📛#تلنگرانه 🌱
💻لپ تاپم رو روشن کردم و افتادم
تو کوچه پس کوچه های اينترنت...🙂
چند تا کوچه رو که دور زدم، يهو ديدم
آژير آنتی ويروس به صدا دراومد ؛😕 فهميدم ويروس گرفته .
سريع ويروس رو از بين بردم تا به سيستمم، آسيبی نرسونه ...😊
کارم که تموم شد به حال خودم خنديدم.
"البته از اون خنده ها "خنده ی تلخ من
از گريه غم انگيز تر است"!😔
با خودم گفتم: کاش اينقدر که هوای
لپ تاپت رو داری، هوای خودتم داشتی😓
کاش وقتی گناه ميکردی و آژير دلت
داد ميزد که: خطر.. خطر..!!😔
دلم
به حال خودم
سوخت...!!😓
تازه فهميدم خــــــــيلی وقته گناهها،
آنتی ويروس دلم رو هم خفه کردند😞
#نمیدونم_چی_بگم
اما خوش به حال اونايی که آنتی ويروس
دلشون اورجيناله و هر روز با وصل شدن
به #خدا آپديتش ميکنن ...
خوش به حال اونايی که هر شب
رفتاراشون رو مرور می کنن واگر گناهی
ناخواسته وارد دلشون شده با آنتی ويروس
#استغفار نابودش ميکنن ؛
|يه آنتی ويروس خريدم به نام " استغفار "|
❤️از ته دل گفتم:
"اسـتغـفرالله ربـي و اتـوب الیه
#یامـھـدۍ
Join↯🍂
◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
❤️🍃
صدرکعتنمــٰازبخون . .
صدتاڪارخوبانجامبده . .
ولۍکسۍنتونہباهــاتحرفبزنھ
اخلاقنداشتہباشۍبہهیچدردۍنمیخوره!
مومنبــٰایدشادباشہ!
اخلاقِخوبداشتهباشه!
مومنبــٰایدشادباشه...!
#بدون_تعارف
#اندکی_تأمل🍂
፨بانوبےنشاݧ፨
◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
حاج قاسم سلیمانی
-سفره های جمع و جور
آدماے بی ادعا
رفاقتای قدیمی
رفتنای موندگار(:
#شهیدانہ
#یامـھـدۍ
Join↯🍂
◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
حاج قاسم سلیمانی
#ناحلہ #قسمت_صدو_بیست_وشش مطمئن شدم از چیزی که میخواستم بگم یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم :من قسم می
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#ناحلہ
#قسمت_صدو_بیست_وهفت
جوابی به سوالش ندادم که سرش و بالا گرفت و نگام کرد.
_بخوام همنمیتونم!
از جام بلند شدم.اونم پاشد
داشت چادرش و میتکوند که گلی که از حیاطشون چیدم و جلوش گرفتم
با تعجب نگاه کرد گفتم : نشد دست گل و به خودتون تقدیم کنم ولی این شاخه گل که واسه خونه خودتونم هست و از من قبول کنید.
خندید و گل و از دستم گرفت.
نشست کنار حوض و به گل تو دستش خیره شد.
رفتم طرف حوضچه اشون و به لوله هایی که مرکز حوضچه قرار داشت زل زدم
پرسیدم :خرابه ؟
+چی؟
_آبشار حوضتون !
+نه خراب نیست
شیطنتم گل کرده بود رفتم طرف شیر کنار حوضچه و بازش کردم
یهو فاطمه گفت :نههه اون نیست
و از جاش بلند شد
دیگه برای بستنش دیر شده بود و قبل اینکه بخوام ببندمش فاطمه خیس آب شده بود
اون شیر واسه مرکز حوض نبود،برای لوله های اطراف حوض بود و مسقتیم تو صورت فاطمه خورد
با تشر گفت :آقا محمددددد
نمیدونستم چرا وقتی فاطمه اسمم و تلفظ میکنه اسمم قشنگ تر میشه.
عینکش و در اورد و گذاشت کناره حوض
داشت صورتش و خشک میکرد
شرمنده طرفش رفتم
همونطور که آروم میخندیدم عینکش و برداشتم
با تعجب نگام میکرد .براش سوال بود که چرا عینکش و گرفتم.
باگوشهء پیراهنم شیشه هاش رو تمیز کردم و سمتش گرفتم.
عینکش و با خجالت از دستم گرفت.
