#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود
🏴🏴🏴
#ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام از توسل به شهید حاجت گرفتیم
تازه از سفر کربلا برگشته بودیم داشتم صفحاتی از کتاب شهید علمدار را می خواندم رسیدم به داستان انگشتر گمشده ایشان و آنجایی که از حضرت زهرا (س) خواسته بودند که آبروی ایشان را حفظ کنند، دلم شکست یادم افتاد به دسته کلیدی که بعد از سفر دیگر پیدایش نکرده بودم و همسرم هم هرچه سریعتر به آن احتیاج داشتند. بغض کردم در دلم گفتم آقا سید علمدار شما بیا واسطه بشو آبروی ما را بخرن (شبیه عبارتی که ایشان برای قضیه انگشتر گفته بودند)، این کلید ما پیدا شود.
خاطرم نیست نیت کردم زیارت عاشورا برایشان هدیه بخوانم یا چیز دیگر، و همون موقع صلواتی یا شاید سوره توحید بود هدیه کردم. در لحظه تلفن زنگ خورد. رفتم داخل اتاق تلفن را بردارم ساک مسافرت روی زمین بود کنار تلفن، ناخودآگاه دستم را به سمت ساک بردم و دستم را داخل جیب ساک کردم کلید همانجا بود با اینکه بارها همانجا را گشته بودم... این جریان خیلی سریع در عرض شاید یک دقیقه رخ داد و دگرگونم کرد...
الان ک به آن ماجرا فکر میکنم این بیت برایم تداعی میشود
خوشا دردی ک درمانش تو باشی
چهل روز نگذشته بود باز زائر کربلا شدیم این بار در شبهای قدر، بسیار شلوغ بود به سختی وارد حرم اباعبدالله شدیم، بچه ها را همسرم از ورودی مردانه به داخل آوردند و من تحویل گرفتم، بخاطر شدت جمعیت بچه کوچک را بغل گرفتم و ساک پر از لباس و وسایل و خوراکی را هم خودم به دست گرفتم از پسر بزرگم نمیشد انتظار داشت در این جمعیت ساک سنگین را حمل کند در محوطه اصلی اصلاً جا نبود بین جمعیت حرکت کردیم به امید جا پیدا کردن در زیرزمین اما آنجا هم با همه وسعتش به سختی جای حرکت کردن پیدا میشد چه برسد به نشستن از سمت دیگر زیرزمین بالا آمدیم و باز در محوطه اصلی دنبال جای نشستن گشتیم
یک ساعتی طول کشید اما جایی پیدا نشد. بچهها خسته خودم خسته واقعا کاری نمیتوانستم بکنم به ناگاه شهید مجتبی علمدار به یادم آمد باز از ایشان خواستم که آبرویم را بخرند.خودم مسئله ای نداشتم جلوی بچه ها شرمنده بودم و چیزی برای گفتن نداشتم.
در لحظه در لحظه جلوی قفسه کتاب ها جای خالی پیدا شد با تردید نشستم نگران بودم خادم ما را از آن جا بلند کند اما هیچ مشکلی نبود فقط به اندازه یک ردیف اجازه دادند در آنجا بنشینیم. نشستم بچه ها و ساک را جا دادم و مثل ابر بهار اشک ریختم و زیارت عاشورا هدیه به شهید علمدار خواندم...
🏴@Ganjhayemanaviy