همه سکوت خسته نشدی؟😠
نفسم را با بی حوصلگی بیرون دادم و نگاهم را به طرف سقف چرخاندم. با عصبانیت بلند شد و گفت: نیم ساعت دیگه کارگاه خیاطی شروع میشه میخوام اونجا ببینمت...به سلامت.بی تفاوت بلند شدم و از اتاقش بیرون رفتم. درِ اتاقش را هم از قصد باز گذاشتم تا بیشتر حرص بخورد. رفتم طرف دستشویی به خودم که آمدم دیدم دارم زیادی دستهایم را می شویم. خاطرات گذشته مثل صاعقه بر سرم فرود می آمدند و من در واکنش به فشارهای عصبی بی آنکه متوجه باشم کارهایم را تکرار میکردم. نه اینکه از تنبیه شدن یا محرومیت بترسم اما برای نجات خودم از شر خیالاتی که محاصره ام کرده بودند، تصمیم گرفتم در کلاسها شرکت کنم البته نه در کارگاه خیاطی بلکه در کلاس درس.📚
با خودم فکر کردم اینطور میتوانم لااقل یک هفته درمیان به بهانه درس و امتحان از زیرجلسات مشاوره دربروم. آن روزها چقدر دلم آغوش امنی برای پناه گرفتن میخواست. گوشهایی برای شنیدن درد دل ها و خاطری که به جای قضاوت کردنم بگذارد یک دل سیر کنارش گریه کنم. سه، چهار ماه گذشت. درس خواندن راه گریز کوتاه و مشغولیت بی ضرری بود که میگفتند سود هم دارد. اما حوصله میخواست که من نداشتم. هرطور بود موافقت مدیر را برای زودتر امتحان دادن پایه اول، گرفتم. نمراتم بد نبود در واقع قبولی برایم کافی بود. اما خانم مدیر گفت بلافاصله باید خواندن پایه دوم ابتدایی را شروع کنم. برای اولین بار درموردم اظهار امیدواری کرد که خیلی زود میتوانم جایگاه تحصیلی که از آن محروم شده بودم را بدست بیاورم.✅
آن روز همه مان را در نمازخانه جمع کردند. گوشه ای نشستم و بعد از تمام شدن نمازشان، دیدم خانم مدیر رو به جمعیت ایستاد و گفت: از امروز یه نفر میاد اینجا که امیدواریم با حضورش حال و هوای گرفته و سرد اینجا رو عوض کنه...دهن همه باز مانده بود آخر اینجا جایی نبود که برای تازه وارده ها مراسم استقبال بگیرند اهل تشکر هم نبودند.مگر اینکه کسی به خواست خودش پا به اینجا گذاشته باشد ولی چه کسی حاضر میشد اینجا بیاید؟صدای کشیده شدن درب کشویی نگاه همه مان را به ورودی نمازخانه متمرکز کرد.😳
ادامه دارد......
به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Ganje_ars
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#آخرین_عروس #پارت_دوازدهم #در_انتظار_نشانی_از_محبوبم! چند روز می گذرد بشر و مسافر در کنار رود دجله
#آخرین_عروس
#پارت_سیزدهم
#در_انتظار_نشانی_از_محبوبم!
نحاس_ چه کسی خواهد آمد؟ نکند منتظر هستی جناب خلیفه برای خریدن تو بیاید؟
_به زودی کسی برای خریدن من می آید که از خلیفه هم بالا تر است.
نَحاس تعجب می کند، نمی داند چه می گوید در همه عمرش کنیزی اینگونه ندیده است.
اکنون بشر از جای خود بلند می شود. او آلان یقین کرده است که گمشده خود را یافته است. او خودش است. او ملیکا را یافته است.
ملیکا همان #نرجس است.
تعجب نکن! او برای اینکه شناسایی نشود نام خود را تغییر داده است. اگر مسلمانان می فهمیدند که او دختر قیصر روم است هرگز نمی گذاشتند به محبوب خود برسد.
بشر فکر میکند که در آن دیدار های شبانه امام از او خواسته است تا نام او نرجس را برای خود انتخاب کند. وقتی او اسیر شد و مسلمانان از نام او سوال کردند و او در جواب همین نام جدید را گفت.
آری تاریخ دیگر هرگز این نام را فراموش نمی کند، به زودی نرجس مایه افتخار هستی خواهد شد!
ما از این به بعد او را به نام جدید می خوانیم.
نرجس! چه نام زیبایی!
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Ganje_ars