نگاهمون که به حوض افتاد زدیم زیر خنده
داشتیم میخندیدیم که صدای ریحانه بلند شد!
ریحانه با بهت گفت :محمد یک ساعته چیکار میکنین شما؟؟
چقدر حرف داشتین؟بیاین بالا دیگه !
شدت خنده من بیشتر شد ولی فاطمه خجالت زده به ریحانه نگاه میکرد
به این فکر میکردم که زمان چقدر زود گذشت!
ریحانه رفت و ما هم پشت سرش رفتیم
همه نگاهاشون سمت من وفاطمه برگشت.
پشت لباس من خاکی شده بود .
فاطمه هم جلوی چادر و روسریش خیس شده بود
با دیدن خودمون دوباره خندم گرفت.
واسه اینکه کسی متوجه نشه دارم میخندم سرم و پایین گرفتم و به صورتم دست کشیدم با همه اینا همه متوجه لبخند رو لبمون شدن.
نشستم سر جام مامان فاطمه با دیدن دخترش مهربون تر از همیشه نگام کرد
ولی باباش اخم کرده بود و نگاهش مثل همیشه نافذ بود
وسایلم و ریختم تو یه ساکِ جمع و جور
دو دور چِکشون کردم.
ساعت ۵ باید به تهران میرسیدم
دوباره تپش قلب گرفتم.
ریحانه از حوزه برگشته بود و مشغول مطالعه بود.◥◣◥◣
زنداداش چندتا ساندویچ برام درست کرد و تو ساکم گذاشت
فرشته رو محکم تو بغلم فشار دادم و بوسیدمش.
برادر زاده ی خوش قدمِ من!
به گوشی ریحانه نگاه کردم که رو شارژ بود
بچه رو گذاشتم رو زمین و سمت گوشیش رفتم.
وقتی دیدم حواسش نیست برش داشتم .
شماره ی فاطمه رو از لیست مخاطب هاش برداشتم و تو گوشی خودم ذخیره اش کردم و دوباره گوشی و سر جاش گذاشتم.
وضو گرفتم و گفتم تو راه یه جایی نمازم و میخونم.
ساکم و بردم و روی صندلی عقب ماشین گذاشتم.
لباس چریکیم و از تو کمد در اوردم.
یه دستی روش کشیدم و پوشیدمش.
پوتینم و از تو کمد در اوردم و تو حیاط انداختمش.
ریحانه سمت من اومد و
+الان میری؟
_اره چطور
+هیچی به سلامت
_وایستا
سرش و بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.
خیلی سرد بهم دست دادو دوباره رفت سر کتاباش.
_از روح الله هم خداحافظی کن بگو نشد ازش خداحافظی کنم
+باشه
فرشته رو بغل کردم و رفتم پیش زنداداش.
بچه رو ازم گرفت و
+میخوای بری؟
_بله دیگه. دیر میشه میترسم نرسم
+خیلی مواظب خودت باشیا
_چشم
+مواظب باش ایندفعه به جای کتفت مغزت رو نشونه نگیرن!!!
خندیدم و
_چشم چشم
+زودتر بیا.دخترِ مردم و چشم انتظار نزاری ها!
_چشم زنداداش چشم.
قران و گرفت و دم در رفت
از اینکه ریحانه باهام سرسنگین بود ناراحت بودم.
مشغول بستن بندهای پوتینم بودم.
با اینکه دلشوره داشتم، حالم خوب بود.
جیبم رو چک کردم که حتما نامه رو برداشته باشم.
از زیر قران رد شدم.
با زنداداش خداحافظی کردم و گفتم که به علی سلام برسونه .سوار ماشین شدم .استارت زدم و براش دست تکون دادم.
پام رو گذاشتم رو گاز که ماشین از جاش کنده شد.
زنگ زدم به زنداداش و گفتم به فاطمه پیام بده که دم در خونشون بیاد.
خجالت میکشیدم خودم باهاش حرف بزنم.
یخورده که گذشت زنداداش زنگ زد و گفت که داره میاد.
از ماشین پیاده شدم
یه شاخه رزِ آبی واسش خریدم
از روی صندلی برداشتمش وکنار درشون رفتم.
نامه رو از تو جیبم برداشتم و گذاشتم لای کتابِ "هبوط در کویر" از "دکتر علی شریعتی".
صدای پاهاش و میشنیدم.
گل و کتاب و رها کردم رو زمین و به سرعت به ماشین برگشتم.
