eitaa logo
💎گنجهای معنوی💎
3.2هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
18.9هزار ویدیو
118 فایل
☫ ﷽ ☫ ✋شامل مطالب قرآنی،روایات،علمی،حقوقی،اطلاعات عمومی،پزشکی،سیاسی،دانستنیها، قصه و مطالب متنوع که مورد نیاز شماست
مشاهده در ایتا
دانلود
مادرش تعریف می‌کرد چهار ساله بود، مریضی سختی گرفت. پزشکان جوابش کردند. گفتند این بچه زنده نمی‌ماند. پدرش او را نذر آقا اباالفضل (ع) کرد. به نیت آقا به فقرا غذا می‌داد تا اینکه به طرز معجزه‌آسایی این فرزند شفا یافت. هرچه بزرگ‌تر می‌شد، ارادت قلبی این پسر به آقا اباالفضل (ع) بیشتر می‌شد. تاریخ تولد را تغییر داد و به جبهه رفت.   🌷🌷🌷 در جبهه به خاطر شجاعتی که به خرج داد، مسئول دسته گروهان اباالفضل (ع) از لشکر امام حسین (ع)‌ شد. 16 سال بیشتر نداشت. آخرین باری که به جبهه رفت گفت: راه کربلا که باز شد، برمی‌گردم. 16 سال بعد پیکرش بازگشت. همان روزی که اولین کاروان به طور رسمی به سوی کربلا می‌رفت،‌ به خواب مسئول تفحص آمده بود و گفته بود زمانش رسیده که من برگردم. محل حضور پیکرش را گفته بود. 🌷شهید علیرضا اکبری🌷 🆔@Ganjhayemanaviy
🌷 روز ولادت آقا امام رضا (صلوات الله علیه) بود و رمز ما یا ابوالفضل (علیه السلام). محل کارمان هم طلائیه بود. اولین شهید کشف شد. شهید «ابوالفضل خدایار»، گردان امام محمدباقر (صلوات الله علیه)، گروهان حبیب و از بچه های کاشان. گفتیم اگر شهید بعدی هم اسمش ابوالفضل بود، این جا گوشه ای از حرم آقا ابوالفضل (علیه السلام) است. رفتم پشت بیل و زمین را کندم که بچه ها پریدند داخل چاله. خیلی عجیب بود. یک دست شهید از مچ قطع شده که داخل مشتش، جیره های شب عملیات (پسته و ...) مانده بود. آب زلالی هم از حفره خاکریز بیرون می ریخت. گفتیم آب از قمقمه ای است که کنار پیکر شهید است؛ اما قمقمه خشک خشک بود. با پیدا شدن پیکر، آب قطع شد. وقتی پلاک شهید را استعلام کردیم، دیگر دنبال آب نبودیم، جواب را گرفتیم. شهید «ابوالفضل ابوالفضلی» گردان امام محمدباقر (صلوات الله علیه)، گروهان حبیب که او هم بچه کاشان بود. 😍 🆔@Ganjhayemanaviy
"😍" شلخته ‌تر از رزمنده ها ندیده‌ام... از جنگ که بر میگردند، یکی دستش را یکی پایش را یکی دلش را و حواس پرت‌ترین آنها خودش را جا میگذارد... شهید محسن حججی♥️ 🆔@Ganjhayemanaviy
♡ وقتی متوجه شدم قرار است برود لباس هایش را خیس میکردم که هر زمان سراغ لباس هایش را گرفت بگویم خیس است پنجشنبه بود که دیگر مطمئن شدم نمی رود لباس هایش را پهن کردم دیدیم یکدفعه لباسهای خیسش را .پوشید .گفتم چه شده لباس پوشیدی؟ گفت میخواهم با بچه ها شوخی کنم شما که نگذاشتید بروم داشتم قرآن می خواندم رفت قرآن بزرگ خانه را آورد دستی رویش کشید و بوسید و گفت چرا این قرآن را نمی خوانی؟ با اخم گفتم با همینی که دستم هست میخوانم خواست که از زیر قرآن ردش کنم قبول نکردم گفتم عمراً . به پدرش گفت که از زیر قرآن ردش کند پدرش قبول کرد در حال رد شدن از زیر قرآن بود که به من گفت میتوانی حداقل چند تا عکس از من بگیری بلند شدم با گوشی چندتا عکس گرفتم عکسی که در حال بوسیدن قرآن است و عکسی که به من نگاه می کند جایی نوشته بود طفلی پدر و مادرم که خبر نداشتند به سوریه می روم با همه تماس گرفته بود که هوای پدر و مادرم را داشته باشید یک روز بعد رفتنش حالم بد شد و راهی بیمارستان شدم از همانجا عکسهای خودش در حرم حضرت رقیه را فرستاد که در حال زیارت است و گفته بود این ها ذخیره آخرت من است. بیمارستان بودم که عکس ها را نشانم دادند یک لحظه انگار حالم خوب شد خیلی خوشحال شدم راوی مادر شهید مجید قربانخانی🩷🌷🩷 🆔@Ganjhayemanaviy
تصمیم گرفتم چله زیارت عاشورا بردارم، که آیت‌الله حق شناس سفارش کرده بودند برای امور مهم بخوانید. سخت بود، اما به نیت یک همسفر که ایمان و اعتقاداتش واقعی باشد نه در حرف و ظاهر ارزشش را داشت. چله زیارت عاشورا که تمام شد چند روز بعد خواب دیدم شهیدی بر روی سنگ مزار خود نشسته و لباس سبز پوشیده، یک تسبیح سبز به من داد و گفت: شما حاجت روا شده‌اید. من چهره شهید را ندیدم. و یک هفته بعد از اتمام چله زیارت عاشورا مادر امین به خواستگاری من آمد. ما در بلوک روبه روی هم زندگی می‌کردیم به مدت هشت سال اما هیچ کدام از ما یکدیگر را ندیده بودیم. وقتی امین به خواستگاری آمد یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ و یک جعبه شیرینی بزرگ آورده بود. یک پیراهن آبی آسمانی، شلوار طوسی و ته ریش آنکارد شده، خیلی ساده لباس پوشیده بود. جلسه خواستگاری باید حرفهای مربوط به آن زده شود اما امین تا فهمید پدرم رزمنده است شروع کرد از شهدا صحبت کردن، پدرم گفت: امین جان، پسرم تو جوان این دوره هستی از شهدا چیزی ندیده ای، چه علاقه ای به شهدا داری و این قدر از شهدا صحبت می‌کنی؟ گفت: حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم الگوی من شهدا هستند. علاقه خاصی به شهدا دارم پیش خودم گفتم: مثلاً اینجا جلسه خواستگاری است و احساسم این بود که امین یک فرد خشک مذهبی است. مادر امین گفت: ما برای یک موضوع دیگری اینجا هستیم و برویم سر اصل مطلب آن روز صحبت خاصی نداشتیم فقط قرار بود ببینیم و بپسندیم که الحمدلله این اتفاق هم افتاد وقرار های بعدی راگذاشتیم ⚘️راوی همسر شهید امین کریمی 🆔@Ganjhayemanaviy
روحت شاد شیررمررددددد🤌 که به ما دادی 🏴@Ganjhayemanaviy