eitaa logo
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
86.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
4.1هزار ویدیو
25 فایل
‍ ❣دوست واقعى فقط خداست "خدا" تنها دوستيه ❣ ڪه هيچوقت پشتت رو خالى نمیڪنه و ❣ تنها دوستيه ڪه هميشه محبتش یڪ ❣طرفه است با خدا دوستى ڪن ❣ڪه محتاج خلق نشی تبلیغاتــــ ما🤍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1016528955C6f8ce47ae9
مشاهده در ایتا
دانلود
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_سی_و_چهارم مامور زن در گوشم گفت: فرصتی پیش اومده  که نذاری دخترای دیگه ا
🎭🔪🚬🎲 شالم را جلوی صورتم انداختم و وارد شدم. مقابلش ایستادم. یاد نعره هایش در اتاق انتهای باغ افتادم. سعی کردم به خودم مسلط باشم اما تمام مدت شکنجه هایی که ان همه سال به من داده بود، در سرم می پیچید. با زبانی که از روی منگی لشت بود، گفت: پس اینجا مهدکودکم داره!شالم را عقب کشیدم. سرم را جلو بردم. به صورتم نگاه کرد. با  نگاه کثیفش در چشم هایم عمیق شد. گفتم: چیشد؟ ساکت شدی؟ یادته چقدر منو از پلیس میترسوندی؟ که از کثافت خونت فرارنکنم و پیش خانواده ام برنگردم....که بیشتر جیباتو پر دلار کنی...حالا چی گوگو؟ حالا کجایی؟ پری رو یادته؟ یادته چطور مثل سگ کشتینش؟ اون دختر مهاجر افغانیه چی؟ اونقدر بهش مواد زدی که آوردوز کرد، حتی  یه جا چالش نکردی! میشنوی یا نه کثافت چرا خفه خون گرفتی؟مشتم  گره کرده ام را زیر چانه اش کوبیدم. داد زد:  بیایید منو از دست این روانی نجات بدید من اعتراض دارم وکیلمو میخوام شکایت میکنم ازتون آشغالا.... میدانستم به زودی در باز میشود و او را بیرون می برند، پس گفتم: من همه چی رو بهشون گفتم. قبل از اومدنم به اینجا... اطلاعاتمو با آزاد‌یم معامله کردم.پوسخندی زد و دندانهای سیاهش را به من نشان داد و گفت: بلوف میزنی بچه.به طرف آیینه برگشتم. دستهایم را پشتم گرفتم و گفتم: اون روز که حبسم کرده بودی تو اتاق آهنی یادت میاد؟ فکرمیکردی زیر مشت و لگدات بی هوش شدم اما من همه چیو شنیدم. قبل از اینکه از اعظم بخوای با اون  به ظاهرخبرنگاره؛ مسی قراربذاره، شنیدم با اون نگهبان گولاخه که تو اتاقک بالای ساختمون روبه روی باغ بودن حرف زدی...انگار از جلو در باغ  کشیدیش داخل و بهش گفتی با رابطتون قبل از رفتتش از ایران، تماس بگیره....بعد در حالی که دستگیره در را می کشیدم گفتم: قمارتو باختی گوگو اینبار رو زندگیت باختی! یکدفعه از پشت سر دستهای بسته اش را دور گردنم انداختم و مرا زمین زد و همانطور که گلویم را فشار میداد، با خشم فریاد زد: دختره مزاحم باید همون موقع می کشتمت.همان لحظه در باز شد و مامور زن آمد و او را از من جدا کرد.  نفسم به سرفه باز شد. سعی کردم  نفس عمیق بکشم؛ دم، باز دم، دم، بازدم. 😓 مامور دیگر آمد بلندم کرد و به دفتر نسبتا بزرگی در طبقه همکف رفتیم. روی صندلی چوبی کنار کارتن های مقوایی، نشستم. لیوان آبی که برایم ریخته شده بود را سرکشیدم. و به پشتی صندلی تکیه زدم. سرم را عقب بردم و به سقف خیره شدم. کارم را درست انجام داده بودم واکنشش این را به من ثابت کرد. ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_ars