ماشین و دور تر از خونشون پارک کرده بودم
تو ماشین منتظر نشستم تا درو باز کنه.
چند ثانیه گذشت که با یه چادر روی سرش در و باز کرد
چند بار چپ و راستش و نگاه کرد وقتی کسی و ندید خواست درو ببنده که یهو خم شد سمت زمین. گل و نامه رو برداشت یه لبخند گرم زد
◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
#ناحلہ
#قسمت_صدو_بیست_وهشت
گل تو دست راستش بود و کتاب و تو دست دیگه اش گرفته بود.
با همون دستش چند بار کتابه رو بالا پایین برد که نامه و دید.
دوباره تو خیابون به اطرافش نگاه کرد.
ماشین و استارت زدم که برگشت سمتم.
چندثانیه چشم تو چشم شدیم.
لبخندش رو با لبخند جواب دادم
چند ثانیه بدون حرکت بهم نگاه کردیم.
خواستم حرکت کنم که متوجه شدم خیره به لباس هام اشک میریزه. دلم نمیخواست اشک هاش و ببینم.نگاهم و ازش گرفتم و پام رو روی گاز فشردم.
____
فاطمه
نگاهم به اسم روی کتاب افتاد
(هبوط در کویر)
گل و بو کردم و از عطرش لبخند زدم
با تعجب یک دور صفحه هاش و باز کردم
یه پاکت توش بود .
به اطرافم نگاه کردم .
عجیب بود .
نرگس گفت بیام دم در ولی چرا کسی نبود ؟
نگاهم به ماشین محمد افتاد
سرم و که بالاتر گرفتم دیدمش.
یه لبخند رو لب هاش بود
باورم نمیشد این ادم همونی باشه که تا قبل از این فکر میکردم از دماغ فیل افتاده وممکن نیست لب هاش واسه خنده باز شن.
بی اراده بهش لبخند زدم همزمان یه قطره اشکم رو گونم سر خورد.
حس میکردم مغزم هنوزهم نتونسته این اتفاق و باور کنه.
این محمدی که الان میدیدم همون آدمی بود که یه روزی هیچ توجه ای بهم نداشت وحتی بزور بهم سلام میکرد.
این ادمی که الان بهم لبخند میزنه همونیه که تا نگاهش به من می افتاد اخم میکرد و روش و برمیگردوند.
همونیه که باتمام رفتارهای عجیبش عاشقش شده بودم و آرزو میکردم حداقل از من بدش نیاد.نگاهم به لباس هاش افتاد .لباس فرم تنش بود.
مردد بودم ولی دلم میگفت سمتش برم.
تا خواستم قدیمی بردارم به سرعت از جلوی چشمام دور شد.
انتظار نداشتم اینجوری بره
بی سلام بی خداحافظی!
الان از قبل دلنازک تر شده بودم.
در و بستم و پشت در نشستم.
نامه رو از پاکت در اوردم
بارون چشم هام بند نمیومد.
کنترلی روی اشک هامنداشتم.
میترسیدم !از اینکه از این خواب شیرین بیدارم کنن وحشت داشتم.
از اینکه دوباره همه چیز مثل سابق شه میترسیدم.
از اینکه محمد مثله قبل شه وحتی نگام هم نکنه میترسیدم.
دلم میخواست زودتر همچی تموم شه و از این استرسی که افتاده بود به جونم راحت شم
بازم باید صبر میکردم .
مثل همیشه به گوشه اتاقم پناه بردم و شروع کردم به خوندن نامه که با خط خوش نوشته شده بود.
( بِسـمِــ ربِ روزی که دیدَم تو را و دل سپردم به دستت!
دست به قلم برده ام که روایت کنم ضمیر تُ را!
تا کی توان چیزی نگفت؟
تا كِى توان به مصلحت عقل كار كرد؟
آخر در گلو می شکند ناله ام از رِقت دل
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست...
سخن بسیار است ...
اما !
تُ را گفتن کم!
چگونه توان تُ را گفتن ....
چگونه توان عشق را تعریف کرد ...!
چگونه توان تُ را جستن!؟
بآری عشق چیست!؟
یا چیست فلسفه ی دادنِ دل؟؟!
تمنا یا خواهشیست
تاابد بمآن کنارِ دلم !
مصلحت بود به بهانه ی نبودن زمانی ز حآل و هوآیتان دور بمانیم!
مدتی به بهانه ی ماموریت نیستیم
اما، عهدی بود میانِ ما،بینِ خودمان بماند...!
کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم
مقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی
صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی
به بارَم بکش مرا...!
خودمآنی تر بگویم
برای من بمان!
التماس دعا،یاعلی!
|از محمد دهقان فرد به فاطمه موحد|
قبل از اینکه نامه رو بخونم از ترس و دلتنگی اشک میریختم،بعد خوندن نامه از شدت ذوق گریه میکردم.خدا صدای دلم و شنید و اتفاقی که فکر میکردم هیچ وقت نمیافته ،افتاد
مهر من به دل محمد که خیلی باهام تفاوت داره افتاد.محمد کجا و من کجا ؟!
با اینکه حس میکردم به مغزم شوک وارد شده و چیزی نمیفهمم،یه چیزی و خوب میدونستم
اینکه واسه رسیدن بهش و تموم شدن کابوس هام حاضر بودم هر کاری کنم.
الان برای من صبر آسون ترین کار بود!
___
بیست روز و به سختی گذروندم
سعی کردم خودم رو با درس و دانشگاه و کلاس های مختلف سرگرم کنم ولی هیچکدومشون فایده ای نداشت وتمام مدت فکرم پیش محمد بود.
ازش هیچ خبری نداشتم و داشتم تو این بیخبری هلاک میشدم.طعنه های پدرم هم به این عذاب اضافه کرده بود.
به ناچار زنگ زدم به ریحانه ،با اینکه حدس میزدم جوابم رو نده .ریحانه خیلی تغییر کرده بود.
از بعد فوت پدرش کلا یه آدم دیگه ای شده بود و هر چقدر که میگذشت بیشتر از قبل تغییر میکرد و رفتارش سرد تر میشد.
چندتا بوق خورد و قطع شد
دوبار دیگه زنگ زدم
داشتم از جواب دادنش نا امید میشدم که صداش رو شنیدم
+الو
_سلام
+سلاام چطوریی؟
_قربونت ریحانه جون .خوبه حالت ؟ کجایی؟کم پیدایی! بی معرفت شدی!
+خوبم منم خداروشکر.مشهدم
_مشهدد؟کی رفتی؟
+دیروز رسیدیم . با روح الله و مامان و باباش اومدیم
_آها به سلامتی واس منم دعا کن
+حتما .چه خبر از داداشم ؟
_داداشت ؟
+اره آقا محمدتون
◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
#تلنگـــــر💥
+یہاسـتادداشتیم،مۍگفت:
_اگہدرسمۍخونیدبگینبرا
امامزمان(؏ــج)
اگہمہارٺڪسبمۍڪنیدنیتـتوݩ
باشہبراۍمفیـدبودنتـودولـت
"امامزماݩ(عج)"
اگہورزشمۍڪنیدآمادگـےبراۍ
دوییـدݩتوحڪومتڪریمہآقابآشہ...
اینجورۍمیـشـیـم ↴
ســربازقبلازظہور❤️
#یامـھـدۍ
Join↯🍂
◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
❧🔆✧﷽✧🔆❧
✨ #بسم_الله_الرحمن_الرحیم✨
🌞 #قرار_به_رسم_هرروز 🌞
🌱 #قرار_روزانه
🌤أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🌤
🍃🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🦋 #دعای_سلامتی_امام_زمان_عج🦋
✨"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"✨
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
❤️ #سلام_بر_حسین_علیه_السلام❤️
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🕊 #السلام_علیــک_یا_امـام_الـرئـــوف🕊
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌷 #دعـــاے_پــر_فیــۻ_قـــرآن 🌷
💎 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
خدایا منور کن قلبهایمان را به نور قرآن
و مزین کن اخلاق مارا به زینت قرآن
خدایا روزیمان کن شفاعت قرآن💎
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌸✿ اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُِ ✿🌸
@GeneralSoleimanii
🖇••
-
[چہ ڪوه هایے نذاشتن
ࢪو سر این خونھ
خاڪستر ببارھ...💔🇮🇷✌️🏼']
ـ- - - - ------------
『#حاج_قاسم 』
፨بانوبےنشاݧ፨
◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
❤️🍃
خُدایا!
به مَن خوب زیستَن را بیاموز
تا مَن خوب مُردَن را خودَم بیاموزم..!
#شهید_یوسف_الهی🕊
፨بانوبےنشاݧ፨
◥◣@GeneralSoleimanii◥◣